داستانک "صلح پلاستیکی"
نویسنده: زهرا ملکثابت
صدای "قاروقور" از شکم بچهها بلند شدهبود. به زحمت بچههای کوچک را به صف کردیم. بهسختی روی پاهای ضعفکردهشان بند میشدند.
پشتسرشان، پیرمردها و پیرزنها را به صف کردیم.
رابطین سازمانمللی برای باز کردن پلمپ جعبهها طول میدادند.
فیلم و عکسشان را که از باز کردن جعبهها گرفتند؛ بستههای همبرگر پلاستیکی، قوطی شیرکاکائوی پلاستیکی، چیپس پلاستیکی و اینها بین بچهها دستبهدست شد.
قیافه بچهها درهم شد. چندتا بغضِ نترکیده در گلوی نرم و لطیفشان پیدا بود.
پیرمرد چروکیدهای که تا آن موقع به عصای کهنهاش تکیه دادهبود، عصایش را بالاگرفت و صف از وسط باز شد.
جلو آمد درحالی که از جیب دشاشهاش چیزی درمیآورد.
تعدادی هسته زیتون و پرتقال چندروز مانده را جلوی پای رابطین ریخت. کسی از جایش تکان نمیخورد و حرفی نمیزد، حتّی بچهها!
پیرمرد نیشخندی زد و انگشت اشاره را بالا آورد.
_ ترجمه کن غزهای:
"شما همونین که عُمری به ما صلح پلاستیکی دادین!"
پایان
#داستانک #فلسطین
#داستان_غزه
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
کپی جایز نیست
https://eitaa.com/herfeyehonar