روسری را دستش میدهم و میگویم:«مامان خودت بپوش، من برم پارچهها رو بزنم.»
پارچهها را دور تا دور خانه میزنم. در حالی که جاشمعیهای بلور و سیبهای سرخ را روی میز، کنار عکس پدر میگذارم، میگویم:«راستی مامان امسالم نذری قیمه باشه؟»
_بله مادر ببخش که اینقدر زحمتت میدم. دوتا سبد سیب هم بگیر.
میخندم و میگویم:«چشم مامان ولی بابا میوههای دیگه رو هم دوست داشت ها.»
زیر لب میگوید:«ولی همیشه نصف سیبش را برایم میگذاشت.»
■
کلید را داخل قفل میچرخانم. صدای مادر نمیآید.
_مامان قیمهها آماده شدن، گفتم بیارن همینجا پخش کنیم. قبول باشه!
مامان!
آرام دست روی دستش میگذارم. تسبیح از دستش سر میخورد.
_مامان!مامان!
🏴🏴🏴🏴🏴
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🏴🏴🏴🏴🏴
#داستان_فاطمی #فاطمیه
حِرفِهی هُنَر
🎧 داستان "یلدای فاطمی"
نویسنده و گوینده: تلما میرزائی
🏴🏴🏴🏴
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🏴🏴🏴🏴
#داستان_فاطمی #فاطمیه #داستان_صوتی