#جمعه_نوشت
🌟 اللهم أنت السَّلام و منکَ السّلام و لکَ السَّلام...
الهنا ؛ تویی صاحب اسمِ #سلام
و همهی سِلم و امنیت از سوی توست!
امر کردهای؛
بر جانِ مضطرّ غریبترین باقیماندهات در زمین، دعای سلامتی بخوانیم...
او را برهان از تیغِ تمام آنچه از سوی ما، جان خستهاش را میآزارد ...
و #امام مان را به حریم سلم و امنیتِ از ما، وارد کن!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
#حضرت_رباب
تار ِصوتیِ آتش گرفته می فهمد
که آمده چه بلایی سرِ صدای رباب.،
#شهادت_حضرت_رباب_سلام_الله_علیها
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عجل_الله
دارد رباب سلام الله علیها ، صحبت سربسته با فرات
لب تشنه بود اصغـرم ای بی وفا فرات
۲۱رجب شهادت حضرت رباب (سلام الله علیها) تسلیت باد.
آب فرات موج نزن ، موج نزن اصغر من تشنه لب است🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دادم پس از تو دیگر از کف راه چاره
من ماندم و یک آسمان بی ستاره
فرقی ندارد زنده باشم یا نباشم
وقتی ندارم روی دوشم شیرخواره
😭😭😭😭😭😭😭
۲۱ رجب
مصادف است با وفات جانسوز
مادر داغدیده ی علی اصغر(ع)
حضرت رباب سلام الله
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
🌷🌷🌷🌷🌷
🕊﷽🕊
🌺🍃سلام بر مهدی_موعود(عج)
🍃🌸اللهم_عجل_لولیک_الفرج
😭 بیا یابن الحسن مولا کجایی بیا ای مرهم دلها کجایی
🍃🌺زهجرانت دل من گشته پرخون
💫عصرجمعه از خواندن صلوات ضراب اصفهانی غفلت نشود 👌
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
#عطر_نماز❣
🌷#نمازهایت را عاشقانه بخوان. حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری ،
💥قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی و با #چه_کسی قرار ملاقات داری.؟
🌀آن وقت کم کم لذت میبری از کلماتی که در تمام عمر تکرارشان می کنی.
تکرار هیچ چیز جز #نماز در این دنیا قشنگ نیست...💯
"شهید مصطفی چمران "
#نماز_اول_وقت📿
بریم نماز اول وقت
وقتی صدات میکنه و سر وقت جواب میدی او هم سر وقتش جوابتو میده
من آمین گوی حاجتای قشنگتون هستم
همراهان عزیز بنده هم دعا کنید با قلب پاکتون🌹😍
#نماز اول وقت😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا های واقعی اما طنز
#طنز
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
••••●●💕🍓●●••••
"خدایــــا ...
گاهی مــرا در آغوش بگیــر ...
وقتی در محــاصره ی مشکلاتــم
و تنها پناهگـ🌱ـــاهم تویی
وقتی تمام تلاشم را کرده ام ، خسته ام و دلم کمی سکوت می خواهد ،🌙
کمی آرامش ، کمی تسکین ...
بی خبر از راه برس و مرا بغل کن
باور کن آدمِ جا زدن نیستم !
اما ؛
از یک جایی به بعد ، بگو که با هم درستش می کنیم ،
از یک جایی به بعد ،
خودت برایم معـ💫ـجزه کن...!
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
هر شب دلت رو با #خدا
صاف ڪن و ببخش همه کسایی
رو که دلتو شکستن (:🌸
اینجوری هم خدا حواسش
بهت هست
هم بهترین #آرامش شب
نصیبت میشه !
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
رمان شب قسمت15
من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش …
– تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم …نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود… با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم …از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام… تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟… و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید …
– این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده …
– می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …- و من با همین اجازه شرعی و قانونی …مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …
رمان شب قسمت16ایمان
علی سکوت عمیقی کرد …
– هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد…
– اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …تا اون لحظه، صورت علی آروم بود… حالت صورتش بدجور جدی شد …
– ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده…ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته… کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …این رو گفت و از جاش بلند شد …شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در…
– می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری…در رو محکم بهم کوبید و رفت …پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت… یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند …بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند …علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید …
#صرفاجهتاطلاع🌱
باذهنمشغولبہگناه
شهادتکہچہعرضکنمرفیق
مرگهمبراتزیادیہ...🖐🏻💔
''---------------༄--------------''
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━