❇️ امروز ⬇️
⚜ چهارشنبه ⚜
☀️ 4 فروردین 1400 خورشيدی
🌙 10 شعبان 1442 قمری
🎄 24 مارس 2021 میلادی
📿 #ذکر_روز :
💯 یــا حــــیُّ یــا قیــوم 💯
#حدیث_روز ❄️
✍ امام علی (ع) فرمودند:
☄ #بهشت بـر مـردی کـه نسبت بـه
زن و دختـر و خـواهـرش... بـیتفـاوت است
و غیـرت نـدارد حـرام است...
📚 کافی ، ج 5 ، ص 537 ⚡️
🦋 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ
آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🦋
#شهیدانهـ 💙🦋
دختـرے داد میزد ،گریھ میکرد میگفت:
میخوام صـورت برادرمو ببوسـم اما اجازھ نمیـدادند💔"!
یکے گفت:
خواهرش است مگـرچھ اشڪالے دارد؟!
بگذارید بـرادرش را ببوسد
گفتند شما اصرار نڪنید نمیشود...🖐"!
این شهید سر ندارد...🙂💔"
❥︎🌸 @herimashgh
اگࢪ از دسٺ ڪسے ناࢪاحتٺ هسٺيد،💔
دو ࢪڪعت نمــاز بخوانید و بگوييد:↯
خدايا!💕
اين بندهے ٺو حَواسش نبود!🙃
من ، ازش گــذشٺم🖐🏻
ٺو هَم بگذࢪ :)💫
═══
❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتبیستوچهارم رها سراسیمه م
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتبیستوپنجم
سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم.
خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد. چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد...
_چشم حتما...
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها
به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد.
میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در
بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی های آیهاش می سوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد.
حاج علی هم با غذایش بازی
َ میکرد
روزهای تنهایی آیه است
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی ومردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که سخت بود مادر و پدر شدن.
جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه
چیزی بگو!
-آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن
مردش برای دین خدا نشد
َمردش گفته بود اگر در کربلابودی چه میکردی؟؟ جزو زنان کوفی بودی یا نه؟
َالان وقت انتخاب است آیه. ِآیه سکوت کرد و مردش این سکوت را رضایت میدانست
من مانعت شوم؟ منزنجیر پایت شوم؟ مگر قول و قرار اول زندگیمان بال پرواز بودن نیست؟
مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ مردش زیر لب زمزمه کرد:
"یازینب کبری (س)"
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش حمایت می خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه،
ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقترشد
"راضی شدی مادر"
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلای سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت َمرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبهها، بیمارستانه؛ به
محمد گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که
برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! بهخاطر پدرت، بهخاطر من،
طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: _جانم؟
_تو از پسش بر میای!
_برمیام؛ باید بربیام!_بهخاطر من... بهخاطر اون بچه... به.خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلیها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی
اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
_شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
_بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتبیستوششم
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود.
دختری که همسن و سال خودش بود اما مادری میکرد برایش، حالا میخواهد
پشت باشد، محکم باشد، تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد... حلقه ای نبود! صورتش هنوز دخترانه و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش ترسید... از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
_اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
این آیهی دقایقی قبل نبود. تکیهگاه بیپناهیهای رها بود، دختر دلبند حاج علی بود، دکتر آیه معتمد بود.
_خب اون آقایی که باهاش اومدم، صدرا زند... برادر شریک رامینه....
رها تعریف کرد و آیه گوش داد. حاج علی قصهی این مادر و دختر رامیدانست، چه دردناک است این افکار غلط..._
خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_بهخدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را
نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک ریخت... برای خودش، برای بیکسیهایش، برای رهای بیکس
شدهاش: _مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
_بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه آغوش گشود برای دختر خستهای که مقابلش بود. رها خود را در
آغوش خواهرانهاش رها کرد. رها مادرانه خرج میکرد، خواهرانه خرج
میکرد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتبیستوهفت
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت. دو روز گذشته بود.
گوشهای از ذهنش درگیر و دار این خانواده بود. آخر این گوشهی کوچک ذهن، کار خودش را کرد. ارمیا را به آن کوچه کشاند. میخواست حال و روزشان
بداند. از زنی که همسر از دست داده و صبور است بداند، از بیقراریهای پنهانش بداند، از پدری که دخترش را سیاهپوش به خانه آورده بود بداند،
میخواست از آیه و نمازهایش بداند، از قدرت دعاهایش بداند، از آه مظلومانهای که گاه به گاه از سینهاش خارج و رنج بود و درد بداند،
میخواست خدای حاج علی را بشناسد... خدای آیه را بشناسد؛
میخواست بداند آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد. موتور در کنارش بود... مقابل در ورودی ساختمان.
نه نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه خبری از آنها میشد که ببیندشان!
#السلامعلیڪ_یاعلےاڪبر_ع🌹
🌺مژده ای دل که مسیحا پسری آمده است
✨بهر ارباب، چه قرص قَمری آمده است
🌺ان یَکادست به لبهای ملائک، به فَلک
✨العجب، ماه تر از مَه، بشری آمده است
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)✨❣️
#روز_جوان_مبارکباد✨❣️
🌹🍃🌹🍃
حیدر کرارِ کربلا.mp3
6.64M
🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸
♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️
💥#تلنگری
🔸ویژگیهایی که حضرت علیاکبر علیهالسلام را از دیگران ممتاز میکرد چه بود؟ 🤔
🔹 راه میانبری که بتوان به چنین کسی نزدیک و شبیه شد؛ چیست؟
🔸 میلاد حضرت #علی_اکبر علیه السلام مبارک 😍🌸
❥︎🌸 @herimashgh
مداحی آنلاین - آی جوونا گل بریزید اکبر لیلا اومده - هلالی.mp3
4.4M
🌸 #میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
💐آی جوونا گل بریزید
💐اکبر لیلا اومده
❥︎🌸 @herimashgh
دوستان به علتی که ساعت ۸ و. نیم نیستم رمان رو الان میزارم همراه با هدیه😊
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتبیستوهفت ارمیا نگاه دوبا
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتبیستوهشتم
توجهش به خودرویی که مقابل موتورسیکلتش پارک کرد جلب شد. سر
چرخاند به سمت مرِد جوانی که از سمت راننده پیاده شده بود. این مرد را دیروز هم دیده بود که از ساختمان خارج شد.
_ببخشید آقا.
-با منید؟
_بله. ازتون یه سوال داشتم؛ شما تو این ساختمون کسی رو میشناسید
که شهید شده باشه؟ یعنی میدونیدکدوم واحده؟
مرد که دهان باز کرده بود بگوید اهل این خانه نیست، لب فرو بست و سری به نشان تایید تکان داد.
_کدوم واحدن؟
-منم همونجا میرم، با من بیاید.
ارمیا با او همراه شد. وقتی زنگ واحد را زد، حاج علی را دید.
مرد جوان سلام و احوالپرسی کرد و بعد ارمیا را نشان داد:
_ایشون دنبال واحد شما میگشتن.
حاج علی لبخند آشنایی زد:
_سلام آقا ارمیا! شما اینجا چیکار می کنید؟
ارمیا دست دراز شده حاج علی را در دست گرفت:
_خواستم خبری از دامادتون بگیرم.
حاج علی هر دو را به داخل دعوت کرد:
_لطف کردید؛ فعال که خبری نیست، اما همین روزا دیگه میارنش. شماهابا هم آشنا نشدید؟
و بعد خودش معرفی کرد:
_آقا صدرا همسر یکی از دوستان دخترم آیه هستن، چند روزه که همسرشون پیش دخترمن و ما رو مدیون لطفشون کردن.
صدرا محجوبانه گفت:
_اختیار دارید حاج آقا، انجام وظیفه است.
_لطفته پسرم؛ آیه وقتی رها خانم کنارشه آرومتره رها خانم هم همینطوره؛ اما این آقا که دنبال ما میگشت، داستان داره، تو جاده چالوس با هم آشنا شدیم. در جریان برف و بسته شدن راهها که بودید؟
صدرا تایید کرد و حاج علی ادامه داد:
_ما هم تو جاده گیر کرده بودیم که به کمک هم و به لطف خدا راه باز شد.
َ ارمیا و صدرا اظهار خوشوقتی کردند. صورت سه تیغ شده ایندومرد اصالا به این خانه و این شهید نمی آمد، انگار وصلهای ناجور بودند؛
یعنی حاج علی هم آنان را وصلهی ناجور میدانست؟
ارمیا: اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم.
_کاری نیست. خانوادهی خودش دارن کارها رو تو قم انجام میدن.
همکاراشم دنبال کاراش هستن. ما هماینجا فقط منتظریم.
صدای باز شدن در، توجه ارمیا را جلب کرد. از گوشهی چشم دو زن پوشیده در چادر سیاه را دید.
حاج علی: آیه جان! آقا ارمیا رو یادته؟ تو جاده چالوس!
نگاه آیه سرد و شیشهای به جایی نزدیک ارمیا بود:
_لطف کردید تشریف آوردید!
صدایش گرفته بود. مگر صبوریهایش تمام شدهاند که اینگونه صدایش گرفته است؟!
دختر همراهش سلام کرد، حتما همان رها همسر صدراست.
آیه که نشست، ارمیا برخاست. جایش اینجا نبود... میان این آدمها که با او و افکار و اعتقاداتش زمین تا آسمان فاصله داشتند. جایش در این خانه نبود... مثل آن پسر صدرا، وصلهی ناجور در آن خانه بودند. وقتی از آن خانه بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. دلش هوای قهوه کرده
بود. روزمرگیهایش را دوست داشت... این خانه او را از روزمرگیهایش دور کرده بود. در این خانه چشمها غلاف بود، اگر از غلاف هم در میآمد هم راهی برای حریم شکنی نداشت. ارمیا که اهل از غلاف درآوردن چشمهایش نبود، اما این خانه حریمش سخت بود. دست و پایش را گم میکرد.
سوار موتورکراسش شد و به سمت خانه به راه افتاد... خانه ای که کسی در انتظارش نبود؛ کاش مسیح زودتر بازگردد، خانه بدون او وحشتناک
است؛ کاش یوسف بیاید! دلش برادری میخواست. شیطنتهای مسیح و یوسف را میخواست! دلش رهایی از اینهمه غم را میخواست!
لعنت برتو مَرد...
لعنت خدا بر تو که با رفتنت زنت را خاکسترنشین و مرا به این روز انداختی! لعنت به تو که به آوارههای بعد از رفتنت نیندیشیدی! لعنت به تو که رفتی و خودت را خلاص کردی؛ لعنت به تو
که هیچوقت نمیفهمی چه به روز ما آوردی!
ارمیا مرد روزگار آیه را نمیفهمید
ارمیا مردی که برای دنیای دیگرانمُرده بود را نمیفهمید
ارمیا خودخواهیه مرد آیه را نمیفهمید
کلید انداخت و در را گشود. تاریکی خانه، در ذوقش زد. با آنکه انتظارش
را داشت اما باز هم دیدن دانستهها، راحت نیست. کفشهایش را همان
دم در، رها کرد. این خانه هیچگاه مهمانی نداشت؛ نیاز به تمیز و مرتب
کردن نداشت. الزم نبود وقت خود را سر کاری بگذارند که ارزشی ندارد
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتبیستونهم
درچیدمان خانه هیچ سلیقهای به کار نرفته بود. تمام وسایل این خانه وصلهای ناجور بودند. خانهی سه پسر که بهتر از این نمیشود؛ خانهای که تک تک وسایلش را اندک اندک از این سمساری و آن سمساری خریده بودند. هر سال خانه به دوش بودند. مسیح و یوسف هنوز نیامده بودند.
داستان حاج علی سخت ذهنش را درگیر کرده بود. حس و حالش به خوردن شام نبود، مشغول کار شد.
گاهی ذهنش گریزی به آن شهید و
همسرش میزد، اما سعی در آن داشت که حواسش را متمرکز کند...
سخت بود اما توانست. تا پاسی از شب مشغول کار بود. خسته برخاست و دستی به صورتش کشید. گاز را روشن کرد، به همان گاز تکیه داد.
نگاهش را دور تا دور خانه انداخت. چقدر خانه آن شهید دوستداشتنی بود. نه بهخاطر بالای شهر بودنش که خانهای ساده بود... ساده و زیبا. پر از دلتنگیهای عاشقانه. دلش گرما میخواست، نگاه نگران میخواست،
لبخند عاشقانه میخواست
دلش مرد بودن برای زنی مهربان میخواست
چیزی که هرگز نصیبش نمیشد. آرزوی ازدواج را در دل خاک کرده بود؛ مسیح خوشبین بود
خوشبین به لبخند خدا! کاش مثل یوسف
کاش مثل مسیح خوشبین بود... خوشبینی امید داشت... امید به زندگی بهتر! کاش میتوانست تکانی به این زندگی بدهد!
اگر جای آن شهید بود، هرگز آن زن و آن خانهی گرم را ترک نمیکرد...
صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه آمد؛ صدای پچ پچهای مسیح و یوسف میآمد. خیال میکردند ارمیا خواب است:
_سلام
هر دو از ترس پریدند و به آشپزخانه نگاه کردند. ارمیا به ترسشان خندید... از ته دل خندید. بعد از آنهمه بغض، قهقهه زد. میخندید به ترس مسیح و یوسف میخندید به ترسهای خودش؛
میخندید به تنهاییها و تاریکی و سردی خانه، میخندید به تنهاییهای آن همسر
شهید، میخندید به دنیایی بازیچهاش بودند...
خندههایش عصبی بود! یوسف به سمتش دوید. مسیح هم به دنبالش.
خندهی ارمیا بند نمیآمد. اشک از چشمانش جاری بود و باز هم میخندید. قهقهههایش تبدیل به ضجه شده بود. یوسف او را محکم در آغوش گرفته بود و مسیح لیوان آب سردی آورد.
یوسف: آروم باش پسر، چیزی نیست. نفس بکش! نفس بکش ارمیا!
داداشِ من آروم باش، من هستم. آروم باش! دوباره چی به روزت اومده؟
افکار ارمیا پریشان بود. دلش پدری چون حاج علی را میخواست، دلش خیلی نداشتهها را میخواست؛ دلش این زندگی را نمیخواست.
_چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا میخواد؛ دلم روشنی خونه رو میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که منتظر اومدنم باشه، یکی که صداش قلبمو به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز سرد و تاریکه! داره چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته. حسرت بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل بکشم. خستهام یوسف... به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره میمیره! خسته شده! قلبش از بی دلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز میده و به یکی مثل من هیچی نمیده؟اونمرد همه چیزداشت
اونمردهمه ی آرزوهای منو داشت! خونه، زندگی، همه چیز داشت. زن داشت، بچه داشت! زنش حامله بود، بچه داشت و رفت. بچه ای که تمام آرزوی زندگی منه! همهی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه پر از نور و زندگی... یه
خونه با عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با عشق پخته شده! زنی که
بهخاطر نبودت زمین می خوره و بلندمیشه. یه بچه که تا چند وقت
دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه... اون همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج علی! یه زن مثل آیه، یه خونه مثل قصر قصههای پریا. همه رو گذاشت و رفت. بهخاطر کی؟ بهخاطر چی؟ چی ارزش جونتو داشت؟ بهخاطر اون عربایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت پشت پا میزنن
رفته و همهی داشتههاش رو جا گذاشته! زنشو جا گذاشته، بچهشو جا گذاشته، همهی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو جا گذاشته که من یک عمر حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مردحسودی میکنم... من امروز آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همهی معصومیت و نجابتش مال من بود! اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو آغوش من خوابش میبرد... که لبخند میزد برام و دنیام رو رنگ میزد.
آرزو کردم
حاج علی پدرم بود... که پشتم باشه، پناهم باشه! حاج علی پدر آرزوهامه... من همهی آرزوهامو دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود، کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت...
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتسیم
آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت الصلاة کرد و قامت بست به حمد خدای خودش، خدای تنهاییهایش، خدای عاشقانههایش...
سلام را که داد، سر سجاده نشست.صدای نمازی خواندن پدر را میشنید.
به یاد آورد:
-قبول باشه بانو!
_قبول حق باشه آقا!
-حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه برم سرکار؟
_خودتو لوس نکن، انگار تا حالاچندبار گرسنه مونده!
-هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه!
آیه پشت چشمی نازک کرد
مَردش بلند خندیدصبحانه خوردند،او و مردش، هر صبح این هفت سال را کنار هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه خورده بودند
َ کلاهش را به دستش میداد و در دل قربان صدقهاش میرفت و زیر لب آیةالکرسی میخواند برای مردش.
وقتی به خودش آمد میز را دو نفره چیده بود. پدر نگاهش میکرد...
چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری آیه را صدا زده بود، اما آیه محو در خاطرات بود و به یاد نمیآورد.
با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به پدر و بعد به میز انداخت.
آهی کشید و گفت:
_یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟
صدای اعتراض رها بلند شد:
_چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر آبی؟!
آیه لبخند ملیحی زد:
_گردن من از مو باریکتره خانم دکتر، بفرمایید!
رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب کشید و در حال نشستن جواب داد؟ الان به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟
آیه هم کنارش جا گرفت:
_انقدر تابلو بود؟
_خیلی...
چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر در خانهاش بود... دختری که گاهی عجیب شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش. ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ خورد، نگاهها نگران شد.
تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه
سکوت و صدای حاج علی که گفت "انالله و انا الیه الراجعون..."
حاج علی سکوت کرد و بعد آهسته گفت: _باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر مردش را استشمام میکرد
_داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصال از اول میدانست
این صبحانه برای اوست...
آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا دخترکش را توان بده! به داد این دل برس! به داد تنها داشتهی حاج علی در این دنیا برس!
رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر میگرفت.
_رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن.
_الان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفتهی ارمیا را شنید:
_بفرمایید!
_صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟
_بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
_دارن میارنش، من تو راه خونهشونم.