eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
748 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️"سید ابراهیم رئیسی" برای انتخابات ۱۴۰۰ ثبت نام کرد 🔹سید ابراهیم رئیسی، رئیس شورای قوه قضائیه برای کاندیداتوری در انتخابات ۱۴۰۰ با حضور در وزارت کشور ثبت نام کرد.... خوش اومدی سید😍⁦✋🏻⁩ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
|🌸| بسمـ اللھ الرحمنـ الرحیمـ |🌸|
میگه که [ فَاذکرُوني أَذکُرکُم ] اون موقع که دوست داری یکی به یادت باشه یکی باهات حرف بزنه یکی بهت گوش بده ، به یادِ من باش منم یادتم منم دوست دارم باهات حرف بزنم منم دوست دارم بهت گوش بدم ♥️ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
﷽...✨ ... ⃠🚫 سوریه نرفته‌اے..!؟ باشد قبول🙂 اما در کوچه و بازار این سرزمین هم میشود شد💪🏽 آرے آن هنگام که در اوج جوانی چـ👀ـشم میبندی بر روی صورت نامحرم یعنی 😎 آن هنگام که بخاطر حیای چشم متلک میشنوی و به خود افتخار میکنی که چشمانت را کنترل کردی✌🏻.. 💔 آن هنگام که در مجازی هیچ دختری را به خیال خودت خواهر نمیدانی🙅🏻‍♂... ✨ آن هنگام که با گریه برا پاک دامنی دعا میکنی...🍃 😍 یک نکته☝🏻 "در جوانی پاک بودن شیوه‌‌ی پیغمبری است . 🦋همچون شهدا چشمانمان را از گناه نگه داریم✋ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-🌿"‌^^! •••|🧡🍃 •• فکرشوبکن . . .☺🕊🍃🕊 روبہ‌گنبدش‌نشستی !🕊📿🕊 بہش‌نگاه‌میکنی...🌹⚘🌹 دست‌خودت‌نیست‌ یہو‌بغض‌میکنی🌼⚘🌼 میبارۍ!⚘🕊⚘ هق‌هق‌میکنی":)! یهو‌این‌وسط‌میخندی!..⚘🌷⚘ حرف‌میزنے.... بازگریت‌میگیره...⚘🕊⚘ اشکات‌میشن‌یادگاریٺ ‌بہ‌سنگ‌فرشاۍکربݪا...⚘🌼⚘ !؟...🍃⚘🍃 همچین‌صحنہ‌ای‌نصیبتون[ان‌شاءللھ ! 🕊🌼🕊🌼🕊🌼🕊🌼🕊─͜͜͜͜͜͜͜͜͜͜͡͡͡͡᷍᷍᷍᷍᷍࿇͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡᷍͡─͜͜͜͜͜͜͜͡͡͡͡᷍᷍ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
•°•|❤️|•°• [الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يُجِيبُنِي حِينَ أُنَادِيهِ...] این جمله چی میگه؟ ستایش فقط مخصوص خداییه که همین که بهش پیام میدی سریع سین میکنه و اون بالا میزنه: - Allah is typing... ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
آیت الله بهجت ره: زیاد دعا کن: «ما دعای غیر مستجاب نداریم! یا دعا دیرتر مستجاب می شود، یا یک بلایی از انسان دور میشود، یا بهتر از آن را به او می دهند، و یا روز قیامت او را می آورند و می گویند این همه ثواب برای تو ( به خاطر دعاهایی که بر آورده نشدند) آنگاه انسان با خود میگوید ای کاش هیچ کدام از دعاهایم در دنیا برآورده نمی شد.» ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
❤️🧡!+../.())))
~<🌷🔗>~ ♥️⃟⚡ اگـر جایے زمین خوردی بلند شو✌️ ناامید نشی هـا✖️ خدا عاشق برگشت ِماسـت❣ 💠امیرالمومنین(ع) ❌بزرگترین بلا، ناامیدی ست☝️ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️5صلوات❄️برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸🌿
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #بیست_وهشت سمانه شوکه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل شوکه به دختری که با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید ،نگاهی به پرونده نینداخت. اما الان این مهم نبود ،مهم بودن مهیا وتهمتی که به او زده بودند. سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود،اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد ،اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد مسئولشان افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود. کمیل نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت: ــ رضایی مردی جلو آمد و گفت: ــ بله قربان ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن ــ بله قربان در را بست و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود ،رفت. میز را کشید و روی آن نشست،از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود،سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود،اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود ،حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است . با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛ ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟ و کمیل خودش را لعنت کرد که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود. سمانه با گریه گفت: ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن،فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت،توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد: ــ جوابمو بده لعنتی و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید. کمیل که از دیدن اشک های سمانه و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد،البته خودش هم نیاز داشت کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد. سمانه آرام تر شده بود ،اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد ،متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود! ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه،مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم ابازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم،هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید. سمانه زیر لب زمزمه کرد: ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من ↩️ ... ○⭕️ ✍ : فاطمه امیری