حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
|🌸| بسمـ اللھ الرحمنـ الرحیمـ |🌸|
میگه که
[ فَاذکرُوني أَذکُرکُم ]
اون موقع که دوست داری یکی به یادت باشه
یکی باهات حرف بزنه
یکی بهت گوش بده ،
به یادِ من باش
منم یادتم
منم دوست دارم باهات حرف بزنم
منم دوست دارم بهت گوش بدم ♥️
#قربونتبرمخدا
#تلنگرانه
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
﷽...✨
#تَــلَنـگـر... ⃠🚫
سوریه نرفتهاے..!؟
باشد قبول🙂
اما در کوچه و بازار این سرزمین
هم میشود #مدافع_حرم شد💪🏽
آرے آن هنگام که در اوج جوانی
چـ👀ـشم میبندی بر روی صورت نامحرم یعنی #مدافع_حرمی😎
آن هنگام که بخاطر حیای چشم متلک میشنوی و به خود افتخار میکنی که چشمانت را کنترل کردی✌🏻..
#مدافع_حرمی💔
آن هنگام که در مجازی هیچ دختری را به خیال خودت خواهر نمیدانی🙅🏻♂...
#مدافع_حرمی✨
آن هنگام که با گریه برا پاک دامنی دعا میکنی...🍃
#مدافع_حرمی😍
یک نکته☝🏻
"در جوانی پاک بودن شیوهی پیغمبری است
.
🦋همچون شهدا چشمانمان را از گناه نگه داریم✋
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
-🌿"^^!
•••|🧡🍃
••
فکرشوبکن . . .☺🕊🍃🕊
روبہگنبدشنشستی !🕊📿🕊
بہشنگاهمیکنی...🌹⚘🌹
دستخودتنیست
یہوبغضمیکنی🌼⚘🌼
میبارۍ!⚘🕊⚘
هقهقمیکنی":)!
یهواینوسطمیخندی!..⚘🌷⚘
حرفمیزنے....
بازگریتمیگیره...⚘🕊⚘
اشکاتمیشنیادگاریٺ
بہسنگفرشاۍکربݪا...⚘🌼⚘
#قشنگہنہ!؟...🍃⚘🍃
همچینصحنہاینصیبتون[انشاءللھ !
🕊🌼🕊🌼🕊🌼🕊🌼🕊─͜͜͜͜͜͜͜͜͜͜͡͡͡͡᷍᷍᷍᷍᷍࿇͜͜͜͜͡͡͡͡͡͡͡᷍͡─͜͜͜͜͜͜͜͡͡͡͡᷍᷍
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
•°•|❤️|•°•
[الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يُجِيبُنِي حِينَ أُنَادِيهِ...]
این جمله چی میگه؟
ستایش فقط مخصوص خداییه که
همین که بهش پیام میدی
سریع سین میکنه و
اون بالا میزنه:
- Allah is typing...
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
آیت الله بهجت ره:
زیاد دعا کن:
«ما دعای غیر مستجاب نداریم! یا دعا دیرتر مستجاب می شود،
یا یک بلایی از انسان دور میشود،
یا بهتر از آن را به او می دهند،
و یا روز قیامت او را می آورند و می گویند این همه ثواب برای تو ( به خاطر دعاهایی که بر آورده نشدند)
آنگاه انسان با خود میگوید ای کاش
هیچ کدام از دعاهایم در دنیا برآورده
نمی شد.»
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❤️🧡!+../.())))
~<🌷🔗>~
#خـدا_ڰـږاف♥️⃟⚡
اگـر جایے زمین خوردی بلند شو✌️
ناامید نشی هـا✖️
خدا عاشق برگشت ِماسـت❣
💠امیرالمومنین(ع)
❌بزرگترین بلا، ناامیدی ست☝️
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #بیست_وهشت سمانه شوکه
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_ونه
کمیل شوکه به دختری که با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد
ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید ،نگاهی به پرونده نینداخت.
اما الان این مهم نبود ،مهم بودن مهیا وتهمتی که به او زده بودند.
سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود،اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد ،اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد مسئولشان افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.
کمیل نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت:
ــ رضایی
مردی جلو آمد و گفت:
ــ بله قربان
ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن
ــ بله قربان
در را بست و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود ،رفت.
میز را کشید و روی آن نشست،از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود،سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود،اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود ،حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است .
با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟
و کمیل خودش را لعنت کرد که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود.
سمانه با گریه گفت:
ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن،فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت،توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن
وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد:
ــ جوابمو بده لعنتی
و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید.
کمیل که از دیدن اشک های سمانه و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد،البته خودش هم نیاز داشت کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد.
سمانه آرام تر شده بود ،اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد ،متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود!
ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه،مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم ابازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم،هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید.
سمانه زیر لب زمزمه کرد:
ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سی
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و گفت :
ــ الان وقت این حرف ها نیست
سمانه ناباور به کمیل خیره بود،آنقدر شوک بزرگی به او وارد شده بود که ،نمی توانست تسلطی بر رفتارهایش داشته باشد.
ــ الان بگید،اون پوسترایی که تو تظاهرات دست بقیه بودند برا چی طراحی کردید؟کی ازتون خواسته بود؟
سمانه دستای لرزانش را بر روی میز مشت کرد و لبانش را تر کرد وگفت:
ــ من پوستری برای این تجمع طراحی نکردم
ــ اما چند نفر از دانشجوها گفتن؛که این پوسترارو شما بهشون دادید ،که به دست بقیه برسونن
ــ آره ولی من این پوسترارو ندادم،من پوسترایی که طراحی کردم به بچه ها دادم
اخمی بر روی پیشانی کمیل نشست!
ــ کی پوسترای طراحی شده رو چاپ کرد؟
ــ آقای سهرابی
کمیل سریع پرونده را باز کرد و نگاهی به آن انداخت،اما اسمی از سهرابی نبود.
ــ کی هست؟
ــ مسئول دفتر
ــ اینجا که نوشته عظیمی مسئول دفترِ
ــ آقای عظیمی بیمارستان بستریه،برای همین این مدت آقای سهرابی مسئوله
ــ این سهرابی چطور آدمیه
ــ آدم خوبیه
کمیل سری تکان می دهد
ــ به کسی شک نداری؟
سمانه کمی فکر کرد اما کسی به ذهنش نرسید:
ــ نه
ــ خب cd هایی که تو دانشگاه پخش شده بودند..
سمانه سریع گفت :
ــ باور کنید ،آقای سهرابی به من یه cd داد گفت مداحی هست برم رایت کنم به عنوان فعالیت فرهنگی بدم به بچه ها،منم تعجب کردم آخه این فعالیت ها خیلی قدیمی شده بودند،اما گفت که بخشنامه است باید انجام بشه
ــ بخشنامه رو دارید؟
ــ نه،قرار بود بفرسته برام اما نفرستاد
ــ میدونستید تو اونCd ها کلی سخنرانی ضد نظام بود
سمانه با حیرت به کمیل نگاه می کندو آرام می گوید:
ــ چی؟ولی آقای سهرابی گفتن که مداحیه،حتی به نمونه به من داد
ــ الان دارید این نمونه رو؟
ــ آره هم cd هم یه نمونه از پوستر تو اتاقم تو دفتر هستش
ــ cd هارو قبل از اینکه پخش کردید جایی گذاشتید؟
ــ یه روز کامل تو دفتر بودن
کمیل سری تکان می دهد و سریع برگه ای به سمت سمانه می گیرد:
ــ آدرس کافی نتی که رفتیدو برام بنویسید
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری