فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتشبس در غزه/ فلسطینیها جشن پیروزی گرفتند
🔹از ساعاتی پیش آتشبس میان رژیم صهیونیستی و حماس اجرا شد
🔹مردم فلسطین در غزه و کرانه باختری از جمله شهر قدس به خیابانها آمده و پیروزی مقاومت بر دشمن صهیونیستی را جشن گرفتند.
#پیروزیت_مبارک
#قاسم_نبودی_ببینی_قدس_آزاد_گشته
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
📱استوری| در سایه رأی تو.. #دولت_سوم_روحانی #انتخابات #انتخابات_1400
❇️ سَردار شَهیٖد قٰاسِم سُلِیْمٰانےٖ:
پیش از برگزارۍ یکے از
انتخاباتها، از حاج قاسم
پرسیدم نظرتان دربارهۍ
احزاب و کاندیداها چیست
و چند تن از شخصیتها را
نام بردم. گفت: فلانے از من
میپرسی به چه کسے رأی
میدهی؟ من به شما مےگویم،
اگر همهۍ احزاب و گروهها
و همهۍ کسانے ڪه نام بردی،
در یک صف بایستند، من در
صفی هستم ڪه حضرت آقا
فرمودند. تو هم اگر مےخواهے
عاقبت به خیر باشے، قطبنما
و گراۍ حرڪتهایت باید
رهنمود هاۍ حضرت آقا باشد.
من حزبم حزب ولایت است.
#انتخابات
#مکتب_درس_آموز_سردار
#جمعه_های_دلتنگی
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
جمعہ ها شرح دلم یڪ غزل کوتاه است
ڪہ ردیفش همہ دلتنگ توام مےآید🙂💔
🍃عجل علے ظهورڪ یا صاحب الزمان🍃
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•°•°♥️⭐°•°• ازفراٺِ چشم تو..... یڪ ذره نَم، مارا بس ازجهان وڪلُّ مافیها......
|🖐🏻🌤|
حتیبرآےرفعدلتنگےهم
چشمدوختڹبھگنبدتکافیست
امابدانکہدیدنروۍماهت
عآلمدیگریمیخواهد..💔
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #پنجاه_چهار سمانه با ت
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #پنجاه_وپنج
نگاهش را به بیرون دوخته بود،همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود.
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،باورش خیلی سخت بود، که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،اعتراف می کرد روز های آخر دیگر ناامید شده بود،خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت.
با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش،بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد...
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت:
ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون
ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است
سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،بوسه های مهربانی که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.
با صدای محمد به خودشان امدند:
ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو
محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد.
فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را بوسه باران می کرد،
سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.
سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم
همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود ،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد.
به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و ضغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد:
ــ خاله چیزی شده
سمیه لبخندی زد و بوسه ای بر گونه اش نشاند:
ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته
ــ حتما کار داره
ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره
و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ کمک نمیخواید خانما...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری