فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان ما را میبیند
چرا در حضورشان گناه کنیم😞
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#رهبرانهـ 💙
#شهیدانهـ 🦋
شهادت،مرگانسانها؎زیرڪو
هوشیاراستڪھنمیگذارنداینجانبھ
مفتۍازچنگشاندربرود ..⛓
#شهید_امیر_حاج_امینی🌸💕
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
[°~🌿🎈~°]
-اگهبهتبگم
دهدقیقهدیگهمیمیری؛میترسی...؟!
+خبآره...!!
-چقد...؟!
+زیاد؛خیلیزیاد...!!
انقدکهشایدازشدتترسگریهَمبگیره؛
یاشایدهمشوکهشموبرایچندلحظه
همهچیازجلوچشمامردشن...(:💔
-خبهرثانیههمینطوریباش...؛
حتمابایدسروکلهمنپیداشه...؟!
[گفتگویدلسوزانهحضرتعزرائیل وماانسانهایغافلِهواپرست...(:!
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
زبان عاقل در پسِ قلب او، و دل نادان پشت زبان اوست.🔗
#امیرمؤمنانامامعلی.ع ♥️
زمانى که مقدمات نعمتها به شما رسید، در نهایت آن را با کمشکری از خود مرانید.📎
#امیرمؤمنانامامعلی.ع ♥️
زاهد در دنیا کسی است که حرام بر صبرش غلبه نکند و حلال از شکرش باز ندارد.✨
#امیرمؤمنانامامعلی.ع 💕
با دوستت آرام بیا، چه بسا که روزی دشمنت شود و با دشمنت آرام بیا، چه بسا که روزی دوستت شود.🌿
#امیرمؤمنانامامعلی.ع 💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مگه میشه نخورد اینو؟؟😍😍
دختر گلمون یاسمین زهرا حسنی 😍
مامانش میگفت :
همش در تلاش بود عکس روی دیوار از رهبر بدم دستش
چند وقت پیش تا تابلو دادم دستش انقدر ذوق کرد ، حتی نذاشت تابلو کمکش بگیرم چند بارم زدش تو سرش 😊🙂😊 .
.
.
دختران زهرایی الحق که اقایی ترند
.
.
✍ فقط اونجاها که تابلو رو میکوبه تو سر خودش 🤦♀😂😂
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#داستان_علمی_اموزنده📚
✍چرا گوشت خوک حرام است
گــــــــــــوشـــت خـــــــوک🐷
چرا مسلمانان گوشت خوک نمیخورند؟
✍شخصی که سالها متمادی را در آلمان زندگی کرده چنین قصه میکند. همکاری آلمانی دارم یک بار از من سوال کرد چرا شما مسلمانان گوشت خوک نمیخورید؟
میخواهم دلیل علمی اش را برایم بگویی که قانع شوم نه دلیلی شرعی.منم در جواب گفتم فقط یک ساعت وقت میخواهم تا با توکل به خدا با زبان آلمانی جوابی مناسب و قاطع خواهم داد.از سایتهای اینترنت شروع کردم به جست و جو بخصوص در سایتهای علمی به زبان انگلیسی ، آلمانی و دیگر زبانها..آنچه را که پیدا کردم مرا شوکه کرد در یکی از سایتهای آلمانی جواب سوالم را پیدا کردم ( شبکه المانی در امور مراقبتهای ارزشهای غذایی)مختصری درمورد گوشت خوک نوشته بود
1⃣👈خوک جسد و مردار گندیده میخورد حتی اگر مردار پدرش باشد
2⃣👈خوک همه چیز میخورد حتی ادرار و مدفوع خود و دیگر حیوانات
3⃣👈مقدار سم کشنده در گوشت خوک 30 برابر گوشت گوسفند است
4⃣👈خوک عرق نمی کند ،پوست خوک اسفنجی است بە همین دلیل تمام کثیفی ها را جذب خود میکند این خود فاجعە است
5⃣👈برای هضم کردن گوشت گوسفند به6-9ساعت زمان نیاز است و جگر انسان برای جذب کردن مقدار کمی از سم زمان زیادی نیاز دارد؛ اما برای هضم گوشت خوک به1-2 ساعت زمان نیاز است به همین دلیل جگر پوشیده و مملو از آن سم کشنده خواهد شد
6⃣👈جنس نر خوک با هر حیوان دیگری جفت می شود حتی اگر جفتش هم نر باشد به همین دلیل خوک منبع بسیاری از بیماری هاست
7⃣👈3ساعت بعد از کشتن خوک کِرم از بدنش خارج میشود ..
8⃣👈نوعی کِرم در گوشت خوک موجود است کەنە با پختن نە سرخ کردن(برشتە) از بین نمی رود
9⃣👈 پختن گوشت خوک نیاز بە 6ساعت زمان دارد گوشت خوک قابل سرخ کردن نیست زیرا کم کم آب میشود تا چیزی از آن باقی نمی ماند (مانند گوشت انسان)
🔟👈در سر خوک خون لختە زیادی جمع شدە است چون خوک تنها حیوانی است کە نمی تواند سرش رابە طرف بالا بلند کند.
1⃣1⃣👈 کرک و موی خوک جز با سوزاندن از بین نمی رود
2⃣1⃣👈خوک هرگز چیزی را که می خورد بو نمی کند بلکە اگر خوراکش پاک هم باشد قبل از خوردن آب دهان و بینی اش را به آن می مالد
3⃣1⃣👈کسانی که سازننده تاتو هستن اول روی پوست خوک آن را تست میکنند
دوستم گفت: منم این گزارش را برای دوست آلمانی ام ارسال کردم همراه با ذکر منبعش ،او هم بعد از مطالعه آن تصمیم به ترک خوردن گوشت خوک گرفت و این متن را در بسیاری از سایتهای آلمانی بخش کرد با این موضوع که: چرا مسلمانان گوشت خوک نمیخورند
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتچهلوسوم بانوی صبورم سلام
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهلوچهارم
............................................
رها : خودم میومدم ، لازم نبود این همه راه رو بیای
صدرا : خودمم می خواستم حاج علی رو ببینم ؛ بالأخره مراسم هفتم بود دیگه ، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچه های تیپ شصت و پنجن ! انگار همکار سید مهدی بودن ، همدوره و همرزم بودن
رها در جایش جابه جا شد
همکارای سید مهدی برای همه مراسم ها اومدن ، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن ؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه .
صدرا سری تکان داد و سکوت کرد
. رها در جایش جابه جا شد : ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم ،
نامزدتون خیلی ناراحت شدن ؟
صدرا : به خاطر نبودم ناراحت نبود ، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد ؛ شدم مثل این مردای دو زنه ، هیچ وقت فکر نمی کردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچ کدومشون ندارن . همه جا متهمم ، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم .
پوزخندی به یاد رویا زد : شما زنها عجيبيد ، تا وقتی براتون پول خرج کنن ، براتون فرق نداره زن چندمید ، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه ، اصلا مهم نیست آدمه یا نه ؛ حالا برعکسش باشه ، یه مرد خوش اخلاق مهربون عاشق باشه و پول نداشته باش ؛ براش تره هم خرد نمی کنن !
رها : این جوری نیست ، شاید بعضی آدما این جوری باشن که اونم زن و مرد نداره ؛ بعضیا اعم از زن یا مرد ، مادیات براشون مهمه ؛ پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی لازمه ، أما بعضیا پول رو اساس زندگی میدونن ! این اشتباه می تونه زندگی ها رو نابود کنه . عده ای هم هستن کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختی هاش میسازن ! مهم اینه که ما از کدوم دسته ایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب می کنیم .
صدرا : یه عده ی دیگه هستن که جزء دسته ی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دسته ی اول
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهلوپنجم
رها : شاید این جوری باشه اما زنهای زیادی تو کشور ما هستن که با بی پولی و بدی ها و تمام مشکلات همسرشون ، باز هم خانواده رو حفظ کردن ؛
حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمی کنن !
صدرا : تو جزء کدوم دسته ای ؟
رها : من در اون شرایط زندگی نمی کنم
صدرا : تو الان همسر منی ، جزء کدوم دسته ای ؟
رها دهانش شد : من خدمتکارم ، اومدم تو خونه ی شما که زجر بکشم ... که دل شما ځنک بشه ، همسری این نیست فراتر از این حرفاست ؛
از رویا خانم بپرسید جزء کدوم دسته ست
تلخی کلام رها ، دهان صدرا را هم تلخ کرد .
این دختر گاهی چه تلخ می شود ؟
صدرا : یه کم بخواب ، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت می کنی ؛
مامان خیلی ناخوشه ، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم ؟ خونه جای قدم برداشتن نداره !
خودت تلخ شدی بانوا خودت دهانم را تلخ کردی بانوا من که از هر دری وارد می شوم تو زهر به جانم میپاشی
رها که چشم باز کرد ، نزدیک خانه ی زند بودند . در خانه جنگ به پا شده بود .
رها : اینجا چه خبر بوده ؟
صدرا : رویا و شيدا و امیر و احسان اینجا بودن ، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جيغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن : بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون !
این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من البته نگران نشو ، من جا خالی دادم !
رها سری به افسوس برایش تکان داد و بدون تامل مشغول کار شد .
فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود !
کارهایش که تمام شد ، نيمه شب شده بود . شام را آماده کرد
. خانم زند که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد
چرا این قدر دیر برگشتی ؟ اینجا خونه ی بابات نیست که هر وقت میخوای میاری و میای !
صدرا وارد آشپزخانه شد من که بهتون گفتم ، اونجا شرایط خوب نبود ، من گذاشتم باشه .
خانم زند : اینجا هم شرایط خوب نبود !
صدرا : مادر جان ، تمومش کن ! اون با اجازهی من رفته ، اگه کسی رو می خواید که سرزنشش کنید ، اون منم ، چون هر بار من خودم بهش گفتم بمونه اونجا ،
رها ... بشین با ما شما بخور.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهلوششم
خانم زند اعتراضی کرد :
صدرا چی میگی ؟ من با قاتل پسرم سر ی سفره؟!
صدرا توضیح داد :
برادر رها باعث مرگ سینا شده ، رها قربانی تصمیم اشتباهه عموئه ،
از معصومه چه خبر ؟ نمی خواد برگرده خونه ؟
رها هنوز ایستاده بود
. خانم زند : نزدیک وضع حملشه ، پیش مادرش باشه بهتره ؟
صدرا : آره خب حالا کی برمیگرده ؟ تصمیمش چیه ؟ همین جا زندگی میکنه ؟
رها ... تو چرا هنوز ننشستی ؟
خانم زند : اون سر میز نمیشینه !
هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه ، میگه اینجا پر از خاطراته و نمی تونه تحمل کنه ، حالش بد میشه !
در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست .
آیه که همه جا دنبال خاطره ای از مردش بود و این خاطرات آرامش می کردند ؟
صدرا بلند شد و بشقابی برای رها روی میز گذاشت
. صندلی برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد
. رها که نشست ، خانم زند قاشقش را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت : صدرا ؟!
صدرا روی صندلی اش نشست : عمو تصمیم گرفت خون بس بگیره و شما قبول کردید ، حالا من تصميم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید ، بهتره عادت کنید ، رها عضو این خونه است
...............................
صبح که رها به کلینیک رسید ، دلش هوای آیه را کرد
. زن تنها شده ی این روزها ... زن همیشه ایستادهی شکست خوردهی این روزها روز سختی بود ، شاید توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است !
ساعت ۲ بعدازظهر بود
. پایش را که بیرون کلنیک گذاشت ، دو صدا همزمان خطابش کرد :
رها ؟
رها ؟
چقدر حس این صداها متفاوت بود
یکی با دلتنگی و دیگری ... حس دیگری را نفهمید
. هر دو صدا را شناخت ، هر دو به او نزدیک شدند ...
نگاهشان به رها نبود
. دوئلی بود بین نگاهها
صدرا : شما ؟
-نامزد رها ، من باید از شما بپرسم شما ؟
صدرا : شوهر رها !
پس حقيقته ؟ حقيقته که زن یه بچه پولدار شدی ؟
رها هیچ نمیگفت . چه داشت بگوید به این مرد که از نامردی روزگار بسیار چشيده بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی ادبی های ما به امام زمان 😞
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
✨﷽✨
🌼داستان آموزنده
✍پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
«ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.»
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتچهلوششم خانم زند اعتراضی
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهلوهفتم
صدرا : هر جور دوست داری فکر کن ، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن
. این رسمش نبود رها ، رسمش نبود منو تنها بذاری ؟ اونم بعد از این همه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد ، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم
رها تنش سنگین شده بود . قدمهایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف آرزوهایش می رفت
. ډلش را افسار زد و قدم به سمت مرد این روزهایش برداشت ... مردی که غیرتی می شد ، با او غذا می خورد ، دنبالش می آمد ، شاید عاشق نبودند اما تعهد را که بلد بودند ؟
احسان : کجا میری رها ؟ تو هم مثل اسمتی ، رهایی از هر قید و بند ، از چی رهایی رها ؟ از عشق ؟ تعهد ؟ از چی ؟ تو هم بهش دل نبند آقا ، تو رو هم ول میکنه و میره !
رها که رها نبود ! رها که تعهد می دانست . رها که پایبند تعهد بود ! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد ! از چه رها بود این رهای در بند ؟
حرفاتو زدی پسر جون ، دیگه برو دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری ؟ سایَت هم از کنار سایه ی رها رد بشه با من طرفی ؛
بریم رها !
دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند
. با خودش غرغر می کرد .
رها با این دست ها غریبه بود
. دست های مردی که قریب به دو ماه مردش بود
. اگه بازم سر راهت قرار گرفت ، به من زنگ میزنی ، فهمیدی ؟
رها سر تکان داد
. صدرا عصبی بود ، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند ... با عشق صدا کند
. کاری که تو یک بار هم انجامش نداده ای ؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است
. گوشه ای از ذهنش نجوا کرد " همون رقابتی که رویا با رها می کنه ! رویایی که حقی برای رقابت ندارد ؛
شاید هر دو عاشق بودند
؛ شاید زندگی هایشان فرق داشت ؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت
: اما دست تقدیر گره هایی به زندگی شان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد
..................................
ارمیا روزها بود که کلافه بود
؛ روزها بود که گمشده داشت
، خوابهایش کابوس بود
. تمام خواب هایش آیه بود و کودکش ... سیدمهدی بود و لبخندش ..
. وقتی داستان آن عملیات را شنید ، خدایا ... چطور توانست دانسته برود ؟!
امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود
. از خانواده ی شهدا دعوت به عمل آمده بود ؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهلوهشتم
همه با لباس های یک دست ...
گروه موزیک می نواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوش ها سید :
شهید
... شهید ..
. شهید ...
ای تجلی ایمان .
.. شهید ..
. شهید ..
. شعر خوانده می شد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود
. آیه در میان زنان بود ... زنان سیاهپوش !
نمی دانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس می کرد .
سید مهدی انگار همه جا با آیه اش بود
. همه جوان بودند ... بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند
. تا جایی که می دانست همه شان دو سه بچه داشتند ،
بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند ..
. مراسم برگزار شد و لوح های تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید می دادند
. نام سیدمهدی علوی را که گفتند ، زنی از روی صندلی بلند شد
. صاف قدم برمی داشت ! یکنواخت راه می رفت ، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود ؛
شاید این همه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود این گونه به رخ بکشد اقتدار خانواده ی شهدای ایران را !
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد ، لوح را به دست آیه داد
. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت
: ممنون !
سخت بود ... فرمانده حرف می زد و آیه به گمشده اش فکر میکرد ..
. جای تو اینجاست ، اینجا که جای من نیست مرد
آن قدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد
. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود :
خانم علوی ... خانم علوی... صدای فرمانده نیروی زمینی بود
. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد
: ببخشید
حالتون خوبه ؟
آیه لبخند تلخی زد : خوب ؟ معنای خوب رو گم کردم
. آیه راه رفته را برگشت ... برگشت و رفت ...
رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود .
روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند
. ارمیا هم با آنان همراه شد .
تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمی شد .
رفت و آمدی با کسی نداشت
. در مراسم تشییع هیچ یک از همکارانش نبود
. " چه کرده ای با این مرد سيد ؟ "
تمام کسانی که آمده بودند ، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند
. هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانواده ی شهدای رفتند .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهلونهم
آیه کنار فخرالسادات نشسته بود
. سیدمحمد پذیرایی می کرد با حلوا و خرما ..
. حاج علی از مهمان ها تشکر می کرد ، از مردانی که هنوز خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند ..
. شما تو عملیات با هم بودید ؟
مردی که فرمانده عملیات آن روز بود ، جواب داد : بله ، برای عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم
. به حمله همه جانبه بود که منطقه ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم
، برای پیشروی بیشتر و عمليات بعدی آماده می شدن
. ما بودیم و بچه هایی که شهید شدن
. سر جمع چهل نفر هم نمی شدیم ، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم
. جایی که گرفته بودیم منطقه ی مهمی بود ... هم برای ما هم برای داعش ؛
حملهی شدیدی به ما شد
. درخواست نیروی کمکی کردیم ، به ارتش
مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود . یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی می رسن
. روز سختی بود ، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد .
تیر خورد تو پهلوش ... اون لحظه نزدیک من بود ، فقط شنیدم که گفت یا زهرا !
نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد .
دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست . وضعیت خطرناکی بود ،
میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه !
آرپیچی رو برداشت ... بایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه ها کنارمون مقاومت کرد .
وقتی بچه ها رسیدن ، افتاد رو زمین ،
رفتم کنارش ... سخت حرف می زد
. گفت می خواد یه چیزی به همسرش بگه ، ازم خواست ازش فیلم بگیرم
. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه ؛
با گوشیم ازش فیلم گرفتم
. لحظه های آخر هم ذکر یا زهرا ( س ) روی لباش بود .
سرش را پایین انداخت و اشک ریخت
درد دارد هم رزمت جلوی چشمانت جان دهد ...
آیه لبخند زد " یعنی میتونم ببینمت مرد من ؟ "
. الان همراهتون هست ؟ می تونم ببینمش ؟
نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود . چه می دانستند از آیه ؟ چه میدانستند که دیدن آخرین لحظه های مردش هم لذت بخش است ؛
آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند ؛ قرارشان بود که لحظه ی آخر هم با هم باشند . " چه خوب یادت بود مرد ! چه خوب به عهدت وفا کردی ؟
" بله
گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را آورد .
آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت ، وقتی نشست ، فیلم را پخش کرد
✨🌸•|ڂــــداهمیشہ حۅاسݜ بہٺ هسٺ ایݩۅ ٺۅ ڨرآݩݜ ڱفٺہ...|•🌸✨
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh