🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت40
زانوی غم بغل گرفته بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد اینبار دیگه فاطمه بود که زنگ زده بود.
غمگین گفتم:
- سلام خوبی؟
فاطمه که از صدام فهمید ناراحتم گفت:
- سلام جانم، چیشده که ناراحتی؟
سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
- قراره فردا شب برام خاستگار بیاد!
فاطمه خندید و گفت:
- شوخی جدیده؟ مسخره کردی مارو؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- کاش شوخی بود!
فاطمه با تعجب گفت:
- جدی میگی؟ حالا کی میخواد بیاد خاستگاری؟
من تورو واسه داداشم در نظر داشتم گفتم بیای بشی عروس خودمون حالا کی جرعت کرده دست رو ناموس داداش من بزاره؟!
خندهی مسخره ای کردم و گفتم:
- خانم حقی واسه پسرش ازم خاستگاری کرد.
فاطمه خندید و گفت:
- جدی؟ وای باورم نمیشه نیلا!
آهی کشیدم و گفتم:
- میشه یه دقیقه نخندی و یه فکری به حال من کنی؟ حالا من چکار کنم؟
فاطمه اینبار با جدیت گفت:
- تو بهش چی گفتی؟
گفتم:
- من هیچی نگفتم بعدشم خانم حقی گفت سکوت علامت رضاست و ... پس ما فردا شب میایم واسه خاستگاری!
فاطمه تک خندهای کرد و گفت:
- بنده خدا چقدرم زود رفته سر اصل مطلب و رک همه چی رو گفته!
حالا ببینم نیلا تو امیرعلی رو دوست داری؟
با دودلی گفت:
- نمیدونم!
اما فاطمه مسئله اصلی اینجاست که اونا فردا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟ من که نه پدر دارم و نه مادر!
بعدشم سنم واسه ازدواج زیادی کمه!
فاطمه گفت:
- اولاً که باید خوب فکر کنی که آیا واقعاً دوستش داری یا نه اگر که دوستش نداری هم یه کلمه بگو نه و قضیه رو جمعش کن.
ثانیاً مامان و بابای من هستن!
اونا خیلی بیشتر از من تورو دوست دارن مطمئنم اگه بهشون بگم میان و فردا جای خالی پدر و مادرت واست پر میکنن.
ثالثا سن فقط یک عدده و فقط عشق بین دو طرفه که مهمه!
لبخندی زدم و برای بار هزارم خدا رو برای داشتن فاطمه شکر کردم.
گفتم:
- واقعاً ممنون که هستی!
یعنی واقعاً مامان و بابات میان؟
فاطمه گفت:
- معلومه که میان عزیزم
فقط شما امشب خوب استراحت کن که فردا کلی کار داریم.
شبت بخیر و خداحافظ
از فاطمه تشکر کردم و با گفتن خدانگهدار گوشی رو قطع کردم.
(فردای آن روز)
الان ساعت هشت شبه و ما منتظریم که خانم حقی و پسرش تشریف بیارن.
مامان و بابای فاطمه هم اومدن و طوری رفتار میکنن که انگاری واقعاً دخترشونم!
داشتم چای میریختم که صدای آیفون بلند شد.
فاطمه دکمه آیفون رو زد تا در باز بشه.
همین که دکمه رو زد خانم حقی وارد شد پشت سرشم امیرعلی با یک دست گل بزرگ و قشنگ وارد شد.
همه باهم سلام و احوالپرسی کردیم و بابای فاطمه تعارف کرد که بشینن اونا هم نشستن و صحبت ها شروع شد البته امیرعلی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت!
منم با اشارهی مادر فاطمه رفتم که چای بیارم.
چای ریختم و بعداز اینکه توی سینی گذاشتم خیلی مؤدبانه به مهمونا تعارف کردم که رسیدم به امیرعلی و دستام شروع به لرزش کرد.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🍃🌷سلام همراهان عزیز
🌼🍃امروزتون پراز موفقیت
🍃🌷لحظاتتون سرشاراز آرامش
🌼🍃دلتون از محبت لبریز
🍃🌷تنتون از سلامتی سرشار
🌼🍃زندگیتون از برکت جاری
🍃🌷و خدا پشت پناهتون باشه
سلام صبح زیبا تونبخیر🌸🌸
#صبح_بخیر
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#کاخ_آقا_محمدخان_قاجار
کاخ آقا محمدخان قاجار یکی از آثار تاریخی بازمانده از قاجاریه و از جاهای دیدنی گرگان است. گرگان یا استرآباد قدیم خاستگاه اصلی قاجاریه بود و از اینرو آثار تاریخی بسیاری از آن دوره را در خود جای داده است. این اثر تاریخی باارزش در تاریخ ۱۰ بهمن ۱۳۸۳ هجری شمسی با شماره ۱۱۲۸۸ در فهرست آثار ملی ایران قرار گرفت؛ هرچند امروزه بهصورت مخروبه رها شده است.
#گلستان
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
من که عاشق خودش و موهاش شدم😍😘😋
#دلبرک
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام دلبرا 😇
حالتون خوبه🧐😉
خوش میگذره🤨☺️
یه خسته نباشید به همهی عزیزانی که امتحان داشتن بگیم🥰💪🏻
و یه خدا قوت به عزیزانی که چند روز دیگه کنکور دارن امیدوارم بهترینا براتون اتفاق بیفته🤲🏻❤️
قرار شد نظرتون رو درمورد رمان #راهنمایسعادت بدونیم 😎
داخل لینک زیر منتظر نظراتتون هستیم 👇🏻🙃
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLScTYSWdSwSwqjJtmaYhiYipY1-Z_AyMEb6z3uFXlm1qs3Simw/viewform?usp=sf_link
#منتظرما😎🚶🏻♀
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
▪️روز بیست و چهارم : به نیـت شهید هادی شجاع♥️
#محرم
#چلهزیارتعاشورا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
Ali Faniزیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
زمان:
حجم:
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
هیئتجامعدخترانحاجقاسم
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و چهارم : به نیـت شهید هادی شجاع♥️ #محرم #چلهزیارت
🥀 زندگینانه شهید هادی شجاع
حاج هادی شجاع هستم دوست دار همه شما دوستان
از کودکی علاقه خاصی به بسیج و فعالیت در بسیج داشتم. و با توکل به خدا درتاریخ ۱۳۷۹، فعال بسیج محلهی خودمان شدم.
راستی دوستان یادم رفت بگویم، من بچه و بزرگ شده محله چهاردانگه اسلامشهر، کوچههای قاسم آباد هستم و افتخار میکنم که بزرگ شده آنجایم
من درسال ۱۳۷۹ وارد بسیج شدم و خیلی خوشحال بودم که عضوی از بچه بسیجیها شده بودم. البته در کنار فعالیتم به درسم هم ادامه میدادم.
درسال۱۳۸۹ وارد دانشگاه دامغان شده و در رشته معماری به تحصیل مشغول شدم.
در دانشگاه درس میخواندم که اعلام کردند میخواهند بعضی از بچه ها را به مکه بفرستند و من هم دل تو دلم نبود که جزئی از این بچهها هستم یا نه؟! از آنجا که خدا خیلی دوستم داشت، اسم من هم جزو آن بچهها بود و در تاریخ ۹۱/۲/۱۸ به مکه مشرف شدم نمیدانم چرا اینقدر عاشق شهادت بودم و شهادت برایم یک آرزو شده بود، حتی یک شب در خواب دیدم که خداوند برگه شهادت را به دستم داد. بیدار که شدم خوابم را برای مادرم
تعریف کردم. نمیدانم چرا حس عجیبی نسبت به این خوابی که دیدم پیدا کرده بودم
نمیدانستم چطور به خانواده و همسرم بگویم که میخواهم از شما جدا بشوم؟!
نگاه مادرم، خندههای پدرم، امید خواهر و برادرم، و آرزوی همسرم را به جان و دل خریدم و شدم مدافع حرم زینب(سلام الله علیها)
از اینکه میدیدم دوستانم یکی یکی میرفتند و من تنها بودم ناراحت میشدم ولی خودم را دلداری میدادم که لابد هنوز قسمت من نشده که بروم؛ ولی این بار خدا نگاهی به من انداخت و بالاخره من هم رهسپار سوریه شدم. خیلی خوشحال بودم و خدا را شکرگزار بودم.
چند روز از سوریه رفتنم میگذشت که توسط تک تیرانداز داعش خناس، تیری به من اصابت کرد و جام شیرین شهادت را لبیک گفته و رهسپار خانه ابدیت خود شدم.
خبر شهادتم را به خانوادهام دادند و پیکرم به وطن عزیزم بازگشت
به مادر بهتر از جانم و پدر بزرگوارم گفته بودم که در مراسم تشیع پیکر من گریه نکنید و صبور باشید و دلتان را پیش دل مادرمان زینب ببرید. و از همسر گرامیم خواسته بودم که مرا ببخشد که نتوانستم به آرزوهایش برسانمش. همه شما را به خدای بزرگ میسپارم و از همه شما میخواهم حلالم کنید.
از سه فرزند خانوادهی شجاع، من بچهى اول خانواده بودم.
۶۸/۸/۲۳بدنیا آمدم.
از بچگی در مساجد و حسینیهها فعالیت میکردم.
از بچهی ۷ساله تا پیر۸۰ ساله همه مرا در هیئت میشناختند.
مادرم هرگاه زیارت عاشورا میخواند وقتی به آیه "بابی انت و امی" میرسید، میگفت: "یا امام حسین پدر و مادر و فرزندانم فدای تو شوند".
و بااین دیدگاه مرا بزرگ کرد.
از عشق اهل بیت برایم لالاییها میخواند.
پدر و مادرم ازنوکران اهل بیت بودند.
فوق دیپلم نقشه کشی داشتم.وقتی بحث انتخاب شغل شد، پاسداری را انتخاب کردم وخوشحال از اینکه راه پدر را ادامه میدهم.
از این به بعد همه دعاهایم شهادت بود.
عاشق فیلم شهید بابایی(شوق پرواز) و آهنگ "شهید گمنام سلام" بودم.
به مادرم گفتم هر وقت شهید شدم این آهنگ را برایم بگذار که....
همین هم شد
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem