eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
984 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و سوم : به نیـت شهید محمدرضا دهقان ♥️ #محرم #چله‌زی
🥀 زندگینامه شهید محمدرضا دهقان امیری شهید محمدرضا دهقان‌امیری ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ در خانواده‌ای مذهبی در تهران به دنیا آمد. سن و سالش آنقدر بود که چیز زیادی از جبهه و جنگ به یاد داشته باشد. همه دانسته‌هایش حرف‌ها و خاطراتی بود که از دیگران شنیده بود، اما پرورش و حضور در خانواده‌ای متدین و معتقد باعث شد تعصب و غیرت خاصی نسبت به اهل‌بیت و سیدالشهدا(ع) پیدا کند. نمی‌توانست ببیند خواهر و مادرش در خانه در امنیت زندگی کنند، اما حرم خواهر سیدالشهدا(ع) مورد حمله دشمنان و متجاوزان قرار بگیرد. سن‌اش کم بود اما دفاع از حرم اهل‌بیت(ع) را دفاع از ناموس خود می‌دانست و به همین خاطر راهی دیار عشاق شد و پس از ماه‌ها انتظار سرانجام به‌عنوان سرباز مدافع حرم راهی کشور سوریه شد. حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهل‌بیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه در حالی‌که تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود، رسید. مادرشهید با تعریف روزی که خبر شهادت محمدرضا را آوردند، می‌گوید: «شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، احساس کردم خانه پر از نور است. منبع نور از سوی عکس2 برادر شهیدم که قاب گرفته روی دیوارخانه‌مان بود. آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.» محمدرضا وصیت کرده بود او را در امامزاده علی‌اکبر چیذر دفن کنند. مادرش می‌گوید: «سال گذشته با مهدیه و محمدرضا رفتیم امامزاده علی اکبر(ع). محمدرضا آن روز با اشاره به حیاط امامزاده از ما خواست وقتی شهید شد او را آنجا دفن کنیم. محمدرضا را اول ماه صفر، قربانی سلامتی امام زمان(عج) دادم.» وصیت نامه خلاصه صفحه اول... بسم الله الرحمن الرحیم "وفدیناه بذبح عظیم" و او را به قربانی بزرگی بازخریدیم. سوره مبارکه صافات آیه ۱۰۷ اینجانب محمدرضا دهقان امیری فرزند علی در سلامت کامل روانی و جسمی و در آرامش کامل شهادت می دهم به یگانگی حضرت حق و شهادت می دهم به دین مبین اسلام و قرآن و نبوت خاتم الانبیاء حضرت محمد(ص) و امامت امیرالمومنین حیدر کرار علی ابن ابی طالب(ع) و یازده فرزند ایشان که آخرینشان حضرت حجت قائم آل محمد(عج) برپا کننده عدل علوی در جهان و منتقم خون مادرسادات خانوم فاطمه زهراء(س) می باشد. ( اللهم عجل لولیک الفرج) خلاصه وصیت نامه، صفحه دوم: می خواهم این حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمایید و اگر کوتاهی کردم در حق شما عزیزان به بزرگواری خود عفو کنید و از حقی که بر گردنم دارید درگذرید. صبر را سرلوحه کار خود قرار دهید و مطمئن باشید که هرکس از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی می ماند خداوند متعال است، اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم زینب کبری(س) کوچک تر است، روضه اباعبدالله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام می گیرد. قال الحسین( ع): ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیاسیوف خذینی اگر دین محمد تداوم نمی یابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیرها مرا دربر بگیرید. بالهایم هوس با تو پریدن دارد بوسه بر خاک قدم های تو چیدن دارد من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد متن وصیت نامه، صفحه سوم: غالبا آن گذری که خطرش بیشتر است می شود قسمت آنکه جگرش بیشتر است قیمت عبد به افتادن در سجاده ست سنگ فرش حرم دوست، زرش بیشتر است خانه ای است در اینجا که کریم اند همه سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است دل ما سوخت در این راه ولی ارزش داشت هرکه اینگونه نباشد ضررش بیشتر است بی سبب نیست که آواره هر دشت شدیم هرکه عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است هر گدایی برسد لطف که دارد اما به گدایان برادر نظرش بیشتر است همه گفتند خدیجه ست ولی ما دیدیم در جمالش که جلال پدرش بیشتر است وسعت روح، بدن را به فنا می گیرد غیر زینب چه کسی دردسرش بیشتر است. و من الله توفیق محمدرضا دهقان امیری تهران تاریخ شهادت: 21 آبان 1394 محل شهادت: منطقه حلب سوریه. شهید دهه هفتادی 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
📻 دوره آموزش رادیو در سازمان فرهنگی، اجتماعی و ورزشی شهرداری کاشان ⭕️ عنوان دوره‌ها و اسامی اساتید را در تصویر👆ببینید و برای دیگران هم ارسال کنید ⏰ ثبت نام: ۹ صبح الی ۱۲ ظهر/ ۱۷ الی ۲۰ 🔘خیابان آیت الله کاشانی- کوی ملک آباد- جنب فرهنگ‌سرای معراج- فرهنگ‌سرای دانش ☎️شماره تماس ٠۹۱۳۵۳۳۳۸۴۷ 🤝 به اهتمام و با همکاری: ➖فرهنگ‌سرای‌ دانش ➖کانون انس با نهج‌البلاغه 🌐 به بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/2156658741C164a505be7 🌐 با همراه شوید👇 https://eitaa.com/zr3684
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻🌸 تقدیم نگاه مهربون شما عزیزان همراه ☝️🎞📹 کلیپ اجرای گروه سرود دختران طاهری در بوستان فردوس طاهرآباد دوشنبه ۵ تیر ۱۴۰۲ 🧕 دخترای عزیزمون با اجرای قشنگشون در شب عید قربان در مسجد جامع گل کاشتند ( که بزودی در کانال مسجد بارگزاری خواهد شد) 😇👏👏 به جهت اجرای زیباشون نمازگزاران درخواست کردند که سرود رو دوباره بخونن دلمون شاد شد💚💛💚 😍😍ان شاالله اجرای بعدی این گل دخترا امروز عصر ۸ تیر ساعت ۱۸:۳۰ در گلزار شهدای طاهرآباد https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
26.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤝❤️✨ عشق از جنس رفاقت 🎥📽 گزارش تصویری از اعضای گروه سرود دختران طاهری در بوستان فردوس طاهرآباد دوشنبه ۵ تیرماه ۱۴۰۲ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت: - بالاخره بهوش اومدی! مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره! الان بهتری؟ قلبت هنوز درد می‌کنه؟! دستم رو بلند کردم و به سمتش بردم و دستای مهربونش رو در دست گرفتم و بوسه ای روی دستش نشوندم و گفتم: - شرمنده که نگرانتون کردم، الان خیلی بهترم با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت: - دشمنت شرمنده دخترم، خداروشکر مطمئن باش بهترم میشی فقط باید رعایت کنی و استرس و نگرانی به خودت وارد نکنی. الانم بیا بریم که امیرعلی منتظره! چشمی گفتم و با کمکش از تخت بلند شدم و باهم از بیمارستان صحرایی بیرون رفتیم. امیرعلی رو توی ماشین دیدم که سرش روی فرمون بود و اون وقتی متوجه حضور ما شد که در ماشین رو باز کردم و خواستیم سوار بشیم. وقتی منو دید نمی‌دونم توی نگاهش چی دیدم که احساس کردم خیالش راحت شده! سری به افکار مسخرم تکون دادم و سوار شدم فرشته خانوم هم سوار شد و امیرعلی حرکت کرد. توی راه فقط به دردهایی که این چند روز کشیدم فکر می‌کردم آخه یه دختر مثل من اونم به این سن، چرا باید انقدر توی زندگیش زجر و درد بکشه! از طرفی دلم به اون شهید خوش بود اما مثل اینکه دیگه اونم ولم کرده و دیگه پیشم نمیاد! وقتی رسیدیم مثل همیشه با کمک خانم حقی از ماشین پیاده شدم و به طرف محل اقامتمون رفتیم. امیرعلی هم رفت که ماشین رو تحویل بده. وارد که شدیم فاطمه رو دیدم که یه گوشه نشسته و خیلی ناراحته! هنوز ازش ناراحت بود اما من واقعاً دوست نداشتم ناراحتی کسی رو ببینم اونم کسی که خیلی کمکم کرد و بهم محبت کرد. راستش الان که فکر می‌کنم می‌بینم من خیلی اون ماجرا رو بزرگ کردم اگه انقدر بزرگش نمی‌کردم این بلا هم سر پاهام نمیومد! فرشته خانم گفت: - من میرم پیش فاطمه ببینم چشه انقدر ناراحت نشسته، نیلا جان توهم اگه می‌خوای همینجا بشین اومدم کارت دارم. خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم: - میشه من برم پیشش ببینم چرا انقدر ناراحته؟ یجورایی خودم رو مقصر می‌دونم! لبخند دلنشینی بهم زد و گفت: - برو عزیزم من همینجا منتظرم! رفتم جلو و آروم آروم به فاطمه نزدیک شدم. صداش زدم که سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و ... ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و خودش رو توی بغلم جا داد! از این حرکتش تعجب کردم یعنی چش شده؟ از خودم جداش کردم و گفتم: - چیشده؟ چرا گریه می‌کنی؟! فاطمه اشکاش رو پاک کرد و گفت: - تا حالا عاشق شدی؟ با تعجب گفتم: - نه عاشق نشدم، چطور؟! سری تکون داد و گفت: - وقتی عاشق نشدی و نمیتونی درکم کنی چی بگم؟ خیلی ناراحتم نیلا بنظرت چکار کنم؟ از درون دارم میشکنم اما هرکسی جز تو بود هرگز چیزی بهش نمی‌گفتم. دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: - میشه واضح واسم توضیح بدی که چیشده؟ من الان متوجه نمیشم که چی میگی! فاطمه آهی کشید و گفت: - اگه بهت بگم به کسی نمیگی؟ نوچ نوچی کردم و گفتم: - نخیر بنده مثل شما نیستم که راز مردم رو جار بزنم. فاطمه ناراحت شد و گفت: - اما من.. خواست چیزی بگه که وسط حرفش پریدم و گفتم: - ببین اون جریان گذشت و تموم شد منم که خوب فکر کردم دیدم مقصر اصلی تو نیستی من زیادی بزرگش کردم الانم اگر ازت کینه‌ای داشتم نمیومدم پیشت فقط دیدم خیلی حق گردنم داری اومدم اداش کنم بعدشم اصلا دوست ندارم ناراحتی رفیقم رو ببینم! فاطمه لبخندی زد و گفت: - خیلی خوشحالم که دوباره رفیق صدام میزنی اما نیلا قول بده که ازاین به بعد اصلا راجبم قضاوت نکنی و اول بیای سراغ خودم تا ماجرا رو حل کنیم تا اتفاقی مثل چندروز پیش اصلا پیش نیاد. لبخندی زدم و گفتم: - باشه، حالا بگو ببینم ماجرا چیه؟ چرا ناراحتی؟ دوباره فاز ناراحتیش برگشت و گفت: - میدونم برای دختری مثل من شاید درست نباشه اما منم آدمم دیگه..! نیلا آدم فقط یک‌بار عاشق میشه و منم عاشق شدم اما عشقم داره ازدواج می‌کنه نمیدونم چکار کنم! همش میخوام که دیگه بهش فکر نکنم چون اون دیگه نامزد داره و فکر کردن بهش گناهه اما نمی‌تونم نیلا نمی‌تونم! هم عذاب وجدان دارم و شرمنده‌ی خدا شدم و هم دارم از درون نابود میشم من خیلی دوستش داشتم نیلا خیلی خیلی زیاد..! دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه کردن. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه کردن! تا حالا عاشق نشده بودم و نمی‌تونستم درکش کنم اما باید خودم رو جای اون تصور می‌کردم و آرومش می‌کردم. با لحن آرومی گفتم: - دوست داشتن گناه نیست اما اگه داره ازدواج می‌کنه و الانم نامزده بهتره که فراموشش کنی! من تورو خوب میشناسم و می‌دونم که قطعاً دوست نداری خدا ازت ناراحت باشه پس بهتره با کمک گرفتن از خدا فراموشش کنی خدا بهتر از خودت صلاحت رو میدونه و مطمئن باش حتما شخص بهتری رو برات میفرسته! فاطمه لبخندی از روی لحن آروم و مهربون من زد و گفت: - با اینکه میشه گفت تازه نماز خوندن رو شروع کردی و یه شهید دستت رو گرفته و بلندت کرده خیلی به اعطلاعاتت اضافه شده ها مثل روان شناسا داری راهنماییم می‌کنی! راستش الان که فکر می‌کنم حق با توهه اگر اونم منو دوست داشت زودتر پا پیش می‌گذاشت الانم باید براش آرزوی خوشبختی کنم. امیدوارم خدا خودش این شخصو از ذهنم بیرون کنه و کاری کنه که بهش فکر نکنم دوست ندارم گناه کنم اونم با فکر کردن به یک نامحرم که دنبال کارای ازدواجشه! یه حسی بهم گفت که داره به زور اینارو میگه و هنوز داره از درون درد می‌کشه اما مطمئن بودم به زودی فراموشش میکنه اونم با کمک خودِ خدا دستای سردش رو توی دستام قرار دادم و گفتم: - امیدوارم هرچه زودتر فراموشش کنی فاطمه لبخندی زد و گفت: - نیلا اگه بدونی چقدر خوشحالم که دوباره داری باهام حرف میزنی که نگو از بس بی محلی می‌کردی بهم دیگه داشتم افسردگی می‌گرفتم. خندیدم و گفتم: - تا تو باشی قدرم رو بدونی! میگم از دخترا شنیدم فردا روز اخره که اینجاییم درسته؟! فاطمه سری تکون داد و گفت: - اره، فردا ساعت هفت صبح تحویل ساله و اینجا قراره کنار شهدا سفره هفت سین بچینن و خلاصه که جشنه خیلیم شلوغ میشه. تا بعدازظهر هم برمیگردیم! راستش ناراحت شدم که فردا برمیگردیم اما از طرفی خوشحال هم بودم که قرار تحویل سال پیش شهدا باشم! یه لحظه به خودم اومدم و متوجه سنگینی نگاهی شدم! فرشته خانوم بود که داشت نگاهمون می‌کرد. اون بنده خدا هم منتظر گذاشتم حتماً الان داره فکر می‌کنه چی داشتیم به هم می‌گفتیم! تو دلم خندیدم و کنار گوش فاطمه چیزی گفتم و باهم بلند شدیم و به سمت فرشته خانوم رفتیم. کمی هم با فرشته خانم یا همون خانم حقی بگو بخند کردیم و بعداز گذشت چند دقیقه با گفتن شب بخیر از خستگی خوابم برد. (فردای آن روز) سال تحویل شد و منِ جدیدی متولد شد. سفره ای ساده اما زیبا چیده بودند! پیش شهدا بودم و حضورشون رو در کنارم احساس می‌کردم ازشون خواستم که کمکم کنن و توی مسیر جدیدی که انتخاب کردم کمکم کنن و همراهم باشن. کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم. اما حیف که دیگه باید خداحافظی کنیم و برگردیم به شهرمون..! بعداز اینکه با شهدا خداحافظی کردم و به سختی ازشون دل کندم برگشتیم به محل اقامتمون تا وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم. من که یه کیف کوچک بیشتر با خودم نیاورده بودم پس خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و داشتم به فاطمه کمک می‌کردم که وسایلش رو جمع کنه. یکدفعه رها سر رسید و گفت: - اوه میبینم که اشتی کردین؟! خواستم چیزی بگم که فاطمه مانع شد و گفت: - بله شما مشکلی داری؟ رها خندید و گفت: - نه چه مشکلی؟ فقط خواستم بگم که حواست به خودت باشه تا این به ظاهر رفیقت تو رو هم به گند نکشه! فاطمه عصبی شد و گفت: - فعلا این تویی که داری اینجا رو به گند می‌کشی یک‌بار دیگه از این حرفا بزنی میدونم باهات چه برخوردی کنم! رها خونسرد گفت: - هیچ غلطی نمیتونی بکنی بعدشم از کنارمون رد شد و رفت! این دختره بخدا یه مشکلی داره ها شیطونم درس میده اما اینکه با این حجاب اینجا چکار می‌کنه واسم سواله؟! رو به فاطمه گفتم: - ببین من خیلی حس بدی نسبت به رها دارم فقط بیا نادیدش بگیریم و هرچی گفت نشنیده! فاطمه با عصبانیت نفسش رو داد بیرون و گفت: - حسمون مشترکه منم حس خوبی بهش ندارم پس بیا همه‌ی حرفاش رو نادیده بگیریم. لبخندی زدم و با کمک فاطمه از جا بلند شدم و به سمت اتوبوس رفتیم و سوار شدیم. (یک هفته بعد) یک هفته‌ای میشه که از شلمچه برگشتیم و من پاهام رو از توی گچ باز کردم خداروشکر زود گذشت و فاطمه هم تمام این مدت کمکم می‌کرد و اصلا تنهام نمی‌گذاشت. توی حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. با فکر اینکه فاطمه باشه با دو به سمت گوشی رفتم و نگاه کردم و دیدم خانم حقی زنگ زده! با تعجب جواب دادم و گفتم: - سلام خانم حقی خوبین؟ گفت: - سلام عزیزدلم الهی شکر ممنون شما خوبی؟ با سرخوشی گفتم: - الحمدلله بله منم خوبم، جانم درخدمتم زنگ زدین؟ خانم حقی کمی این دست و اون دست کرد و گفت: - واسه قرارِ خاستگاری زنگ زدم فردا شب وقت داری؟ دست‌پاچه شده بودم و هیچی نمی‌تونستم بگم..! خانم حقی باز گفت: - سکوت علامت رضاست پس من و امیرعلی فردا شب مزاحمت میشیم دخترم! فعلاً خدانگهدارت با صدایی لرزون خداحافظی کوتاهی کردم و گوشی رو قطع کردم! وای حالا من چکار کنم؟ اصلا سن من بدرد ازدواج نمی‌خوره بعدشم من که پدر و مادر ندارم اینا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟ با این فکر دوباره زانوی غم بغل گرفتم و یه گوشه غمگین نشستم که دوباره گوشیم زنگ خورد. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: زانوی غم بغل گرفته بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد این‌بار دیگه فاطمه بود که زنگ زده بود. غمگین گفتم: - سلام خوبی؟ فاطمه که از صدام فهمید ناراحتم گفت: - سلام جانم، چیشده که ناراحتی؟ سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم: - قراره فردا شب برام خاستگار بیاد! فاطمه خندید و گفت: - شوخی جدیده؟ مسخره کردی مارو؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - کاش شوخی بود! فاطمه با تعجب گفت: - جدی میگی؟ حالا کی میخواد بیاد خاستگاری؟ من تورو واسه داداشم در نظر داشتم گفتم بیای بشی عروس خودمون حالا کی جرعت کرده دست رو ناموس داداش من بزاره؟! خنده‌ی مسخره ای کردم و گفتم: - خانم حقی واسه پسرش ازم خاستگاری کرد. فاطمه خندید و گفت: - جدی؟ وای باورم نمیشه نیلا! آهی کشیدم و گفتم: - میشه یه دقیقه نخندی و یه فکری به حال من کنی؟ حالا من چکار کنم؟ فاطمه این‌بار با جدیت گفت: - تو بهش چی گفتی؟ گفتم: - من هیچی نگفتم بعدشم خانم حقی گفت سکوت علامت رضاست و ... پس ما فردا شب میایم واسه خاستگاری! فاطمه تک خنده‌ای کرد و گفت: - بنده خدا چقدرم زود رفته سر اصل مطلب و رک همه چی رو گفته! حالا ببینم نیلا تو امیرعلی رو دوست داری؟ با دودلی گفت: - نمیدونم! اما فاطمه مسئله اصلی اینجاست که اونا فردا می‌خوان بیان با کی صحبت کنن؟ من که نه پدر دارم و نه مادر! بعدشم سنم واسه ازدواج زیادی کمه! فاطمه گفت: - اولاً که باید خوب فکر کنی که آیا واقعاً دوستش داری یا نه اگر که دوستش نداری هم یه کلمه بگو نه و قضیه رو جمعش کن. ثانیاً مامان و بابای من هستن! اونا خیلی بیشتر از من تورو دوست دارن مطمئنم اگه بهشون بگم میان و فردا جای خالی پدر و مادرت واست پر میکنن. ثالثا سن فقط یک عدده و فقط عشق بین دو طرفه که مهمه! لبخندی زدم و برای بار هزارم خدا رو برای داشتن فاطمه شکر کردم. گفتم: - واقعاً ممنون که هستی! یعنی واقعاً مامان و بابات میان؟ فاطمه گفت: - معلومه که میان عزیزم فقط شما امشب خوب استراحت کن که فردا کلی کار داریم. شبت بخیر و خداحافظ از فاطمه تشکر کردم و با گفتن خدانگهدار گوشی رو قطع کردم. (فردای آن روز) الان ساعت هشت شبه و ما منتظریم که خانم حقی و پسرش تشریف بیارن. مامان و بابای فاطمه هم اومدن و طوری رفتار میکنن که انگاری واقعاً دخترشونم! داشتم چای میریختم که صدای آیفون بلند شد. فاطمه دکمه آیفون رو زد تا در باز بشه. همین که دکمه رو زد خانم حقی وارد شد پشت سرشم امیرعلی با یک دست گل بزرگ و قشنگ وارد شد. همه باهم سلام و احوالپرسی کردیم و بابای فاطمه تعارف کرد که بشینن اونا هم نشستن و صحبت ها شروع شد البته امیرعلی سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت! منم با اشاره‌ی مادر فاطمه رفتم که چای بیارم. چای ریختم و بعداز اینکه توی سینی گذاشتم خیلی مؤدبانه به مهمونا تعارف کردم که رسیدم به امیرعلی و دستام شروع به لرزش کرد. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷سلام همراهان عزیز 🌼🍃امروزتون پراز موفقیت 🍃🌷لحظاتتون سرشاراز آرامش 🌼🍃دلتون از محبت لبریز 🍃🌷تنتون از سلامتی سرشار 🌼🍃زندگیتون از برکت جاری 🍃🌷و خدا پشت پناهتون باشه سلام صبح زیبا تون‌بخیر🌸🌸 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
کاخ آقا محمدخان قاجار یکی از آثار تاریخی بازمانده از قاجاریه و از جاهای دیدنی گرگان است. گرگان یا استرآباد قدیم خاستگاه اصلی قاجاریه بود و از این‌رو آثار تاریخی بسیاری از آن دوره را در خود جای داده است. این اثر تاریخی باارزش در تاریخ ۱۰ بهمن ۱۳۸۳ هجری شمسی با شماره ۱۱۲۸۸ در فهرست آثار ملی ایران قرار گرفت؛ هرچند امروزه به‌صورت مخروبه رها شده است. 🇮🇷 😍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام دلبرا 😇 حالتون خوبه🧐😉 خوش میگذره🤨☺️ یه خسته نباشید به همه‌ی عزیزانی که امتحان داشتن بگیم🥰💪🏻 و یه خدا قوت به عزیزانی که چند روز دیگه کنکور دارن امیدوارم بهترینا براتون اتفاق بیفته🤲🏻❤️ قرار شد نظرتون رو درمورد رمان بدونیم 😎 داخل لینک زیر منتظر نظراتتون هستیم 👇🏻🙃 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLScTYSWdSwSwqjJtmaYhiYipY1-Z_AyMEb6z3uFXlm1qs3Simw/viewform?usp=sf_link 😎🚶🏻‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و چهارم : به نیـت شهید هادی شجاع♥️ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و چهارم : به نیـت شهید هادی شجاع♥️ #محرم #چله‌زیارت
🥀 زندگینانه شهید هادی شجاع حاج هادی شجاع هستم دوست دار همه شما دوستان از کودکی علاقه خاصی به بسیج و فعالیت در بسیج داشتم. و با توکل به خدا درتاریخ ۱۳۷۹، فعال بسیج محله‌ی خودمان شدم.  راستی دوستان یادم رفت بگویم، من بچه و بزرگ شده محله چهاردانگه اسلامشهر، کوچه‌های قاسم آباد هستم و افتخار می‌کنم که بزرگ شده آنجایم من درسال ۱۳۷۹ وارد بسیج شدم و خیلی خوشحال بودم که عضوی از بچه‌ بسیجی‌ها شده بودم. البته در کنار فعالیتم به درسم هم ادامه می‌دادم.  درسال۱۳۸۹ وارد دانشگاه دامغان شده و در رشته معماری به تحصیل مشغول شدم.  در دانشگاه درس می‌خواندم که اعلام کردند می‌خواهند بعضی از بچه ها را به مکه بفرستند و من هم دل تو دلم نبود که جزئی از این بچه‌ها هستم یا نه؟! از آنجا که خدا خیلی دوستم داشت، اسم من هم جزو آن بچه‌ها بود و در تاریخ ۹۱/۲/۱۸ به مکه مشرف شدم نمی‌دانم چرا اینقدر عاشق شهادت  بودم و شهادت برایم یک آرزو شده بود، حتی یک شب در خواب دیدم که خداوند برگه شهادت را به دستم داد. بیدار که شدم خوابم را برای مادرم   تعریف کردم. نمی‌دانم چرا حس عجیبی نسبت به این خوابی که دیدم پیدا کرده بودم نمی‌دانستم چطور به خانواده و همسرم بگویم که می‌خواهم از شما جدا بشوم؟! نگاه مادرم، خنده‌های پدرم، امید خواهر و برادرم، و آرزوی همسرم را به جان و دل خریدم و شدم مدافع حرم زینب(سلام الله علیها) از اینکه می‌دیدم دوستانم یکی یکی می‌رفتند و من تنها بودم ناراحت می‌شدم ولی خودم را دلداری می‌دادم که لابد هنوز قسمت من نشده که بروم؛ ولی این بار خدا نگاهی به من انداخت و بالاخره من هم رهسپار سوریه شدم. خیلی خوشحال بودم و خدا را شکرگزار بودم. چند روز از سوریه رفتنم می‌گذشت که توسط تک تیرانداز داعش خناس، تیری به من اصابت کرد و جام شیرین شهادت را لبیک گفته و رهسپار خانه ابدیت خود شدم.  خبر شهادتم را به خانواده‌ام دادند و پیکرم به وطن عزیزم بازگشت به مادر بهتر از جانم و پدر بزرگوارم گفته بودم که در مراسم تشیع پیکر من گریه نکنید و صبور باشید و دلتان را پیش دل مادرمان زینب ببرید. و از همسر گرامیم خواسته بودم که مرا ببخشد که نتوانستم به آرزوهایش برسانمش. همه شما را به خدای بزرگ می‌سپارم و از همه شما می‌خواهم حلالم کنید. از سه فرزند خانواده‌ی شجاع، من بچه‌ى اول خانواده بودم.  ۶۸/۸/۲۳بدنیا آمدم.  از بچگی در مساجد و حسینیه‌ها فعالیت می‌کردم. از بچه‌ی ۷ساله تا پیر۸۰ ساله همه مرا در هیئت می‌شناختند. مادرم هرگاه زیارت عاشورا می‌خواند وقتی به آیه "بابی انت و امی" می‌رسید، می‌گفت: "یا امام حسین پدر و مادر و فرزندانم فدای تو شوند".  و بااین دیدگاه مرا بزرگ کرد. از عشق اهل بیت برایم لالایی‌ها می‌خواند. پدر و مادرم ازنوکران اهل بیت بودند.  فوق دیپلم نقشه کشی داشتم.وقتی بحث انتخاب شغل شد، پاسداری را انتخاب کردم وخوشحال از اینکه راه پدر را ادامه می‌دهم. از این به بعد همه‌ دعاهایم شهادت بود. عاشق فیلم شهید بابایی(شوق پرواز) و آهنگ "شهید گمنام سلام" بودم. به مادرم گفتم هر وقت شهید شدم این آهنگ را برایم بگذار که.... همین هم شد 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
اندکی فهمیدن از بسيار گفتن خوش تر است ❤️🧡💛💚💙💜 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزه اش حرف نداره مخصوصا اگه میوه ها یخ زده باشه😋😋 موادلازم شیر  نصف لیوان طالبی  نصف یک عدد بستنی  ۴ اسکوپ موز  ۱ عدد یخ پوست طالبی رو به ارومی جدا کنید خرد کنید و داخل مخلوط کن بریزید پوست یه موز رو هم بکنید و خرد کنید و به طالبی اضافه کنید به کمک اسکوپ بستنی ۴ اسکوپ بستنی هم اضافه کنید چند قالب یخ(دقت کنین یخ هاتون رو خورد کنین و بعد داخل دستگاه بریزین که به مخلوط کن آسیبی نرسه)و نصف لیوان شیر بریزید حالا میکس کنید نوش جان ❤️🧡💛💚💙💜 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وقتی به امیرعلی رسیدم دستام شروع به لرزش کرد و نزدیک بود که سینی از دستم بیوفته و پسر مردم کباب بشه! صلواتی فرستادم تا آروم بشم و دستام نلرزه و بعدش چای رو به امیرعلی هم تعارف کردم که اونم چای رو برداشت و حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت! کم‌کم داشتم به این مراسم خواستگاری شک می‌کردم. اخه کدوم پسر شب خواستگاریش به دختر نگاه نمی‌کنه! سینی رو به آشپزخانه برگردوندم و دوباره برگشتم و سرجام نشستم. بزرگ‌تر ها داشتن صحبت می‌کردن که یکدفعه خانم حقی گفت: - اجازه میدید این دوتا جوون برن و باهم دیگه صحبت کنن؟ بابای فاطمه گفت: - بله حتما، نیلا جان دخترم پاشو اقا امیرعلی رو راهنمایی کن. من بلند شدم و به طرف حیاط حرکت کردم امیرعلی هم پشت سرم میومد. فاطمه از قبل دوتا صندلی با فاصله توی حیاط گذاشته بود. روی یکی از صندلی ها نشستم امیرعلی هم رو به روم نشست. چند لحظه ای به سکوت گذشت اما اخر سر امیرعلی به حرف اومد و گفت: - قبل از اینکه حرفام رو بزنم میخوام ازتون عذرخواهی کنم بابت حرفایی که می‌خوام بزنم و ممکنه که ناراحتتون کنه. با تعجب بهش خیره شدم یعنی چی میخواست بگه که این مقدمه چینی هارو می‌کرد؟! گفت: - راستش این خاستگاری به اجبار مادرم بود و من واقعاً شرمنده‌ام! من میخوام برم جبهه و نمیتونم اینجا کسی رو منتظر خودم بزارم برای همین الان شرایط ازدواج رو ندارم اما مادرم برای اینکه جلوی رفتنم رو بگیره می‌خواد که من ازدواج کنم. تا قبل از اینکه مادرم شمارو ببینه هیچ دختری رو مدنظرش برای خاستگاری نداشت و من کم‌کم داشتم راضیش می‌کردم که به جبهه برم اما از وقتی شمارو دیده دوباره افتاده رو دنده لج و اجازه نمیده که من به جبهه برم و میخواد که من با شما ازدواج کنم اما من همونطور که گفتم نمیتونم کسی رو اینجا منتظر خودم بزارم و چند روز دیگه هم قراره که اعزام بشم. فعلا به مادرم چیزی نگفتم که نگران بشه اما من تنها خواهشی که ازتون دارم این هستش که لطفاً وقتی پیش بزرگ تر ها برگشتیم جواب منفی بدید. یه لحظه احساس کردم احساساتم به بازی گرفته شده و قلبم دوباره فشرده شد. نتونستم ساکت بشینم و با ناراحتی گفتم: - درسته پدر و مادر ندارم اما این دلیل نمیشه که هرکی از راه رسید قلبم رو بشکنه و غرورم رو لطمه دار کنه! شما اگه مخالف این خاستگاری بودین باید به مادرتون میگفتید نه اینکه با یه دست گل بزرگ تشریف بیارید و هم من و هم خودتون رو ضایع کنید. شما وقتی به این خاستگاری میومدی فکرِ منم کردید؟ فکر نکردید و با خودتون نگفتید اون دختر ممکنه غرورش له بشه؟ اشکام شروع به ریختن کرد و قلبم دوباره درد گرفت که با صورتی درهم دستم رو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم صدایی ازم در نیاد. امیرعلی با نگرانی از رو صندلی بلند شد و گفت: - حالتون خوبه؟ من منظوری نداشتم واقعاً شرمندتونم اما این آرزوی چندسالمه که دوست دارم به جبهه برم و همش اتفاقی میوفته که نمی‌تونم برم. با درد گفتم: - اگه همش اتفاقی میوفته که نمیتونید برید بدونید که حتما لیاقتش رو ندارید. رفتن به جبهه و شهید شدن در راه حق لیاقت میخواد که معلومه شما ندارید. به سختی از روی صندلی بلند شدم و حرکت کردم که امیرعلی از پشت سرم گفت: - عذرمیخوام اگه ناراحتتون کردم حلالم کنید. با اینکه پشت سرم بود و قیافش رو نمی‌دیدم اما میتونستم حس کنم که ناراحته! اما ناراحتیش به چه درد من میخورد! چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. امیرعلی هم با فاصله پشت سرم میومد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. امیرعلی هم پشت سرم میومد! قلبم چند هفته ای بود که درد نمی‌کرد اما با اتفاقی که افتاد دوباره شروع به درد کردن کرده! وارد خونه شدم و دیدم همه گرمه صحبتن و خوشحالن! فاطمه که منو دید گفت: - عروس خانوم تشریف آوردن همه روشون رو سمت ما برگردوند که امیرعلی این‌بار شرمنده تر سرش رو انداخت پایین! خانم حقی گفت: - چیشد دخترم؟ بله میدی؟ خواستم جواب منفیم رو اعلام کنم که فاطمه مثل غورباقه پرید وسط حرفم و گفت: - اع نیلا از تو بعیده! چرا انقدر هُلی دختر؟ همون اول که جواب بله رو نمیدن بعد رو کرد به سمت خانم حقی و گفت: - ببخشید اما نیلا کمی وقت میخواد تا فکراشو کنه! همه زدن زیر خنده و من فقط نگاهشون می‌کردم اخه مگه میدونست که من جوابم چیه که پیش پیش جای من جواب داد! خانم حقی گفت: - چشم ما به دختر گلمون فرصت هم می‌دیم که فکراشو بکنه فقط دیر نشه ها به اجبار لبخند ساختگی‌ای زدم و هیچی نگفتم. برای جواب منفی دادن هم دیر نمیشه فردا زنگ میزنم و میگم جوابم منفیه و این قضیه رو تمومش می‌کنم. بعداز چند دقیقه خانم حقی و پسرش قصد رفتن کردن و ما با خداحافظی همراهیشون کردیم. وقتی که رفتن پدر و مادر فاطمه هم میخواستن برن که گفتم: - میشه فاطمه اینجا بمونه؟ پدرش گفت: - حتما دخترم، فاطمه تو اینجا بمون خواهرت بهت نیاز داره. لبخند قدر شناسانه‌ای زدم و گفتم: - ممنونم! بعدش هم با خداحافظی اوناهم راهی کردیم و اوناهم رفتن و فقط منو و فاطمه موندیم. پدر و مادر فاطمه واقعاً برام مثل پدر و مادر خودم بودن پدرش انقدر بهم محبت داره که نمی‌دونم چجوری جواب خوبی هاشو بدم. رفتم تو بغل فاطمه و زار زار اشک ریختم میدونستم مثل خواهر میشه گوش شنوا و همدمم! فاطمه با تعجب گفت: - چی شده؟ چرا باز داری گریه میکنی؟ مگه دکتر نگفت هرچی استرس و ناراحتیه از خودت دور کن! گفتم: - چجوری؟ واقعاً چجوری استرس و ناراحتی رو از خودم دور کنم در حالی که عین کنه چسبیده به زندگی من! فاطمه تو خودت خوب میدونی چه غم سختی هایی توی زندگی کشیدم که حتی یک پیرزن پنجاه ساله هم نکشیده! اما امروز بدتر از همیشه غرورم شکست و له شد. فاطمه اخمی کرد و منو محکم به خودش فشار داد و گفت: - چی داری میگی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ اون پسره چیزی بهت گفت؟ با هق هق گفتم: - اون به بدترین شکل ممکن منو خارم کرد فاطمه! گفت به اجبار مادرش به این خاستگاری اومده و من باید بهش جواب رد بدم گفت که میخواد بره جبهه! امیرعلی به کنار اما مادرش نباید اونو به زور به این خاستگاری می‌آورد اونم وقتی که تظاهر می‌کرد و می‌گفت منو مثل مادرت بدون! فاطمه عصبی شد و گفت: - یعنی چی که گفته به اجبار مادرش اومده مگه شهر هرته خودم حسابش رو میرسم فقط بزار فردا بشه میدونم به خانم حقی چه جوابی بدم. دستم و جلوی دهن فاطمه گذاشتم و گفتم: - هیس! دیگه گذشت و منم دلم نمی‌خواد بهش فکر کنم. بهتره فردا زنگ بزنیم و بگیم جوابم منفیه و این ماجرا رو تمومش کنیم. فاطمه گفت: - اما.. گفتم: - اما اگر نداره همین که گفتم! فاطمه دیگه چیزی نگفت و منم با خستگی از جا بلند شدم و به سمت تخت‌خوابم رفتم. کمی گذشت و چشام روی هم رفت و راهی عالم خواب شدم. همه جا روشن بود کمی جلوتر رفتم و دیدمش! خودش بود مطمئنم اقا ابراهیم بود! خیلی خیلی خوشحال شدم یعنی چه کار خوبی کردم که دوباره توی خوابم اومده؟ رفتم جلوتر و گفتم: - سلام، چرا چندوقت بود که به خوابم نمیومدید خیلی دلم میخواست باهاتون درد و دل کنم چون درد و دل کردن با شما آرومم می‌کنه. گفت: - علیک سلام خواهرم! هروقت و هرجایی که باشی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 هروقت و هرجایی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده. با تعجب گفتم: - شما که خودت همه چی رو از این بالا تماشا کردی خودتون دیدین چطور غرورم رو شکست چطور بهش جواب مثبت بدم؟ سری تکون داد و گفت: - بله همه چی رو دیدم اما من از دل شماهم خوب خبر دارم وقتی دوستش داری چرا باید بهش جواب رد بدی؟ باور نمی‌کردم از دلم هم خبر داشته باشه باز با تعجب گفتم: - خودتون که دیدید اون حتی قبل از اینکه حس منو نسبت به خودش بدونه منو رد کرد و گفت به اجبار مادرش به خاستگاری اومده بعدش هم من میترسم بهش نزدیک بشم چون رها هم امیرعلی رو دوست داره و میدونم برای بدست آوردنش هرکاری میکنه راسش من از تقدیر و سرنوشت خودم میترسم. آقا ابراهیم لبخندی زد و گفت: - نترس خواهرم فقط توکلت به خدا باشه از کجا معلوم شاید اونم دوستت داره و پنهان نمی‌کنه؟! با این حرفش به فکر فرو رفتم و وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم رفته! یادم میاد دفعه قبل که خوابش رو دیدم توی سیاهی گرفتار بودم اما الان اینجام یه جای خوش آب و هوا و دلپذیر اونم با روشناییِ نور خورشید و با حضور برادر شهیدم که منو در هر حالتی هدایت میکنه. (فردای آن روز) بیدار شدم و دیدم همه جا مرتبه! حتما کار فاطمه بود. دیدم گوشه‌ی پذیرایی خوابیده! بیدارش کردم و با سرخوشی گفتم: - بیدار شو که برات خبر ها دارم. فاطمه خمیازه‌ای کشید و با بی‌حالی گفت: - من دیگه غلط بکنم شب رو خونه تو سر کنم، نمیگی من مهمونتم اونوقت بدون توجه به من میری رو تخت میگیری می‌خوابی بعد منم مثل کلفت باید کل شبو بیدار بمونم خونه جناب عالی رو تمیز کنم که خانوم کله سحری سر خوش از خواب بیدار بشه و منه بدبخت رو بیدار کنه! واقعاً اینه جواب زحمتام؟ خندیدم و گفتم: - آروم تر دختر گلوت خشک نشد؟ باشه باشه اصلا من غلط کردم خوبه؟ بعد بغلش کردم و با حالت بغضی و الکی گفتم: - میشه باهام بداخلاق نباشی؟ فاطمه خندید و گفت: - صد رحمت به گربه شرک از تشبیهش خندم گرفت و گفتم: - حالا که خندیدی اجازه میدی حرفم رو بزنم؟ فاطمه گفت: - بگو ببینم چیه که بخاطرش منو از خواب نازم بیدار کردی کمی دست دست کردم و گفتم: - من می‌خوام به امیرعلی جواب مثبت بدم فاطمه با تعجب و حیرت گفت: - شوخی میکنی نه؟ کله سحری برای من امیرعلی امیرعلی نکن که اعصابم خورد میشه مگه دیشب کلی گریه نکردی که غرورت رو شکسته و فلان و فلان حالا یه شبه چیشد؟! همه چی رو مو به مو براش تعریف کردم که با تعجب گفت: - یعنی واقعاً خودش اینا رو بهت گفت؟ سری تکون دادم که گفت: - حالا واقعاً می‌خوای جواب مثبت بدی؟ خوب فکراتو کردی؟ بعدشم مگه نگفتی اون بهت گفت که جواب منفی بدی اینجوری بیشتر غرور خودت رو له می‌کنی! آهی کشیدم و گفتم: - تو چه می‌دونی که توی دل من چی میگذره؟ همونطور که من نمی‌دونم توی دل اون چی میگذره! بخاطر همین دوباره باید باهاش صحبت کنم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem