eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
982 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
⬅️ بسته سلامت امروز: 🔶قهوه و سرطان کبد 🔹تقریبا خطر بروز سرطان کبد با مصرف قهوه نصف می‌شود. قهوه حاوی مقادیر زیادی مواد آنتی ‌اکسیدان است که توانایی پیشگیری از بروز سرطان کبد را داراست. 🔶زنجبیل قویتر از شیمی درمانی 🔹️زنجبیل در کنار زردچوبه و فلفل خاصیت ضد سرطانی دارد؛ یکی از دلایل شهرت زنجبیل به عنوان یک ماده غذایی مفید، کوچک کردن تومورها است ! 🔶آهن موجود در تخمه آفتابگردان با جوانه گندم، جگر و زرده تخم مرغ رقابت می‌کند 🔹️تخمه آفتابگردان بمب اسیدفولیک و آهن است و یک مشت از آن 90% نیاز روزانه به ویتامین E را تامین می‌کند ! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
وقتی معماری خوندی ولی تو بانک استخدام شدی😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭┈──────「😂💛」 ‌ ╰─┈➤ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ولے‎آقاامام‌حسین ؛ درستہ‌‎مابَدیم‌...قبول! ولے‎بهمون‌گفتن‌ڪہ . . . ؛ خوب‌وبدرودرهم‌میخره(:"! ♥️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 همینطور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد‌. با برخورد دستی به شونه‌ام چشام رو باز کردم! فرشته خانوم یا همون خانم حقی بود که بیدارم کرده بود. مثل همیشه انتظار داشتم وقتی میخوابم اون شهید بیاد پیشم و باهاش کمی درد و دل کنم تا آروم بشم اما مثل اینکه ایندفعه نیومد! خیلی ناراحت بودم! فرشته خانوم که ناراحتیم رو دید فکر کرد به خاطر اینه که از خواب بیدارم کرده من ناراحت شدم پس به همین خاطر گفت: - شرمنده دخترم اما داشتن اذان رو میگفتن دلم نمیومد بیدارت کنما اما گفتم درست نیست نمازت قضا شه واسه همین بیدارت کردم. لبخندی زدم و گفتم: - این چه حرفیه دشمنتون شرمنده، خیلی کار خوبی کردین اگه نمازم قضا میشد شرمنده خدا می‌شدم. منو در آغوش کشید و گفت: - تو ثابت شده ای دخترم، ان‌شاءالله که هیچوقت شرمنده خدا نشی! با کمکش بلند شدم و به سمت وضو خانه حرکت کردیم وضو گرفتیم و رفتیم مسجد تا به نماز جماعت برسیم. نمازم رو که خوندم حس بهتری پیدا کرده بودم. با فرشته خانوم از مسجد اومدیم بیرون و به سمت محل اقامتمون رفتیم تا نهار بخوریم و کمی استراحت کنیم. خلاصه نهار رو خوردیم و همه رفتن که استراحت کنن منم کمی چشام رو روی هم گذاشتم تا از خستگی هام کم بشه اما خواب نرفتم. (چند ساعت بعد) خورشید داشت غروب می‌کرد منم دوست داشتم برم بیرون و کمی اطراف رو بگردم. اما فرشته خانوم هم خواب بود و دلم نیومد بیدارش کنم اما مطمئن بودم وقتی بیدار می‌شد نگران می‌شد که من چرا نیستم پس توی یه تکه کوچک کاغذ واسش نوشتم که من میرم اطراف رو بگردم نگران نباشید زود برمی‌گردم و از محل اقامتمون زدم بیرون..! همه خواب بودن پس آروم حرکت می‌کردم عصا رو آروم زمین میزاشتم تا صداش کسی رو بیدار نکنه. اومدم بیرون و اطراف رو نگاه کردم. دوست داشتم کمی از اینجا دور بشم جایی که هیچکسی نباشه و من از ته دلم فریاد بزنم و قلب آشفته‌ام رو آروم کنم. لنگان لنگان حرکت می‌کردم خودمم نمی‌دونستم کجا میرم قرار نبود دیر برگردم اما جواب قلب نا آرومم رو چی می‌دادم؟! راستش میخواستم برم یه جایی که خودم تنها باشم چون فقط وقتایی که تنهام و نا امیدم اون شهید میاد پیشم و من چقدر از وجودش آرامش می‌گرفتم. نکنه دیگه به خوابم نیاد! نکنه دیگه سراغی ازم نگیره! نکنه دیگه توی تنهاییم و بدبختیام سراغم نیاد! اشکم مثل همیشه سرازیر شد. حتی یک روز وجود نداشت که من گریه نکرده و باشم و اشک نریخته باشم! با هر قطره اشک قلبم بیشتر فشرده می‌شد! با فشرده شدن قلبم یاد حرفای دکتر افتادم که گفت ناراحتی قلبی دارم! فکر کنم همین روزا باشه که منم آسمونی بشم و برم پیش مامان و بابام! 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 فکر کنم همین روزا باشه که برم پیش مامان و بابام! رفتم و رفتم تا به یه جایی رسیدم که هیچکس نبود فقط خاک بود و بس! خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. به سختی رو زمین خاکی نشستم چادری‌ام که سرم بود کلا خاکی شد سرم رو روی زانوهام گذاشتم و به خودم جمع شدم اشک میریختم و با خودم مثل دیوونه ها حرف می‌زدم هوا هم کلا تاریک شده بود و اون تاریکی تلنگری بود برای ترسیدن و بیشتر اشک ریختن! قلبم یکدفعه تیر کشید! نمی‌تونستم تکون بخورم، حتی اشکم توی چشام خشک شد! اولین بار بود این حجم از درد رو متحمل می‌شدم! خیلی درد می‌کرد حتی بیشتر از همیشه! تکون می‌خوردم دردش بیشتر می‌شد. فقط با دستوری که سیستم عصبی بدنم بهم می‌داد تکون نمی‌خوردم که قلبم بیشتر درد بگیره به عبارتی سرجام و به همون حالت خشک شده بودم هر لحظه هم بیشتر درد می‌کشیدم! یکدفعه نمی‌دونم چیشد که همه جا تاریک شد و من بیهوش شدم! (از زبان امیرعلی) داشتم دور و ور محل اقامت هارو با ماشینی که خودِ بسیج در اختیارم گذاشته بود دور می‌زدم که مامان فرشته هراسون به سمتم اومد و دستپاچه گفت: - نیلا نیستش تو ندیدیش؟! با تعجب گفتم: - نه ندیدم مگه کجاست؟ مامان یه کاغذ نشونم داد و گفت: - اینو قبل از غروب برای من گذاشته و رفته بیرون که به قول خودش زود هم برگرده اما تا الان حتما باید برمیگشت نگرانش شدم خیلی طولش داره. لطفا برو این اطراف دنبالش بگرد! نه، نه وایسا منم باهات میام. راستش طوری که مامان صحبت می‌کرد به منم استرس وارد کرد! سوار شد و باهام راه افتادیم. شلمچه هم شب سرد میشه درست برعکس ظهر! یعنی الان کجاست؟! مامان استرس و نگرانیش رو به منم وارد کرده بود! خیلی تاریک بود ماهم تقریبا از محل اقامتمون دور شده بودیم یعنی ممکن بود پیاده اونم با اون پای شکسته تا اینجا اومده باشه؟ مامان با نگرانی و دقیق اطراف رو نگاه می‌کرد منم دور و اطراف رو نگاه می‌کردم که یکدفعه از آینه بغل ماشین متوجه چیزی شدم! 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 (از زبان امیرعلی) یکدفعه از آینه بغل ماشین متوجه چیزی شدم. انگاری یکی جمع شده بود و البته هیچ تکونی هم نمی‌خورد راستش خیلی نگران شدم! من هیچوقت برای یه دختر جز خواهرم و مادرم نگران نشده بودم و برام عجیب بود البته اینا همش کار شیطون بود که منو وادار به فکر کردن راجب نامحرم می‌کرد یکی مثل من که خیلی اعدام می‌شد اصلا نباید به دختر نامحرمی فکر می‌کردم. افکارم رو کنار زدم که انگار مامانم متوجه اون دختر شد و با نگرانی از ماشین پیاده شد! منم پیاده شدم و فقط نظاره گر بودم کار دیگه ای از دستم بر نمیومد! مامان نزدیکش شد و تکونش داد اما هیچ حرکتی نکرد مامان بار دوم محکم تر تکونش داد که نزدیک بود بیوفته اما زود گرفتش و همین که مامان با دست گرفتش ما با چشای بسته‌ی نیلا خانوم مواجه شدیم! کلی هم عرق کرده بود توی این سرما! مامان نگران و دستپاچه و البته لنگ لنگان نیلا رو به سمت ماشین برد و سوارش کرد! منم تا اون لحظه توی بهت بودم چیزی نمی‌گفتم اما با این حرفش به خودم اومدم. گفت: - امیرعلی زودباش بیا دیگه این دختر از از دستمون می‌ره! زود سوار شدم و حرکت کردیم. توی اون تاریکی من از کجا بیمارستان‌ پیدا می‌کردم؟ تصمیم گرفتم به محمد زنگ بزنم اون خیلی با شلمچه آشنایی داره. شمارش رو گرفتم که با بوق سوم جواب داد: - سلام داداش، کجایی؟ تو اقامتگاه نیستی؟! - سلام محمد، بعدا همه چی رو برات توضیح میدم تو الان یه بیمارستان‌ این نزدیکیا به من معرفی کن. محمد کمی فکر کرد و گفت: - یه بیمارستان صحرایی چند کیلومتری اینجا هست که اگه با سرعت بری زود میرسی. اما بیمارستان این موقع برای کیه؟! گفتم: - برای نیلا خانومه حالشون خیلی بده بیهوش افتادن خیلی هم عرق کردن. دمت گرم داداش برای بیمارستان‌ ممنون! محمد انگاری نگران شد اما سعی در کنترل خودش داشت گفت: - وظیفه بود داداش، کاری داشتی درخدمتم، رسیدی بیمارستان هم بهم خبر بده. گفتم: - چشم، فعلا یاعلی - خدانگهدار گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان‌ رفتم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. بعداز چند دقیقه رسیدیم و من به سرعت پیاده شدم و در رو برای مامان باز کردم اونم با تمام قدرتش زیر بغل نیلا خانوم رو گرفته بود و به زور راه می‌رفت من زودتر از مامان وارد بیمارستان شدم و سریع از یه پرستار خواستم دکتر رو خبر کنه! منتظر بودم تا پرستار بیاد…! وقتی اومد گفت: - خانم دکتر داخل اتاقشون منتظرن میتونید بیمار رو داخل ببرید. گفتم: - خیلی ممنون فقط میشه به مادرم کمک کنید اون خانم رو به سمت اتاق خانم دکتر ببرن؟ پرستار گفت: - بله حتماً نیلا خانوم با کمک پرستار و مامان فرشته رفتن توی اتاق، منم پشت سرشون داخل رفتم. نیلا خانوم رو روی تخت بیمارستان‌ گذاشتن و مامان هم روی صندلی کنار تخت نشست. خانم دکتر گوشی پزشکی رو روی قلبش گذاشت و گفت: - این دختر چند سالشه؟ مامان با نگرانی گفت: - هفده سالشه، خانم دکتر اتفاقی افتاده؟ دکتر سری تکون داد و گفت: - اوضاع قلبشون خیلی وخیمه اگه همینطور پیش بره ممکنه سکته یا ایست قلبی کنن! باورم نمیشد حالش انقدر بد باشه! راستش پاهام از شنیدن این حرفا شل شد، خیلی نگران شدم! مامان با دست به صورتش زد و گفت: - خانم دکتر لطفا یه کاری براش بکنید الان هیچ راهی وجود ندارد که بهتر بشه؟ خانم دکتر گفت: - نگران نباشید هنوز امید هست! دفترچه بیمار رو بدید براشون دارو هایی که الان نیاز هست رو بنویسم برید تهیه کنید، بعدش میتونیم باهم صحبت کنیم. مامان با ناراحتی گفت: - دفترچه اش رو نیاوردیم الان چکار کنیم؟ خانم دکتر گفت: - ایرادی نداره، با من بیاید تا راهنماییتون کنم! مامان و خانم دکتر رفتن بیرون و منو نیلا خانوم تنها شدیم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 مامان و خانم دکتر رفتن بیرون منو نیلا خانوم تنها شدیم! کاملا بیهوش بود، اما یکدفعه دیدم که انگشتش تکون خورد! خواستم برم دکتر رو صدا بزنم که با چشای بسته چیزی رو زمزمه کرد: - مامان لطفا کمکم کن بیا منم با خودت ببر پیش خدا..! خواهش میکنم بیا منم با خودت ببر بابا لطفاً تو کمکم کن. با تعجب داشتم نگاهش می‌کردم آخه این دختر چی داشت میگفت؟! سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون تا دکتر رو خبر کنم فکر کنم داشت هزیون می‌گفت! سریع رفتم دکتر رو خبر کردم اونم با عجله به سمت اتاقی که نیلا اونجا بود رفت. مامان فرشته هم با استرس و نگرانی به نیلا و چیزایی که می‌گفت نگاه می‌کرد! گمونم این دختر خیلی سختی کشیده خیلی دلم براش سوخت! دکتر گفت: - من پرستار رو فرستادم دارو های لازم رو که اینجا داریم واسش بیاره اما شما سر فرصت وقتی برگشتید به بهترین داروخانه برید و این دارو رو براش تهیه کنید قیمش کمی زیاده اما خیلی به بهبودش کمک می‌کنه. مامان سری تکون داد و گفت: - چشم حتما، خیلی ممنونم خانم دکتر دکتر از اتاق رفت بیرون و مامان روی صندلی کنار تخت نیلا نشست. مامان این چندروزی که با نیلا آشنا شده بود خیلی خوشحال بود چون نیلا اونو یاد خواهرم میندازه که چند سال پیش فوت شد. اما این چند روزی هم که این دختر مریض شده مامان هم حال خوشی نداره! میخواستم وقتی از شلمچه برمیگردیم ایندفعه دیگه رضایتش رو برای رفتن به جبهه بگیرم اما با این وضعی که داره نمیشه اگرم نرم جا میمونم فقط امیدوارم این دختر زود خوب بشه که مامان باهاش سرگرم باشه و راحت اجازه بده من به جبهه برم. البته می‌دونم به همین راحتی ها هم نبوده و نیست اما من باید راضیش می‌کردم. (از زبان نیلا) با درد چشام رو باز کردم و رو به روم فرشته خانوم رو دیدم. سرمی که رو دستم بود نشون می‌داد که بیمارستانیم! فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت: - بالاخره بهوش اومدی! مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره! الان بهتری؟ قلبت هنوز درد می‌کنه؟! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحتان بخیر مهربان پدرم ، عزیزتر از جانم ... صبحتان بخیر صفای زندگی‌ام پر و بالم ... وقتی سلامتان می‌کنم صحن دلم پر از عطر نرگس می‌شود و شاخساران قلبم را ازدحام نازک پروانه‌ها می‌پوشاند... وقتی سلامتان 🤚می کنم تازه می‌شوم ، جان می‌گیرم ... شکر خدا که شما را دارم الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 🌱https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و سوم : به نیـت شهید محمدرضا دهقان ♥️ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و سوم : به نیـت شهید محمدرضا دهقان ♥️ #محرم #چله‌زی
🥀 زندگینامه شهید محمدرضا دهقان امیری شهید محمدرضا دهقان‌امیری ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ در خانواده‌ای مذهبی در تهران به دنیا آمد. سن و سالش آنقدر بود که چیز زیادی از جبهه و جنگ به یاد داشته باشد. همه دانسته‌هایش حرف‌ها و خاطراتی بود که از دیگران شنیده بود، اما پرورش و حضور در خانواده‌ای متدین و معتقد باعث شد تعصب و غیرت خاصی نسبت به اهل‌بیت و سیدالشهدا(ع) پیدا کند. نمی‌توانست ببیند خواهر و مادرش در خانه در امنیت زندگی کنند، اما حرم خواهر سیدالشهدا(ع) مورد حمله دشمنان و متجاوزان قرار بگیرد. سن‌اش کم بود اما دفاع از حرم اهل‌بیت(ع) را دفاع از ناموس خود می‌دانست و به همین خاطر راهی دیار عشاق شد و پس از ماه‌ها انتظار سرانجام به‌عنوان سرباز مدافع حرم راهی کشور سوریه شد. حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهل‌بیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه در حالی‌که تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود، رسید. مادرشهید با تعریف روزی که خبر شهادت محمدرضا را آوردند، می‌گوید: «شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، احساس کردم خانه پر از نور است. منبع نور از سوی عکس2 برادر شهیدم که قاب گرفته روی دیوارخانه‌مان بود. آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.» محمدرضا وصیت کرده بود او را در امامزاده علی‌اکبر چیذر دفن کنند. مادرش می‌گوید: «سال گذشته با مهدیه و محمدرضا رفتیم امامزاده علی اکبر(ع). محمدرضا آن روز با اشاره به حیاط امامزاده از ما خواست وقتی شهید شد او را آنجا دفن کنیم. محمدرضا را اول ماه صفر، قربانی سلامتی امام زمان(عج) دادم.» وصیت نامه خلاصه صفحه اول... بسم الله الرحمن الرحیم "وفدیناه بذبح عظیم" و او را به قربانی بزرگی بازخریدیم. سوره مبارکه صافات آیه ۱۰۷ اینجانب محمدرضا دهقان امیری فرزند علی در سلامت کامل روانی و جسمی و در آرامش کامل شهادت می دهم به یگانگی حضرت حق و شهادت می دهم به دین مبین اسلام و قرآن و نبوت خاتم الانبیاء حضرت محمد(ص) و امامت امیرالمومنین حیدر کرار علی ابن ابی طالب(ع) و یازده فرزند ایشان که آخرینشان حضرت حجت قائم آل محمد(عج) برپا کننده عدل علوی در جهان و منتقم خون مادرسادات خانوم فاطمه زهراء(س) می باشد. ( اللهم عجل لولیک الفرج) خلاصه وصیت نامه، صفحه دوم: می خواهم این حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمایید و اگر کوتاهی کردم در حق شما عزیزان به بزرگواری خود عفو کنید و از حقی که بر گردنم دارید درگذرید. صبر را سرلوحه کار خود قرار دهید و مطمئن باشید که هرکس از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی می ماند خداوند متعال است، اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم زینب کبری(س) کوچک تر است، روضه اباعبدالله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام می گیرد. قال الحسین( ع): ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیاسیوف خذینی اگر دین محمد تداوم نمی یابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیرها مرا دربر بگیرید. بالهایم هوس با تو پریدن دارد بوسه بر خاک قدم های تو چیدن دارد من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد متن وصیت نامه، صفحه سوم: غالبا آن گذری که خطرش بیشتر است می شود قسمت آنکه جگرش بیشتر است قیمت عبد به افتادن در سجاده ست سنگ فرش حرم دوست، زرش بیشتر است خانه ای است در اینجا که کریم اند همه سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است دل ما سوخت در این راه ولی ارزش داشت هرکه اینگونه نباشد ضررش بیشتر است بی سبب نیست که آواره هر دشت شدیم هرکه عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است هر گدایی برسد لطف که دارد اما به گدایان برادر نظرش بیشتر است همه گفتند خدیجه ست ولی ما دیدیم در جمالش که جلال پدرش بیشتر است وسعت روح، بدن را به فنا می گیرد غیر زینب چه کسی دردسرش بیشتر است. و من الله توفیق محمدرضا دهقان امیری تهران تاریخ شهادت: 21 آبان 1394 محل شهادت: منطقه حلب سوریه. شهید دهه هفتادی 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
📻 دوره آموزش رادیو در سازمان فرهنگی، اجتماعی و ورزشی شهرداری کاشان ⭕️ عنوان دوره‌ها و اسامی اساتید را در تصویر👆ببینید و برای دیگران هم ارسال کنید ⏰ ثبت نام: ۹ صبح الی ۱۲ ظهر/ ۱۷ الی ۲۰ 🔘خیابان آیت الله کاشانی- کوی ملک آباد- جنب فرهنگ‌سرای معراج- فرهنگ‌سرای دانش ☎️شماره تماس ٠۹۱۳۵۳۳۳۸۴۷ 🤝 به اهتمام و با همکاری: ➖فرهنگ‌سرای‌ دانش ➖کانون انس با نهج‌البلاغه 🌐 به بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/2156658741C164a505be7 🌐 با همراه شوید👇 https://eitaa.com/zr3684
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻🌸 تقدیم نگاه مهربون شما عزیزان همراه ☝️🎞📹 کلیپ اجرای گروه سرود دختران طاهری در بوستان فردوس طاهرآباد دوشنبه ۵ تیر ۱۴۰۲ 🧕 دخترای عزیزمون با اجرای قشنگشون در شب عید قربان در مسجد جامع گل کاشتند ( که بزودی در کانال مسجد بارگزاری خواهد شد) 😇👏👏 به جهت اجرای زیباشون نمازگزاران درخواست کردند که سرود رو دوباره بخونن دلمون شاد شد💚💛💚 😍😍ان شاالله اجرای بعدی این گل دخترا امروز عصر ۸ تیر ساعت ۱۸:۳۰ در گلزار شهدای طاهرآباد https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
26.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤝❤️✨ عشق از جنس رفاقت 🎥📽 گزارش تصویری از اعضای گروه سرود دختران طاهری در بوستان فردوس طاهرآباد دوشنبه ۵ تیرماه ۱۴۰۲ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت: - بالاخره بهوش اومدی! مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره! الان بهتری؟ قلبت هنوز درد می‌کنه؟! دستم رو بلند کردم و به سمتش بردم و دستای مهربونش رو در دست گرفتم و بوسه ای روی دستش نشوندم و گفتم: - شرمنده که نگرانتون کردم، الان خیلی بهترم با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت: - دشمنت شرمنده دخترم، خداروشکر مطمئن باش بهترم میشی فقط باید رعایت کنی و استرس و نگرانی به خودت وارد نکنی. الانم بیا بریم که امیرعلی منتظره! چشمی گفتم و با کمکش از تخت بلند شدم و باهم از بیمارستان صحرایی بیرون رفتیم. امیرعلی رو توی ماشین دیدم که سرش روی فرمون بود و اون وقتی متوجه حضور ما شد که در ماشین رو باز کردم و خواستیم سوار بشیم. وقتی منو دید نمی‌دونم توی نگاهش چی دیدم که احساس کردم خیالش راحت شده! سری به افکار مسخرم تکون دادم و سوار شدم فرشته خانوم هم سوار شد و امیرعلی حرکت کرد. توی راه فقط به دردهایی که این چند روز کشیدم فکر می‌کردم آخه یه دختر مثل من اونم به این سن، چرا باید انقدر توی زندگیش زجر و درد بکشه! از طرفی دلم به اون شهید خوش بود اما مثل اینکه دیگه اونم ولم کرده و دیگه پیشم نمیاد! وقتی رسیدیم مثل همیشه با کمک خانم حقی از ماشین پیاده شدم و به طرف محل اقامتمون رفتیم. امیرعلی هم رفت که ماشین رو تحویل بده. وارد که شدیم فاطمه رو دیدم که یه گوشه نشسته و خیلی ناراحته! هنوز ازش ناراحت بود اما من واقعاً دوست نداشتم ناراحتی کسی رو ببینم اونم کسی که خیلی کمکم کرد و بهم محبت کرد. راستش الان که فکر می‌کنم می‌بینم من خیلی اون ماجرا رو بزرگ کردم اگه انقدر بزرگش نمی‌کردم این بلا هم سر پاهام نمیومد! فرشته خانم گفت: - من میرم پیش فاطمه ببینم چشه انقدر ناراحت نشسته، نیلا جان توهم اگه می‌خوای همینجا بشین اومدم کارت دارم. خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم: - میشه من برم پیشش ببینم چرا انقدر ناراحته؟ یجورایی خودم رو مقصر می‌دونم! لبخند دلنشینی بهم زد و گفت: - برو عزیزم من همینجا منتظرم! رفتم جلو و آروم آروم به فاطمه نزدیک شدم. صداش زدم که سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و ... ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و خودش رو توی بغلم جا داد! از این حرکتش تعجب کردم یعنی چش شده؟ از خودم جداش کردم و گفتم: - چیشده؟ چرا گریه می‌کنی؟! فاطمه اشکاش رو پاک کرد و گفت: - تا حالا عاشق شدی؟ با تعجب گفتم: - نه عاشق نشدم، چطور؟! سری تکون داد و گفت: - وقتی عاشق نشدی و نمیتونی درکم کنی چی بگم؟ خیلی ناراحتم نیلا بنظرت چکار کنم؟ از درون دارم میشکنم اما هرکسی جز تو بود هرگز چیزی بهش نمی‌گفتم. دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: - میشه واضح واسم توضیح بدی که چیشده؟ من الان متوجه نمیشم که چی میگی! فاطمه آهی کشید و گفت: - اگه بهت بگم به کسی نمیگی؟ نوچ نوچی کردم و گفتم: - نخیر بنده مثل شما نیستم که راز مردم رو جار بزنم. فاطمه ناراحت شد و گفت: - اما من.. خواست چیزی بگه که وسط حرفش پریدم و گفتم: - ببین اون جریان گذشت و تموم شد منم که خوب فکر کردم دیدم مقصر اصلی تو نیستی من زیادی بزرگش کردم الانم اگر ازت کینه‌ای داشتم نمیومدم پیشت فقط دیدم خیلی حق گردنم داری اومدم اداش کنم بعدشم اصلا دوست ندارم ناراحتی رفیقم رو ببینم! فاطمه لبخندی زد و گفت: - خیلی خوشحالم که دوباره رفیق صدام میزنی اما نیلا قول بده که ازاین به بعد اصلا راجبم قضاوت نکنی و اول بیای سراغ خودم تا ماجرا رو حل کنیم تا اتفاقی مثل چندروز پیش اصلا پیش نیاد. لبخندی زدم و گفتم: - باشه، حالا بگو ببینم ماجرا چیه؟ چرا ناراحتی؟ دوباره فاز ناراحتیش برگشت و گفت: - میدونم برای دختری مثل من شاید درست نباشه اما منم آدمم دیگه..! نیلا آدم فقط یک‌بار عاشق میشه و منم عاشق شدم اما عشقم داره ازدواج می‌کنه نمیدونم چکار کنم! همش میخوام که دیگه بهش فکر نکنم چون اون دیگه نامزد داره و فکر کردن بهش گناهه اما نمی‌تونم نیلا نمی‌تونم! هم عذاب وجدان دارم و شرمنده‌ی خدا شدم و هم دارم از درون نابود میشم من خیلی دوستش داشتم نیلا خیلی خیلی زیاد..! دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه کردن. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه کردن! تا حالا عاشق نشده بودم و نمی‌تونستم درکش کنم اما باید خودم رو جای اون تصور می‌کردم و آرومش می‌کردم. با لحن آرومی گفتم: - دوست داشتن گناه نیست اما اگه داره ازدواج می‌کنه و الانم نامزده بهتره که فراموشش کنی! من تورو خوب میشناسم و می‌دونم که قطعاً دوست نداری خدا ازت ناراحت باشه پس بهتره با کمک گرفتن از خدا فراموشش کنی خدا بهتر از خودت صلاحت رو میدونه و مطمئن باش حتما شخص بهتری رو برات میفرسته! فاطمه لبخندی از روی لحن آروم و مهربون من زد و گفت: - با اینکه میشه گفت تازه نماز خوندن رو شروع کردی و یه شهید دستت رو گرفته و بلندت کرده خیلی به اعطلاعاتت اضافه شده ها مثل روان شناسا داری راهنماییم می‌کنی! راستش الان که فکر می‌کنم حق با توهه اگر اونم منو دوست داشت زودتر پا پیش می‌گذاشت الانم باید براش آرزوی خوشبختی کنم. امیدوارم خدا خودش این شخصو از ذهنم بیرون کنه و کاری کنه که بهش فکر نکنم دوست ندارم گناه کنم اونم با فکر کردن به یک نامحرم که دنبال کارای ازدواجشه! یه حسی بهم گفت که داره به زور اینارو میگه و هنوز داره از درون درد می‌کشه اما مطمئن بودم به زودی فراموشش میکنه اونم با کمک خودِ خدا دستای سردش رو توی دستام قرار دادم و گفتم: - امیدوارم هرچه زودتر فراموشش کنی فاطمه لبخندی زد و گفت: - نیلا اگه بدونی چقدر خوشحالم که دوباره داری باهام حرف میزنی که نگو از بس بی محلی می‌کردی بهم دیگه داشتم افسردگی می‌گرفتم. خندیدم و گفتم: - تا تو باشی قدرم رو بدونی! میگم از دخترا شنیدم فردا روز اخره که اینجاییم درسته؟! فاطمه سری تکون داد و گفت: - اره، فردا ساعت هفت صبح تحویل ساله و اینجا قراره کنار شهدا سفره هفت سین بچینن و خلاصه که جشنه خیلیم شلوغ میشه. تا بعدازظهر هم برمیگردیم! راستش ناراحت شدم که فردا برمیگردیم اما از طرفی خوشحال هم بودم که قرار تحویل سال پیش شهدا باشم! یه لحظه به خودم اومدم و متوجه سنگینی نگاهی شدم! فرشته خانوم بود که داشت نگاهمون می‌کرد. اون بنده خدا هم منتظر گذاشتم حتماً الان داره فکر می‌کنه چی داشتیم به هم می‌گفتیم! تو دلم خندیدم و کنار گوش فاطمه چیزی گفتم و باهم بلند شدیم و به سمت فرشته خانوم رفتیم. کمی هم با فرشته خانم یا همون خانم حقی بگو بخند کردیم و بعداز گذشت چند دقیقه با گفتن شب بخیر از خستگی خوابم برد. (فردای آن روز) سال تحویل شد و منِ جدیدی متولد شد. سفره ای ساده اما زیبا چیده بودند! پیش شهدا بودم و حضورشون رو در کنارم احساس می‌کردم ازشون خواستم که کمکم کنن و توی مسیر جدیدی که انتخاب کردم کمکم کنن و همراهم باشن. کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم. اما حیف که دیگه باید خداحافظی کنیم و برگردیم به شهرمون..! بعداز اینکه با شهدا خداحافظی کردم و به سختی ازشون دل کندم برگشتیم به محل اقامتمون تا وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم. من که یه کیف کوچک بیشتر با خودم نیاورده بودم پس خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و داشتم به فاطمه کمک می‌کردم که وسایلش رو جمع کنه. یکدفعه رها سر رسید و گفت: - اوه میبینم که اشتی کردین؟! خواستم چیزی بگم که فاطمه مانع شد و گفت: - بله شما مشکلی داری؟ رها خندید و گفت: - نه چه مشکلی؟ فقط خواستم بگم که حواست به خودت باشه تا این به ظاهر رفیقت تو رو هم به گند نکشه! فاطمه عصبی شد و گفت: - فعلا این تویی که داری اینجا رو به گند می‌کشی یک‌بار دیگه از این حرفا بزنی میدونم باهات چه برخوردی کنم! رها خونسرد گفت: - هیچ غلطی نمیتونی بکنی بعدشم از کنارمون رد شد و رفت! این دختره بخدا یه مشکلی داره ها شیطونم درس میده اما اینکه با این حجاب اینجا چکار می‌کنه واسم سواله؟! رو به فاطمه گفتم: - ببین من خیلی حس بدی نسبت به رها دارم فقط بیا نادیدش بگیریم و هرچی گفت نشنیده! فاطمه با عصبانیت نفسش رو داد بیرون و گفت: - حسمون مشترکه منم حس خوبی بهش ندارم پس بیا همه‌ی حرفاش رو نادیده بگیریم. لبخندی زدم و با کمک فاطمه از جا بلند شدم و به سمت اتوبوس رفتیم و سوار شدیم. (یک هفته بعد) یک هفته‌ای میشه که از شلمچه برگشتیم و من پاهام رو از توی گچ باز کردم خداروشکر زود گذشت و فاطمه هم تمام این مدت کمکم می‌کرد و اصلا تنهام نمی‌گذاشت. توی حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. با فکر اینکه فاطمه باشه با دو به سمت گوشی رفتم و نگاه کردم و دیدم خانم حقی زنگ زده! با تعجب جواب دادم و گفتم: - سلام خانم حقی خوبین؟ گفت: - سلام عزیزدلم الهی شکر ممنون شما خوبی؟ با سرخوشی گفتم: - الحمدلله بله منم خوبم، جانم درخدمتم زنگ زدین؟ خانم حقی کمی این دست و اون دست کرد و گفت: - واسه قرارِ خاستگاری زنگ زدم فردا شب وقت داری؟ دست‌پاچه شده بودم و هیچی نمی‌تونستم بگم..! خانم حقی باز گفت: - سکوت علامت رضاست پس من و امیرعلی فردا شب مزاحمت میشیم دخترم! فعلاً خدانگهدارت با صدایی لرزون خداحافظی کوتاهی کردم و گوشی رو قطع کردم! وای حالا من چکار کنم؟ اصلا سن من بدرد ازدواج نمی‌خوره بعدشم من که پدر و مادر ندارم اینا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟ با این فکر دوباره زانوی غم بغل گرفتم و یه گوشه غمگین نشستم که دوباره گوشیم زنگ خورد. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: زانوی غم بغل گرفته بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد این‌بار دیگه فاطمه بود که زنگ زده بود. غمگین گفتم: - سلام خوبی؟ فاطمه که از صدام فهمید ناراحتم گفت: - سلام جانم، چیشده که ناراحتی؟ سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم: - قراره فردا شب برام خاستگار بیاد! فاطمه خندید و گفت: - شوخی جدیده؟ مسخره کردی مارو؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - کاش شوخی بود! فاطمه با تعجب گفت: - جدی میگی؟ حالا کی میخواد بیاد خاستگاری؟ من تورو واسه داداشم در نظر داشتم گفتم بیای بشی عروس خودمون حالا کی جرعت کرده دست رو ناموس داداش من بزاره؟! خنده‌ی مسخره ای کردم و گفتم: - خانم حقی واسه پسرش ازم خاستگاری کرد. فاطمه خندید و گفت: - جدی؟ وای باورم نمیشه نیلا! آهی کشیدم و گفتم: - میشه یه دقیقه نخندی و یه فکری به حال من کنی؟ حالا من چکار کنم؟ فاطمه این‌بار با جدیت گفت: - تو بهش چی گفتی؟ گفتم: - من هیچی نگفتم بعدشم خانم حقی گفت سکوت علامت رضاست و ... پس ما فردا شب میایم واسه خاستگاری! فاطمه تک خنده‌ای کرد و گفت: - بنده خدا چقدرم زود رفته سر اصل مطلب و رک همه چی رو گفته! حالا ببینم نیلا تو امیرعلی رو دوست داری؟ با دودلی گفت: - نمیدونم! اما فاطمه مسئله اصلی اینجاست که اونا فردا می‌خوان بیان با کی صحبت کنن؟ من که نه پدر دارم و نه مادر! بعدشم سنم واسه ازدواج زیادی کمه! فاطمه گفت: - اولاً که باید خوب فکر کنی که آیا واقعاً دوستش داری یا نه اگر که دوستش نداری هم یه کلمه بگو نه و قضیه رو جمعش کن. ثانیاً مامان و بابای من هستن! اونا خیلی بیشتر از من تورو دوست دارن مطمئنم اگه بهشون بگم میان و فردا جای خالی پدر و مادرت واست پر میکنن. ثالثا سن فقط یک عدده و فقط عشق بین دو طرفه که مهمه! لبخندی زدم و برای بار هزارم خدا رو برای داشتن فاطمه شکر کردم. گفتم: - واقعاً ممنون که هستی! یعنی واقعاً مامان و بابات میان؟ فاطمه گفت: - معلومه که میان عزیزم فقط شما امشب خوب استراحت کن که فردا کلی کار داریم. شبت بخیر و خداحافظ از فاطمه تشکر کردم و با گفتن خدانگهدار گوشی رو قطع کردم. (فردای آن روز) الان ساعت هشت شبه و ما منتظریم که خانم حقی و پسرش تشریف بیارن. مامان و بابای فاطمه هم اومدن و طوری رفتار میکنن که انگاری واقعاً دخترشونم! داشتم چای میریختم که صدای آیفون بلند شد. فاطمه دکمه آیفون رو زد تا در باز بشه. همین که دکمه رو زد خانم حقی وارد شد پشت سرشم امیرعلی با یک دست گل بزرگ و قشنگ وارد شد. همه باهم سلام و احوالپرسی کردیم و بابای فاطمه تعارف کرد که بشینن اونا هم نشستن و صحبت ها شروع شد البته امیرعلی سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت! منم با اشاره‌ی مادر فاطمه رفتم که چای بیارم. چای ریختم و بعداز اینکه توی سینی گذاشتم خیلی مؤدبانه به مهمونا تعارف کردم که رسیدم به امیرعلی و دستام شروع به لرزش کرد. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا