eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
984 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: حدیثه اکبری😌 جشن غدیر در قمصر کاشان 😍 شماره:5⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: فاطیما محرابی😌 جشن عید غدیر 😍 شماره:6⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:فاطمه دوست 😌 جشن عید غدیر 😍 شماره:7⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
32.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویش من غدیری ام💚 دخترای عزیزمون: گروه سرود بنت المهدی😌 اجرای سرود 😍 شماره:8⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: ثنا عباسی از کاشان😌 نورافشانی مهمونی عید غدیر (بلوار نماز) 😍 شماره:9⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
16.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: فاطمه قنبری 😌 شعر خوانی دختر گلمون برای مولا علی(ع)😍 شماره:🔟 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: ریحانه سعیدی پور از کاشان😌 جشن خیابانی 😍 شماره:1⃣1⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: محدثه محب😌 جشن خیابانی 😍 شماره:2⃣1⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
31.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویش من غدیری ام💚 دخترای عزیزمون: گروه سرود دختران فاطمی😌 اجرای سرود 😍 شماره:3⃣1⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: فاطمه سلیمانی 😌 همکاری در موکب ناشنوایان 😍 شماره:4⃣1⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
20.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویش من غدیری ام💚 هیئت مذهبی کانون ناشنوا شماره:5⃣1⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: بهار خوشه چین😌 شماره:7⃣1⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: فاطمه سادات حسینی😌 جشن خیابانی 😍 شماره:8⃣1⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: سمیرا دل افکار از شهر راز😌 تهیه کلیپ😍 شماره:9⃣1⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: زهره خفاجه😌 شماره:0⃣2⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: اسما رجائی از کاشان😌 شماره:1⃣2⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: رقیه فتاحی😌 شماره:2⃣2⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: عسل ستاره😌 شماره:3⃣2⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون: مطهره جعفر ابادی😌 شماره:4⃣2⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:زهرا شبانی😌 شماره:5⃣2⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:فاطمه رمضانی فرد😌 شماره:6⃣2⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:زهرا سلیمانی مقدم😌 شماره:7⃣2⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:فاطمه دلافکار😌 شماره:8⃣2⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:راضیه محمود زاده😌 شماره:9⃣2⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚 دختر عزیزمون:فریده پورندی😌 شماره:0⃣3⃣ 📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین 🆔 @Biqarar_1710 🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: باعجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم. بالاخره اون خانومو سوار ماشین کردن زهرا سوار شد و منم سوار شدم. ماشینو روشن کردم و گفتم: - برم بیمارستان‌؟ زهرا با نگرانی گفت: - اره بریم بیمارستان فقط عجله کن تا از دست نرفته! با سرعت به سمت بیمارستان رفتم و بعداز رسیدن به بیمارستان بلافاصله بستریش کردن. زهرا توی اتاق پیشش بود و منم بیرون منتظر بودم. بعداز چند دقیقه زهرا اومد بیرون و گفت: - تبش خیلی شدید بوده خداروشکر زود رسوندیمش وگرنه تشنج می‌کرد! الانم بخاطر آمپولایی که توی سرمش زدن خوابه اما نمی‌دونم چرا توی خواب همش داره اشک می‌ریزه! با تعجب گفتم: - اخه چرا باید توی خواب اشک بریزه؟ ازش آدرس خونشون رو پرسیدی؟ زهرا گفت: - وقتی بهش گفتم حالت خیلی بده آدرس خونتون رو بده تا برسونمت گفت جایی واسه رفتن نداره! گفتم: - تلفن همراه چی؟ نداشت؟ زنگ بزنیم خانوادش بیان! زهرا با کلافگی گفت: - انقدر سوال نپرس مهدی، نمی‌دونم تلفن همراهش هست یا نه! گفتم: - الان مسئولیتش رو دوش ماست خب باید برسونیمش دست خانوادش یا نه؟ زهرا گفت: - خب معلومه اما برادرِ من تا وقتی بیدار نشده تو چجوری می‌خوای اطلاعاتی از خانوادش بگیری و برسونیش خونشون؟! گفتم: - باشه درسته حالا برو ببین بیدار نشده؟ زهرا رفت داخل و گفت: - مهدی برو پرستار رو صدا کن بیدار شده! (از زبان نیلا) چشام رو که باز کردم دوباره اون دخترو دیدم. قشنگ میتونستم حس کنم الان بیمارستانم چون دیگه به بستری شدن عادت کرده بودم! دختره که نمیدونستم اسمش چیه گفت: - عزیزم الان بهتری؟ سری تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت: - الان که بهتر شدی می‌خوان مرخصت کنن میشه آدرس خونتون رو بگی که برسونیمت؟ گفتم: - قبلا هم بهت گفتم که خونه ای واسه رفتن ندارم یعنی دارما اما دیگه جای امنی واسم نیست. با گیجی گفت: - یعنی چی؟ نمیتونی واضح تر توضیح بدی؟ گفتم: - یه کلام اینکه من درحال حاضر جایی واسه رفتن ندارم و خانواده ای هم ندارم. با تعجب گفت: - پس تاحالا کجا زندگی می‌کردی؟ با ناراحتی گفتم: - ماجراش طولانیه! در باز شد و یه طلبه با یه پرستار داخل اومدن. پرستار ازم سوالاتی راجب حالم پرسید و بعدش سرم رو از دستم کشید و گفت: - دیگه مرخصی و تبت هم پایین اومده! از روی تخت بلند شدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم و از اون دختر تشکر کردم. دخترِ با ناراحی گفت: - الان کجا می‌خوای بری؟ تو که گفتی جایی واسه رفتن نداری! قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و گفتم: - نمی‌دونم، من اصلا هیچی نمیدونم فقط اینو خوب میفهمم که دیگه واقعاً هیچکس رو ندارم. اون دختر گفت: - اینطوری که نمیتونیم ولت کنیم بری! می‌تونی بیای خونه‌ی ما بمونی تا وقتی که محلی واسه زندگیت پیدا کنی. اون مردی هم که کنارش ایستاده بود فقط سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت. گفتم: - نه عزیزم خیلی ممنون اما نمی‌تونم قبول کنم. گفت: - نه دیگه نشد، تو حتما باید بیای نمیتونم وقتی جایی واسه رفتن نداری بزارم بری! گفتم: - اما.. گفت: - اما و اگر نداره! و دستم رو کشید و برد سمت ماشینشون! اون مرد هم رفت که هزینه‌ی بیمارستان و پرداخت کنه. سوار ماشین شدیم که گفتم: - اون طلبه همسرته؟ زد زیر خنده و گفت: - نه بابا خدانکنه! و بازم خندید و گفت: - داداشمه، چندسالی هست که داره طلبگی می‌خونه و جدیدا توی مسجد محله‌ی خودمون فعالیت داره. لبخندی زدم و گفت: - میشه اسمتو بپرسم؟ گفت: - ای وای فراموش کردم خودمو بهت معرفی کنم! من زهرا سادات هستم. بعدش داداشش که سوار ماشین شد بهش اشاره کرد و گفت: - ایشونم سید مهدی هستن و لبخند دندون نمایی زد و گفت: - شما خودت رو معرفی نمیکنی؟ لبخندی زدم و گفتم: - نیلا هستم! ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 لبخندی زدم و گفتم: - نیلا هستم! با ذوق گفت: - چه اسم قشنگی داری خیلی بهت میاد مخصوصا به رنگ اون چشات! لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتیم تا به خونشون رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و زهرا هم همراه من پیاده شد. آقا مهدی به زهرا گفت: - زهرا جان لطفاً برو وسایل منو از توی اتاق بیار چند روزی خونه‌ی دوستم میمونم. زهرا رفت و من هنوز همونجا وایساده بودم و با کمی این دست و اون دست کردن با شرم سرم رو پایین انداختم و گفتم: - اگه بخاطر من میخواید برید من همین الان از اینجا میرم از اولشم قصد نداشتم بمونم زهرا خیلی اصرار کرد. همونطور که سرش پایین بود گفت: - نه این چه حرفیه من فقط چند روزی خونه‌ی دوستم میمونم تا شما اینجا راحت باشید و احساس غریبگی نکنید مهمان هم حبیب خداست! گفتم: - ممنونم و بازم عذرمیخوام که مزاحمتون شدم! در همین حین زهرا اومد و کیفی رو به اقا مهدی داد و اونم خداحافظی کرد و رفت. منو زهرا وارد خونشون شدیم خونشون دکور قشنگی داشت و کلا توی این خونه فضای معنوی و خاصی وجود داشت که باعث آرامش می‌شد‌. به خودم اومدم که دیدم نه مادرش خونه هست و نه پدرش! با تعجب گفتم: - مامان و بابات کجا هستن؟ زهرا لبخند غمگینی زد و گفت: - پدرم چند سالی هست که شهید شده مامانم الان حتما گلزار شهداست! هرروز همین ساعت میره پیش بابام انگاری هنوزم باهم زندگی میکنن. قشنگ نیست؟ باناراحتی گفتم: - چرا خیلی قشنگه اما مطمئنم مامانت خیلی ناراحته نه؟ زهرا گفت: - نه اصلا، راستش از صبر و بردباری مادرم تعجب می‌کنم وقتی خبر شهادت پدرم اومد مامانم نه اینکه ناراحت نباشه ها نه اما بیشتر واسه پدرم خوشحال بود که به آرزوش یعنی شهادت رسیده! یکدفعه دیدم اشک توی چشای زهرا جمع شده، با ناراحتی گفتم: - ببخشید حتما ناراحتت کردم نباید فضولی می‌کردم شرمنده! سعی کرد لبخندی بزنه که اشکش جاری شد و گفت: - دشمنت شرمنده عزیزم، نه چرا ناراحت بشم؟ فقط وقتی داشتم از بابام می‌گفتم دلم واسش تنگ شد. نفس عمیقی کشید و گفت: - دیگه ناراحتی بسه بیا اتاقت رو نشونت بدم. به اتاق اشاره کرد و گفت: - اینجا اتاق منه اما تا وقتی اینجایی میتونی ازش استفاده کنی هرچی هم نیاز داشتی بهم بگو منم این چند روز رو توی اتاق مهدی میمونم. رفت توی کمدش دست کرد و یه دست لباس بهم داد و گفت: - میتونی از اینا استفاده کنی لباسات رو عوض کن و بیرون رفت. مهربونیش منو یاد فاطمه انداخت اخ که چقدر دلم واسش تنگ شده بود اما نباید دیگه اونا رو ببینم که خاطرات گذشته برام زنده بشه! خواستم مانتوم رو عوض کنم که متوجه شدم چیزی توی جیبمه! با تعجب دست توی جیب مانتوم کردم و گوشیم رو درآوردم! فکر می‌کردم اینم توی اون خونه‌ی نحس جا گذاشتم اما خوشحالم که حداقل اینو جا نذاشتم. گوشیمو روشن کردم و دیدم فاطمه و مامان و باباش صد بار تا الان بهم زنگ زدن و چون گوشیم روی سایلنت بوده متوجه نشدم! مونده بودم زنگ فاطمه بزنم یا نه اما بالاخره زنگش زدم که با همون بوق اول گوشی رو جواب داد و با صدای بلندی گفت: - معلومه کجا رفتی؟ نیلا با توهم کجایی؟ بهم بگو تا همین الان بیام دنبالت..! می‌دونی چقدر نگرانت بودم؟ چیشد که با امیرعلی بهم زدین؟ حرف بزن دیگه یه چیزی بگو! اشکم باز جاری شد و با بغض گفتم: - فاطمه خواهشاً دیگه بهم زنگ نزن دیگه نمی‌خوام کسایی که باعث میشن به یاد گذشته بیوفتم رو ببینم! میدونی؟ درکم می‌کنی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اشکم باز جاری شد و با بغض گفتم: - فاطمه خواهشاً دیگه بهم زنگ نزن دیگه نمی‌خوام کسایی که باعث میشن به یاد گذشته بیوفتم رو ببینم! میدونی چی میگم؟ درکم می‌کنی؟ بخدا خسته شدم از این وضع هرروز یه ماجرای جدید برام پیش میاد که تصورش برام سخته و تا بخوام با اون کنار بیام بلافاصله یه اتفاق دیگه میوفتم واقعیتش دیگه خسته شدم نمی‌خوام به گذشتم نگاه کنم. می‌دونم توی گذشته اشتباه هایی مرتکب شدم خیلی خوبم می‌دونم اما تا کی باید تاوان پس بدم؟ واقعاً دیگه بس نیست؟ ماجرای بهم خورد رابطمونم مطمئنم از خودِ امیرعلی پرسیدی پس الکی دوباره از من نپرس! فاطمه باناراحتی گفت: - تو الان کجایی؟ رفتم خونتون اما نبودی خب منم نگرانت شدم نیلا خودت خوب میدونی چقدر دوستت دارم پس خواهشاً برگرد. اره همه‌ی ماجرا رو از زبونش شنیدم یعنی مجبورش کردم همه چی رو بگه چون میدونستم خیلی همو دوست دارین و اونم بهم همه چیو گفت اما نیلا تو خیلی چیزا رو نمیدونی اون فقط بخاطر خودت ولت کرد نمی‌خواست آسیبی ببینی همش تقصیر بهروز بوده زنگ زده تهدید کرده! عصبانی و ناراحت گفتم: - چقدرم با جزئیات برات توضیح داده! واقعاً نفهمید چقدر دوسش دارم که با من مشورت نکرد و خودش تصمیم گرفت؟ بخدا جسمم صدمه‌ای میدید به اندازه‌ی الان که روحم اسیب دیده ضربه نمی‌خوردم. اما خداروشکر خوب موقعی شناختمش اگه واقعا منو میخواست به همین راحتی ولم نمی‌کرد حتی اگه تهدید شده بود. فاطمه گفت: - گوش کن، امیرعلی الان رفته سوریه.. نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم: - نه تو گوش کن، دیگه بهم زنگ نزن چون جوابت رو نمیدم! امیرعلی هم می‌خوام فراموش کنم همنطور که اون فراموشم کرد و ولم کرد الانم برام مهم نیست کجاست! هنوز دوستیمون سرجاشه ها اما دوری و دوستی باشه برای من بهتره! خدانگهدار..! گوشی رو قطع کردم و اشک می‌ریختم. دورغ گفتم که می‌تونم فراموشش کنم راستش وقتی گفت رفته سوریه نگرانش شدم که یه وقت بلایی سرش نیاد. اما باید فراموشش می‌کردم چون دیگه قرار نبود ببینمش فقط امیدوارم زودتر بتونم اینکارو کنم. صدای در اومد که یادم اومد من الان خونه‌ی زهرا اینا هستم پس زود اشکم و پاک کردم و با صدایی که گرفته بود گفتم: - بیا تو عزیزم! زهرا اومد داخل و رو به روی من نشست و گفت: - ببخشید اما صدات بلند بود مکالمتون رو شنیدم. ببین من نمی‌دونم چه اتفاقی برات افتاده و توی گذشته چه کارایی کردی و اصلا هم برام مهم نیستی چون الان که اینجایی معلومه دوست نداری گذشته رو مرور کنی و اینجایی تا آینده رو بسازی مطمئن باش توی این مسیر کمکت می‌کنم. دیگه اشک نریز عزیزم چشای قشنگت رو اینجوری نابود میکنیا! اشک ریختن برای چیزای بیهوده ارزش نداره خودتم اینو خوب میدونی پس دیگه اشک نریز و لباسات رو بپوش. میون گریه هام لبخندی زدم و گفتم: - تو منو یاد فاطمه میندازی تقریباً همینطوری باهم آشنا شدیم‌. مثل خواهرم دوستش داشتم اما.. پرید وسط حرفم و گفت: - یعنی الان دوستش نداری؟ گفتم: - نه نه هنوزم مثل خواهرم دوستش دارم اما دیگه نمی‌تونم ببینمش چون خیلی از خاطرات گذشته برام زنده میشه و خب از الان دلم براش تنگ شده. زهرا لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و گفت: - از کجا معلوم دیگه نبینیش؟ مطمئن باش باز همو می‌بینید چه دیر چه زود! و اینم مطمئنم که به زودی گذشته رو فراموش می‌کنی و هر وقت دلت خواست بدون هیچ واسطه ای میتونی ببینیش. بابت دلگرمی‌ ای که بهم داد تشکر کردم. از اتاق رفت بیرون و گفت: - زود حاضر شو بریم مسجد امروز داداشم سخنرانی داره حاضر شدم و رفتم بیرون و به زهرا گفتم: - زهرا مامانت مشکلی نداره من اینجا بمونم؟ زهرا خندید و گفت: - هنوز مامانم رو نشناختی که این سوالو میپرسی حالا توی مسجد میبینیش و بیشتر باهاش آشنا میشی. آهانی گفتم و زهرا هم رفت که حاضر بشه. چند دقیقه بعد باهم به سمت مسجد حرکت کردیم. از خونشون تا مسجد راهی نبود و پیاده راحت میتونستیم بریم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از خونشون تا مسجد راهی نبود و پیاده راحت میتونستیم بریم. بعداز چند دقیقه رسیدیم و باهم وارد مسجد شدیم‌. زهرا به سرعت به سمت خانمی دوید که فکر کنم مادرش بود منم پشت سرش بودم! مادرش که منو دید با لبخند رو به زهرا گفت: - دوست جدیدت رو معرفی نمی‌کنی زهرا جان؟ زهرا به من اشاره کرد و گفت: - معرفی میکنم، دوست جدیدم نیلا هستن. فقط مامان نیلا قراره چند روزی پیش ما باشه تا یه خونه‌ی جدید واسه خودش پیدا کنه. مامانش اول تعجب کرد بعد رو به من گفت: - ایرادی نداره دخترم تا هروقت خواستی می‌تونی پیشمون بمونی عزیزم! لبخندی زدم و گفتم: - واقعاً ممنونم حتما یه روزی لطفتون رو جبران میکنم. به لبخندی اکتفا کرد. نماز شروع شد و همگی توی صف نماز ایستادیم. بعداز نماز قرار بود حاج آقا سخنرانی کنه! شروع کرد به صحبت کردن و فقط از خدا می‌گفت! می‌گفت: - رفیق خدا که باشی هیچ وقت، بن بست و ناامیدی برات معنایی نداره کسی که به خدا در زندگی تکیه میکنه و خدا رو سرپرست خودش در زندگی میگیره، هیچ وقت نه بابت گذشته افسوس میخوره و نه بابت آینده نگران میشه چون میدونه خدا جباره و جبار به معنی جبران کننده است. متاسفانه اکثر ما به آدمهایی مثل خودمون تکیه میکنیم و وقتی اونا رو از دست میدیم یا بهمون ضربه می‌زنند از هم میپاشیم و از خدا گله میکنیم که چرا؟؟ در صورتی که خدا خودش بارها به ما تذکر میده که فقط به من تکیه کنید و از من کمک بخواید. مسلما توکل کردن یک شبه اتفاق نمی‌افته، یک دانشگاهه که باید هر روز تمرین کرد و درس های کوچیک و بزرگش و پاس کرد تا به موفقیت و آرامش و پیروزی رسید. چقدر قشنگ صحبت می‌کرد! راستش خیلی به این حرفا نیاز داشتم. چقدر مسمم حرف می‌زد که قشنگ وجود خدا رو توی خودت حس می‌کردی! حرفای زیادی زد و منم کلی سوال برام پیش اومد. حتما باید سوالاتم رو ازش می‌پرسیدم! بعداز سخنرانی همه کم کم رفتن. منو و زهرا و مادرش هم رفتیم بیرون که دیدیم چند نفر از آقایون دور آقا مهدی جمع شدن و دارن سوالاتشون رو مطرح می‌کنن. بعداز چند دقیقه که آقایون رفتن و دورش خلوت شد به سمت ما اومد و سلام داد. مادرش گفت: - خسته نباشی پسرم آقا مهدی تشکر کرد که یکی از پشت سر گفت: - سید فردا مراسم داریم یادت نره زودتر بیای با بسیج خواهران هم هماهنگ کردم که بیان. روشو کرد سمت اون مرد و گفت: - چشم یادم نمیره خیلی ممنون لطف کردی. زهرا گفت: - چه مراسمی داداشی؟ - فردا میلاد آقا صاحب الزمانِ قرار شده بسیج خواهران و برادران برای بستن ریسه ها و آماده کردن بعضی از هدایا واسه مراسم فردا بیان. - اها چه خوب پس منو و نیلا هم فردا واسه کمک میایم! زهرا و مادرش خواستن برن که من گفتم: - ببخشید اما من چندتا سوال راجب سخنرانی امروزشون داشتم شما برید من پشت سرتون میام. زهرا لبخندی زد و گفت: - باشه عزیزم! آقا مهدی مثل همیشه سر به زیر گفت: - بفرمایید من درخدمتم با ناراحتی گفتم: - چندتا سوال ازتون دارم! گفتم: - ببینید من توی زندگیم وقتی خدا رو خوب شناختم رفتم سمتش و سعی کردم باهاش رفیق بشم گفتم حتما توی زندگی خیلی کمکم می‌کنه اوایل همه چی خوب پیش می‌رفت اما کم کم اتفاق های بد زیادی هم برام پیش اومد من توی گذشته اشتباهاتی کردم که فکر کنم تاوان همش رو پس دادم پس چرا هنوز همه چی بد پیش میره؟! گفت: - هر وقت دیدی همه چیز داره بد پیش میره، بدون اتفاق های خیلی خوبی تو راه هستن، انرژی قدیمی داره خودش رو پاک میکنه تا انرژی جدید وارد زندگیت بشه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem