🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#قسمت80
گفت:
- هروقت دیدی همه چیز داره بد پیش میره، بدون اتفاق های خیلی خوبی تو راه هستن.
انرژی قدیمی داره خودش رو پاک میکنه تا انرژی جدید وارد زندگیت بشه.
این حرفش خیلی بهم انگیزه داد.
چقدر دقیق صحبت میکرد!
با بغض گفتم:
- همهی کسایی رو که دوسشون داشتم از دست دادم الان فکر میکنم هیچکس دوستم نداره.
لبخندی زد و گفت:
- خدا گاهی نشون میده به ما که
ببین هیچ کس دوست نداره!
اما یواشکی میاد تو گوشت میگه
جز من!
ببینید نمیدونم چه اتفاق های براتون افتاده که انقدر ناامید هستید اما بدونید خدا همیشه هست.
من همیشه وقتی ناامید میشم و یا حال دلم زیاد خوب نیست این جمله رو تکرار میکنم و میگم:
- الهی تو نظر کن به دلم، حال دلم خوب شود.
این جمله خیلی جاها کمکم کرده و برام مثل مسکن بوده امیدوارم بدرد شماهم بخوره، یاحق!
حرفاشو زد و رفت و من به فکر فرو رفتم.
و ریز لب گفتم:
- الهی تو نظر کن به دلم، حال دلم خوب شود.
واقعا این جمله مثل مسکن میموند و ارومت میکرد لبخندی زدم و دویدم تا خودمو به زهرا و مادرش برسونم.
(فردای آن روز، از زبان مهدی)
با امیرحسین وارد مسجد شدیم و به سمت بچه ها رفتیم هرکی قسمتی از کار رو به عهده گرفته بود خداروشکر تا امشب بنظرم همه چی فراهم باشه.
از پایگاه خواهران هم همه داخل بودن برای بسته بندی هدایا..!
یکدفعه یادم اومد میکروفن مسجد رو زهرا برای پایگاهشون قرض گرفته بود.
کنار در درودی خواهران وایسادم و زهرا رو صدا زدم.
بعداز چند دقیقه اومد و گفت:
- جانم؟
با لبخند گفتم:
- جانت سلامت، میدونی میکروفن مسجد کجاست؟
کمی فکر کرد و گفت:
- آها اره میدونم اون دفعه که برای پایگاه قرض گرفته بودیم بردمش خونه، الان کنار تختمه!
گفتم:
- میشه بری خونه و بیاریش؟
زهرا سری تکون داد و گفت:
- داداش واقعاً نمیبینی دستم گیره؟ یه دقیقه خودت برو و بیارش.
دست کرد توی جیبش و کلید رو درآورد و بعدش گفت:
- راستی مامانم خونه نیست اینم کلید خونه!
باشه ای گفتم و به سمت خونه راه افتادم.
کلید رو توی در انداختم و وارد خونه شدم.
به سمت اتاق زهرا رفتم و در اتاقش رو که باز کردم دیدم نیلا خانوم با موهای باز و پریشون روی تخت خوابیده!
برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت درو بستم و از خونه زدم بیرون!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هدایت شده از شمسا کاشان
24.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
#یاعلی 🌿
ـ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
علی شرافت و عزت ماست..
علی شرافت خلقت و بشریت است
علی روحُالارواح است!💚
#مـولآ_علے
▫️اثری از: حدیثه شجری
🆔️ @shamsa_kashan
فواید نوشیدن یک لیوان شیر بادام در روز
▫️کاهش بیماری قلبی
▫️کمک به کاهش وزن
▫️قوی کردن استخوان
▫️سلامت کلیه ها
▫️بهبود دیابت
▫️سلامت چشم
▫️مراقبت پوست
▫️افزایش قدرت عضلانی
#پیام_سلامت
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
آدمها زمانی خوشحالند که بتوانند
آزادانه در میان کسانی که درکشان میکنند
زندگی کنند.
تنها بودن یعنی زندگی در میان کسانی که منظور شما را نمیفهمند.
تبعید و تنهایی به معنای این است که
در میان کسانی باشید که
حرفها، حرکات و دستخطشان
برای شما بیگانه است
و رفتار و واکنشها و احساساتشان،
واکنشهای غریزیشان و اندیشهها
و خوشیها و دردهاشان برای شما
قابل احساس نیست،
کسانی که تحصیلات و ظاهرشان
و نحوه و کیفیت زندگیشان با شما
بسیار متفاوت است!
#دلنوشته❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨🦋💫🦋✨
💎جشن گوهر ناب💎
اجتماع بزرگ خانوادههای کاشونی🥰
🎤با اجرای: علی یگانه
🎤کارشناس:سید محمود انوشه
🎼🎧خوانندگی: محمد معتمدی
📆زمان:چهارشنبه ۲۱ تیرماه °ساعت ۲۰°
💒مکان:ورزشگاه امیرکبیر(بام شهر)
🎹اجرای بزرگترین گروه سرود وبرنامههای ورزشی ومتنوع
🕌قرعه کشی کمک هزینه سفر به کربلاومشهد مقدس🥹🥹
💢باحضور هیئت جامع دختران حاج قاسم _تشکل های دخترانه کاشان
@heyatjame_dokhtranhajgasem
✨🦋💫🦋✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#قسمت81
برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت در رو بستم و از خونه زدم بیرون که زهرا رو دم در دیدم!
گفت:
- یادم رفت بگم نیلا توی اتاقم خوابیده!
کلید رو دادم دستش و گفتم:
- الان میگی؟ حالا خودت برو میکروفن رو بیار!
زهرا رفت داخل خونه و من به سمت مسجد حرکت کردم و زیر لب استغفار میدادم.
چند دقیقه بعد زهرا برگشت اما ایندفعه نیلا خانومم باهاش بود!
وقتی دیدمش دوباره به یادم ماجرای چند دقیقه پیش افتادم!
هروقت میدیدمش ازش یجورایی فرار میکردم.
مراسم شروع شد و همه چی به خوبی تموم شد مثل همیشه بعداز مراسم چند نفر از آقایون دورم جمع شدن و سوالاتشون رو میپرسیدن.
همه که رفتن یادم اومد خونه چندتا لباس لازم دارم با امیرحسین رفتیم در خونه، ایندفعه نرفتم داخل و به زهرا زنگ زدم چندتا از لباسام رو بیاره.
در باز شد و زهرا با چند دست لباس بیرون اومد و با خنده گفت:
- مهدی مامان گفت فردا میخواد قراره خاستگاری رو بزاره پس بهتره دیگه مقاومت نکنی
گفتم:
- آبجی جونم
زهرا خندید و گفت:
- ببین ایندفعه سعی نکن منو خر کنی که برم مامانو راضی کنم این دفعه دیگه دختره همه چی تمومه منم چیزی ندارم که بگم والا دختر خوبیم هست.
گفتم:
- میدونم خودت میتونی مامانو راضی کنی پس برو باهاش صحبتی کن.
زهرا نچ نچی کرد و گفت:
- نه داداش همینجوری که نمیشه شرط داره!
خندیدم و گفتم:
- خواهشاً تو شرط نزار اصلا خودم باهاش صحبت میکنم!
خواستم برم که گفت:
- باشه قهر نکن آقا داداش باهاش صحبت میکنم اما باید یه فکری به حال خودت بکنی تا قبل از اینکه پیر بشی!
خندیدم و گفتم:
- من که تکلیفم معلومه بالاخره یکی واسم پیدا میشه تو برو فکر خودت باش که باید به زودی ترشی بندازیمت یادم باشه یه دبه ی بزرگ بگیرم.
زهرا خندید و گفت:
- هیچی دیگه اگه من با مامان صحبت کردم!
گفتم:
- نه توروخدا اصلا من اشتباه کردم.
خندید و گفت:
- حالا خوب شد حالا برو که فکر کنم دوستت اونجا داره از دستت حرص میخوره ازبس طولش دادی.
خندیدم و گفتم:
- باشه خداحافظ!
(از زبان نیلا)
زهرا اومد و شام خوردیم.
بعداز شام رفتم که بخوابم اما یکدفعه دلم گرفت و میخواستم گریه کنم.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم و ماه رو که دیدم احساس کردم توی ماه تصویر آقا ابراهیم نقش بسته!
راستش شرمنده شدم، شرمنده از اینکه خیلی وقته یادش نکردم اما اون خیلی جاها دستم رو گرفته.
چشام رو روی هم گذاشتم و به خوابم رفتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#قسمت82
چشام رو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم.
احساس میکردم توی عالم خواب و بیداری گیر افتادم نگاهی به اطراف انداختم که اقا ابراهیم رو دیدم.
گفت:
- دخترم ناراحت نباش و از خدا کمک بخواه!
تا چند سال دیگه ممکنه اتفاقی کسی رو ببینی درحالی که شاید باورش برات سخت باشه اما بدون هرچی خدا بخواد همون میشه امیدت به خدا باشه.
گفتم:
- منظورتون چیه؟
لبخندی زد و گفت:
- چه دیر و چه زود متوجه میشی عجله نکن.
باناراحتی گفتم:
- آقا ابراهیم واقعاً زندگی من آخرش چی میشه؟
واقعاً خداروشکر که همیشه خوانواده های خوبی هستن که منو ببرن پیش خودشون اونم بدون اینکه منو بشناسن و فکر میکنم اینا همش به لطف خداست اتفاقایی که برام میوفته اتفاقی نیست اینو خوب میدونم اما واقعا از آینده میترسم!
اینده ای که توش هیچکس رو ندارم.
من حتی الان پولی ندارم و نمیدونم تا کی قراره مزاحم این بنده خدا ها بشم.
واقعا دلم از تموم دنیا گرفته قلبم درد میکنه از این همه مصیبت کی قراره تموم بشن؟
با آرامشی که همیشه توی صداش بود گفت:
- امیدوار باش به آینده ای که خدا زودتر از تو اونجاست، ایمان داشته باش به خدایی که رحمتش بی پایانه!
و اعتماد داشته باش به بخت نیکی که پس از صبرت سر خواهد زد.
حرفاش برام مبهم بود خواستم از سوالی بپرسم که دیدم دوباره غیب شد!
همونجا سرم رو به آسمون بلند کرد و گفتم:
- خدایا شکرت بابت نگاه های بی وقفت ممنونم که همیشه مراقبمی!
یهویی از خواب پریدم و درست موقعی بود که داشتن اذان میگفتن!
اشک توی چشام جمع شد از اینکه خدا چه قشنگ همه چی رو میچینه!
از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و با زهرا و مادرش به مسجد رفتیم.
(پنج سال بعد)
با زهرا اومده بودیم مسجد قرار بود امروز نذری بدن ماهم اومده بودیم کمک کنیم.
یه فرش بیرون پهن کرده بودن منو زهرا هم نشسته بودیم برنج پاک میکردیم.
یکدفعه یه دختر کوچولوی خوشگل که داشت چهار دست و پا راه میرفت از زیر سینی رد شد!
خندیدم و سینی برنجا رو گذاشتم زمین و بغلش کردم و بوسش کردم.
زهرا خندید گفت:
- مادر شدن خیلی بهت میادا!
یکدفعه صدایی اومد که فکر کنم باباش بود و داشت دنبال دخترش میگشت!
دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم سرم رو که بلند کردم با تعجب به مردی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم!
واقعا امیرعلی بود؟!
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem