eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
در کلاس ریاضی چیکار کنیم؟!🤨📓 - چیزایی که معلم میگه با دقت گوش کنید و نکته ها رو یاداشت کنید و از قبل جزوه هارو بخونید 🚎💛 - همه ی معلم ها کسایی رو دوست دارن که به درس اهمیت بدن و درسشون خوب باشه پس خوب درس بخونید 🌨🌷 - تمرینا رو حل کنید و همیشه تکلیف هاتون رو به موقع بنویسید معلم ها از کسایی که تنبل هستن خوششون نمیاد 🌤🌸
حوصلمون سر نره⛅️🌱!. ‌ اسکرپ بوک و بولت ژورنال بسازید3>>🍊'🛁. - از خودتون عکس بگیرید3>>🌷'🌑. - نمددوزی انجام بدید3>>🐇'🎀. - کاردستی ها کوچیک اوریگامی بسازید3>>🦖'🌷. - ⟆. "🐰🦋!
"ایدھ‌ بࢪای ࢪوز هاے بـے حوصلھ‌ ڪَے.💗↓" •نقـاشــــے بڪــــش'🍃 •اتاقـــت ࢪو تمیــز ڪن'🛵 •ی خوࢪاڪے جدید امتحان ڪن'🍶 •بــــــــࢪو بــیــــــــࢪون'🍪 •ڪاࢪدستــے دࢪسـت ڪـن'🚕 - ⟆. "🐾👩🏼‍💼! ❳↭.
من تحقیق کردم و فهمیدم ۹۰درصد ما وقتی ایموجی 😂 رو میفرستیم قیافمون اینجوریه 😐 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اهدافت رو برای دیگران بازگو نکن، فقط نشونشون بده😉❤️ ☘☁️
میخوام بهت یادآوری کنم که: با توصیه دکتر قرص ویتامین بخور پوست لبت رو نکن قوز نکن عطر بزن و خوشبو باش ورزش کن آهنگ هایی که حالت رو بد میکنه گوش نکن از آدم‌هایی که بهت انرژی منفی میدن دوری کن برای خودت خط قرمز و چارچوب بزار اهدافت رو بنویس اعتماد به نفس داشته باش https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
وقتی مامانتون اخمو میشه یا ازتون دلخور شده، اینو براش بخونید: چشم و ابروی خشن از بس که می‌آید به تو گاه آدم عاشق نامهربانی می‌شود=) https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کی پشت فرمونش نشسته بود ؟ خود پویا یا یه شخص دیگه ؟ می اومد جلو .... سریع و با صداي غرش وحشتناك ... با ذهن فلج شده م ، نگاهش می کردم . نور شدید چراغ هاي ماشین چشمام رو می زد . با سرعت نزدیک می شد . پاهام شروع کرد به لرزش . قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟ اینکه بمیرم ؟ کامل چرخیدم به سمت ماشین . من ؟ این موقع ؟ جلوي چشماي مامان و بابا ؟ جلوي این همه آدم ؟ تو کوچه ي خودمون ؟ جلوي چشماي امیرمهدي ؟ بمیرم ؟ امیرمهدي ؟ من و امیرمهدي ؟ و صداي غرش وحشتناك ! هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت . صداي همهمه .... حس کشیده شدن به سمت پایین با شدت ! چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد . ترس ... حس رخوت .... نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود . دوباره اوج گرفتن هواپیما ... صداي کف زدن و صلوات فرستادن ... دوباره با شدت به سمت پایین کشیده شدن .... خانومی که کنارم نشسته می گه " خدا خودش رحم کنه " و من باور دارم که خدا باید رحم کنه ... صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلنده _خدا به دادمون برس . - یا ابوالفضل . - بسم الله ... و من تکرار کردم " خدایا به دادمون برس .... یا ابوالفضل ... بسم الله .. " با شدت برخورد به چیزي ... معلق شدن .... سیاهی ........ صداي بوق وحشتناك ...... بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با شدت برخورد به چیزي ... معلق شدن .... سیاهی ........ صداي بوق وحشتناك ...... بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم . ماشین با سرعت تغییر مسیر داد و با بوق بلند و وحشتناکی از کنارم رد شد ............ لرزش پاهام بیشتر شد ........ در آغوشی کشیده شدم .... جون از پاهام رفت و به سمت زمین سقوط کردم .... دست هایی دورم پیچیده شد ........ همهمه ..... همهمه ...... نگاهم رو چرخوندم ....... همه بودن و نبودن ..... دهن ها باز می شد و من چیزي نمی شنیدم غیر از صداي غرش وحشتناك ......... کسی دست هام رو ماساژ می داد .... من قرار بود بمیرم ! قرار بود جسمم رو روي زمین بذارم و به سمت آسمون پرواز کنم ! و باز خدا بهم رحم کرد ..... باز نجات پیدا کردم ........ کسی زد تو صورتم ........ باز نگاهم رو چرخوندم ....... کسی حالم رو می فهمید ؟ اینکه از بین اون همه دود و آهن پاره ، زنده بیرون اومدم ؟ و براي بار دوم ، تو راه مرگ پا نذاشته ، یه زندگی دوباره هدیه گرفتم ؟ کسی می فهمید دوبار تا پاي مرگ رفتن یعنی چی ؟ کی ؟ ...... کی ؟ ........ کی می تونست چنین اتفاقاتی رو از سر گذرونده باشه ؟ چشمم قفل شد رو صورت آشنایی .......... امیرمهدي ....... خودش بود ! اون می فهمید ............ بی اختیار بغض کردم . بطري آبی دستش بود ..... درش رو باز کرد ... کمی ریخت تو دستش ..... اومد بپاشه تو صورتم ....... شوك زده گفتم ...... من – بازم هواپیما سقوط کرد .... صداش وحشتناك بود .... چشماش براي لحظه ي کوتاهی ، با بهت ؛ قفل شد تو چشمام . چونه م لرزید . من – بازم نزدیک بود بمیرم . لبم رو به دندون گرفتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 چونه م لرزید . من – بازم نزدیک بود بمیرم . لبم رو به دندون گرفتم . چشماش رو با درد روي هم گذاشت . لبش رو به دندون گرفت و سریع بلند شد و رفت . پشت به ما ایستاد . نمی تونستم بفهمم در چه حالیه ولی می دیدم که سرش رو به آسمون بلند بود . با صداي کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوي دهنم . پس صداهاي دیگه رو هم می شنیدم ! یا شاید صداي هواپیماي تو ذهنم تموم شده و اجازه ي شنیدن بهم داده بود . به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتواي لیوان به لبم نزدیک شده ، خوردم . آب قند خنکی که بیشتر دلم رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه . لرزي که از ترس بود ، از وحشت بود . سعی می کردم با دم عمیق ، نفس هاي منقطعم رو منظم کنم . تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی می کرد با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم برگردونه . مادر رضوان ، رو به مامان و بابا که بدتر از من ؛ بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل . با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم . همه دورم بودن و سعی می کردن کاري انجام بدن تا اون شوك و اون حال بد رو پشت سر بذارم . به پیشنهاد طاهره خانوم ، رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه اي دراز بکشم . طاهره خانوم هم کنارم نشست و شروع کرد به مالیدن دستاي یخ کرده از ترسم . حین مالش ، گاهی فشاري هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو دستام به جریان بیفته و اینجوري لرز بدنم کم شه . مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش می کرد . هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن . اطمینان به حضورشون . به حمایتشون وبهتر از همه اطمینان به اینکه تنها نیستم . پتویی که روم کشیده بودن ، بدنم رو گرم کرده بود ولی از داخل به قدري سرد بودم که اون پتو درست وسط تابستون هم نتونست بدن سردم رو به عرق بشونه . همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن . هیچ کس هم اشاره اي به اینکه خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن . هیچ کس هم اشاره اي به اینکه خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت. سکوت موجود برام آزاردهنده بود . بیشتر باعث می شد به اتفاق افتاده فکر کنم و اون ماشین و قصد پویا گاهی هم با خودم فکر میکردم اون شخصی که واقعا قصد جونم رو داشت ، پویا بود ؟ چرا ؟ چون ردش کرده بودم ؟ چون گفته بودم دلم با شخص دیگه ایه ؟ یا چون جواب توهین هاش رو داده بودم ؟ یا شاید اینجوري می خواست حالم رو بگیره ! خودش گفته بود که نمی ذاره امیرمهدي مال من بشه ! یعنی به همین خاطر این کار رو کرده بود ؟ با صداي آروم حرف طاهره خانوم و مامان ذهنم رو از پویا جدا کردم . طاهره خانوم – سعیده خانوم خودتون هم یه لیوان آب قند بخورین . رنگ به صورتتون نمونده . مامان هم آروم گفت . مامان – داشت جلو چشمام .. بغض کرد و نتونست ادامه بده . طاهره خانوم – خدا رو شکر به خیر گذشت . می دونم چه حالی شدین . منم همین حال الانتون رو داشتم وقتی امیرمهدي تو کربلا زخمی شد . قضا بال بود که از سرتون رفع شد . یه صدقه بدین . مامان – باید همین کار رو بکنیم . داشتم سکته می کردم . نمیدونم خدا به من رحم کرد یا به جوونیش؟ طاهره خانوم – به دل پاك هر دوتون . بعد از این حرف دوباره هر دو سکوت کردن . صداي پچ پچ هاي آرومی سکوت فضا رو کمی آشفته کرده بود . نه می دونستم چه حرفی رد و بدل می شه و نه می دونستم گوینده چه کسایی هستن . ترجیح دادم چشمام رو ببندم . و در همون حال با صحنه ي نزدیک شدن ماشین دوباره برام تداعی شد . انقدر فکر کردم و حرف هاي پویا با اتفاق پیش اومده رو مرور کردم که نفهمیدم چطور زمان گذشت و خونواده ي درستکار براي بار دوم قصد رفتن کردن . نذاشتن براي بدرقه شون بلند شم و همونجور ازم خاحافظی کردن . نگاه امیرمهدي لحظه ي رفتن پر بود ازنگرانی . " مواظب خودتون باشید " ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه وحرفش رو اینجوري تعبیر کنم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا