در کلاس ریاضی چیکار کنیم؟!🤨📓
- چیزایی که معلم میگه با دقت گوش کنید و نکته ها رو یاداشت کنید و از قبل جزوه هارو بخونید 🚎💛
- همه ی معلم ها کسایی رو دوست دارن که به درس اهمیت بدن و درسشون خوب باشه پس خوب درس بخونید 🌨🌷
- تمرینا رو حل کنید و همیشه تکلیف هاتون رو به موقع بنویسید معلم ها از کسایی که تنبل هستن خوششون نمیاد 🌤🌸
حوصلمون سر نره⛅️🌱!.
اسکرپ بوک و بولت ژورنال بسازید3>>🍊'🛁.
-
از خودتون عکس بگیرید3>>🌷'🌑.
-
نمددوزی انجام بدید3>>🐇'🎀.
-
کاردستی ها کوچیک اوریگامی بسازید3>>🦖'🌷.
- ⟆. #ٺوصٻـہ"🐰🦋!
"ایدھ بࢪای ࢪوز هاے بـے حوصلھ ڪَے.💗↓"
•نقـاشــــے بڪــــش'🍃
•اتاقـــت ࢪو تمیــز ڪن'🛵
•ی خوࢪاڪے جدید امتحان ڪن'🍶
•بــــــــࢪو بــیــــــــࢪون'🍪
•ڪاࢪدستــے دࢪسـت ڪـن'🚕
- ⟆. #اٻــده"🐾👩🏼💼! ❳↭.
من تحقیق کردم و فهمیدم ۹۰درصد ما وقتی ایموجی 😂 رو میفرستیم
قیافمون اینجوریه 😐
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اهدافت رو
برای دیگران بازگو نکن، فقط نشونشون بده😉❤️
#انرژے☘☁️
میخوام بهت یادآوری کنم که:
با توصیه دکتر قرص ویتامین بخور
پوست لبت رو نکن
قوز نکن
عطر بزن و خوشبو باش
ورزش کن
آهنگ هایی که حالت رو بد میکنه گوش نکن
از آدمهایی که بهت انرژی منفی میدن دوری کن
برای خودت خط قرمز و چارچوب بزار
اهدافت رو بنویس
اعتماد به نفس داشته باش
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
وقتی مامانتون اخمو میشه یا ازتون دلخور شده، اینو براش بخونید:
چشم و ابروی خشن از بس که میآید به تو
گاه آدم عاشق نامهربانی میشود=)
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_یکم
کی پشت فرمونش نشسته بود ؟
خود پویا یا یه شخص دیگه ؟
می اومد جلو ....
سریع و با صداي غرش وحشتناك ...
با ذهن فلج شده م ، نگاهش می کردم .
نور شدید چراغ هاي ماشین چشمام رو
می زد .
با سرعت نزدیک می شد .
پاهام شروع کرد به لرزش .
قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟
اینکه بمیرم ؟
کامل چرخیدم به سمت ماشین .
من ؟
این موقع ؟
جلوي چشماي مامان و بابا ؟
جلوي این همه آدم ؟
تو کوچه ي خودمون ؟
جلوي چشماي امیرمهدي ؟
بمیرم ؟
امیرمهدي ؟
من و امیرمهدي ؟
و صداي غرش وحشتناك !
هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد .
با سرعت .
صداي همهمه ....
حس کشیده شدن به سمت پایین با شدت !
چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد .
ترس ... حس رخوت ....
نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود .
دوباره اوج گرفتن هواپیما ...
صداي کف زدن و صلوات فرستادن ...
دوباره با شدت به سمت پایین کشیده شدن ....
خانومی که کنارم نشسته می گه " خدا خودش رحم کنه "
و من باور دارم که خدا باید رحم کنه ...
صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلنده
_خدا به دادمون برس .
- یا ابوالفضل .
- بسم الله ...
و من تکرار کردم " خدایا به دادمون برس .... یا ابوالفضل ... بسم
الله .. "
با شدت برخورد به چیزي ...
معلق شدن ....
سیاهی ........
صداي بوق وحشتناك ......
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_دوم
با شدت برخورد به چیزي ...
معلق شدن ....
سیاهی ........
صداي بوق وحشتناك ......
بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم .
ماشین با سرعت تغییر مسیر داد و با بوق بلند و وحشتناکی از کنارم رد شد ............
لرزش پاهام بیشتر شد ........
در آغوشی کشیده شدم ....
جون از پاهام رفت و به سمت زمین سقوط کردم ....
دست هایی دورم پیچیده شد ........
همهمه .....
همهمه ......
نگاهم رو چرخوندم .......
همه بودن و نبودن .....
دهن ها باز می شد و من چیزي نمی شنیدم غیر از صداي غرش وحشتناك .........
کسی دست هام رو ماساژ می داد ....
من قرار بود بمیرم !
قرار بود جسمم رو روي زمین بذارم و به
سمت آسمون پرواز کنم !
و باز خدا بهم رحم کرد .....
باز نجات پیدا کردم ........
کسی زد تو صورتم ........
باز نگاهم رو چرخوندم .......
کسی حالم رو می فهمید ؟
اینکه از بین اون همه دود و آهن پاره ،
زنده بیرون اومدم ؟
و براي بار دوم ، تو راه مرگ پا نذاشته ، یه زندگی دوباره هدیه گرفتم ؟
کسی می فهمید دوبار تا پاي مرگ رفتن یعنی چی ؟
کی ؟ ......
کی ؟ ........
کی می تونست چنین اتفاقاتی رو از سر
گذرونده باشه ؟
چشمم قفل شد رو صورت آشنایی .......... امیرمهدي .......
خودش بود ! اون می فهمید ............
بی اختیار بغض کردم .
بطري آبی دستش بود .....
درش رو باز کرد ...
کمی ریخت تو دستش .....
اومد بپاشه تو صورتم .......
شوك زده گفتم ......
من – بازم هواپیما سقوط کرد ....
صداش وحشتناك بود ....
چشماش براي لحظه ي کوتاهی ، با بهت ؛ قفل شد تو چشمام .
چونه م لرزید .
من – بازم نزدیک بود بمیرم .
لبم رو به دندون گرفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_سوم
چونه م لرزید .
من – بازم نزدیک بود بمیرم .
لبم رو به دندون گرفتم .
چشماش رو با درد روي هم گذاشت .
لبش رو به دندون گرفت و سریع بلند شد و رفت .
پشت به ما ایستاد .
نمی تونستم بفهمم در چه حالیه ولی
می دیدم که
سرش رو به آسمون بلند بود .
با صداي کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوي دهنم .
پس صداهاي دیگه رو هم می شنیدم !
یا شاید صداي هواپیماي تو ذهنم تموم شده و اجازه ي شنیدن بهم داده بود .
به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتواي لیوان به لبم
نزدیک شده ، خوردم .
آب قند خنکی که بیشتر دلم
رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه .
لرزي که از ترس بود ، از وحشت بود .
سعی می کردم با دم عمیق ، نفس هاي منقطعم رو منظم کنم .
تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی می کرد
با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم برگردونه .
مادر رضوان ، رو به مامان و بابا که بدتر از من ؛ بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل .
با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم . همه دورم بودن و سعی می کردن کاري انجام بدن تا اون شوك و اون حال بد رو پشت سر بذارم .
به پیشنهاد طاهره خانوم ، رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه اي دراز بکشم . طاهره خانوم هم کنارم نشست و شروع کرد به مالیدن دستاي یخ کرده از ترسم .
حین مالش ، گاهی فشاري هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو
دستام به جریان بیفته و اینجوري لرز بدنم کم شه .
مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش می کرد .
هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن .
اطمینان به حضورشون .
به حمایتشون وبهتر از همه اطمینان به
اینکه تنها نیستم .
پتویی که روم کشیده بودن ، بدنم رو گرم کرده بود ولی از داخل
به قدري سرد بودم که اون پتو درست وسط
تابستون هم نتونست بدن سردم رو به عرق بشونه .
همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن .
هیچ کس هم اشاره اي به اینکه
خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_چهارم
همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن .
هیچ کس هم اشاره اي به اینکه
خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت.
سکوت موجود برام آزاردهنده بود .
بیشتر باعث می شد به اتفاق
افتاده فکر کنم و اون ماشین و قصد پویا گاهی هم با خودم فکر میکردم
اون شخصی که واقعا قصد جونم رو داشت ، پویا بود ؟
چرا ؟
چون ردش کرده بودم ؟
چون گفته بودم دلم با شخص دیگه ایه ؟
یا چون جواب توهین هاش رو داده بودم ؟
یا شاید اینجوري می خواست حالم رو بگیره !
خودش گفته بود که نمی ذاره امیرمهدي مال من بشه !
یعنی به همین خاطر این کار رو کرده بود ؟
با صداي آروم حرف طاهره خانوم و مامان ذهنم رو از پویا جدا کردم .
طاهره خانوم – سعیده خانوم خودتون هم یه لیوان آب قند بخورین
. رنگ به صورتتون نمونده .
مامان هم آروم گفت .
مامان – داشت جلو چشمام ..
بغض کرد و نتونست ادامه بده .
طاهره خانوم – خدا رو شکر به خیر گذشت . می دونم چه حالی شدین .
منم همین حال الانتون رو داشتم وقتی امیرمهدي تو کربلا زخمی شد .
قضا بال بود که از سرتون رفع شد .
یه صدقه بدین .
مامان – باید همین کار رو بکنیم .
داشتم سکته می کردم . نمیدونم خدا به من رحم کرد یا به جوونیش؟
طاهره خانوم – به دل پاك هر دوتون .
بعد از این حرف دوباره هر دو سکوت کردن .
صداي پچ پچ هاي آرومی سکوت فضا رو کمی آشفته کرده بود .
نه می دونستم چه حرفی رد و بدل می شه و نه می دونستم گوینده
چه کسایی هستن .
ترجیح دادم چشمام رو ببندم .
و در همون حال با صحنه ي نزدیک
شدن ماشین دوباره برام تداعی شد .
انقدر فکر کردم و حرف هاي پویا با اتفاق پیش اومده رو مرور
کردم که نفهمیدم چطور زمان گذشت و خونواده ي درستکار براي
بار دوم قصد رفتن کردن .
نذاشتن براي بدرقه شون بلند شم و
همونجور ازم خاحافظی کردن .
نگاه امیرمهدي لحظه ي رفتن پر
بود ازنگرانی .
" مواظب خودتون باشید " ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه وحرفش رو اینجوري تعبیر
کنم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem