eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
941 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیست و دوم بهمن، در حکم عید غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت۰۰۰ ★ ذوق و سلیقه دختران هیات جامع حاج قاسم کاشان جهت نشان دادن عشقشان به این نظام و این پرچم ★ ● روز شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ ___________________ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
بیست و دوم بهمن، در حکم عید غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت۰۰۰ ★ ذوق و سلیقه دختران هیات جامع حاج قاسم کاشان جهت نشان دادن عشقشان به این نظام و این پرچم ★ ● روز شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ __________________ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏆بازم دختران هیات مون گل کاشتند ! 🥈کسب مدال نقره مسابقات قهرمانی ووشو بانوان درشهرستان کاشان توسط خانم ها ⭕️⭕️ کوثر و فاطمه کدخدایی ___________________ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| با صدای خش‌خش جارو چشم باز می‌کنم و تازه متوجه می‌شوم که چند لحظه‌ای چرت زده‌ام. مرد جارو به دست کنار قبر ساکت می‌ایستد و لبانش تندتند تکان می‌خورد. خالکوب هنوز هم نشسته است. دیگر حوصله نمی‌کنم بقیه‌ای که حتی در تاریکی آسمان و این سرمای پاییز می‌آیند بالای قبر را بشمارم. غلبۀ شب تعداد افراد را کم می‌کند جز خالکوب که کم نمی‌شود و اضافۀ همۀ افراد وصل شده است به قبر. خسته از سماجت خالکوب نگاهم را در طول و عرض محوطه می‌چرخانم؛ قبرها شب که می‌شود مظلوم‌تر می‌شوند انگار یا حال گرفتۀ من، شبِ قبرها را ساکت‌تر می‌بیند. در همین حال و فکرم که دستی می‌نشیند روی پایم و از جا می‌پراندم. دو ساعته زل زدی به من و رفیقم. نگاهم از خالکوبی دستی که روی پایم است می‌رود روی چشمانی که در سایۀ ابروها به سیاهی می‌زند. چیزی را مقابل صورتم بالا می‌آورد و میگوید: بیا این شیرینی هم روزی تو بود. شیرینی؟ این آمد و رفت ذهن و شکم را دوست دارم. دستش را مقابلم تکان میدهد. شیرینی را میگیرم و لب باز نمیکنم به تشکر. دیگر نگاهش هم نمیکنم. اما او مینشیند کنارم. حرفی برای گفتن ندارم و ساکت به قبر تنها نگاه میکنم که می‌گوید: - جدید می‌بینمت! شبای اینجا به من عادت داره، منم عادت دارم، اما تو نه! سر می‌چرخانم سمتش و می‌گویم: - من به قبرستون علاقه‌ای ندارم که بخوام عادت کنم. ابروهایش با هم بالا می‌روند و همانجا می‌مانند. سر می‌اندازم پایین و شیرینی را داخل دهانم می‌گذارم. - منم علاقه ندارم به قبرستون. اما اینجا رو ناچاراً دوست دارم. ناچاراً! من نمی‌خواهم و نباید به این ناچاری برسم. می‌خواهم بروم پی درس و زندگیم. این ترم که تمام بشود باید آماده شوم برای دکترا. باید یک کاری دست‌وپا کنم. باید سلما را عقد کنم. من باید زیاد دارم که نباید خراب بشود! می‌گوید: - بچه کجایی؟ از میان تمام بایدهایی که برای خودم چیده‌ام مایوسانه می‌گویم: - همین جا! - قبرستون؟ خنده‌ام می‌گیرد از لحن سوال کردنش. نگاهش که می‌کنم می‌بینم دست به سینه زل زده است به صورت من. چه حال خوشی دارد این! کاش کمی از حال او را هم من داشتم... ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| می‌پرسم: - مشکلی داره؟ خنده‌اش را کنترل نمی‌کند: - نه خیلی هم خوب. یه اتاقم به من بده! از فکر داشتن اتاقی در قبرستان لرز در جانم می‌نشیند. بیخیال آشنایی لحظه‌ای و قضاوت من می‌گوید: - زدی بیرون؟ جوابش را نمی‌دهم. دوباره دست می‌گذارد روی پایم و می‌گوید: - پاشو بریم یه چیزی به این دخمه بریزیم تا نمردیم از گرسنگی. جوابش را نمی‌دهم. بلند می‌شود و کش‌وقوسی به بدنش می‌دهد. - آخ که یه چایی میچسبه! جوابش را نمی‌دهم. - تلخی مثل قهوه! بیخیال همه عالم که همه عالم از اوست. دست می‌اندازد پشت شانه‌ام و کتفم را می‌کشد. بی‌اراده همراهش بلند می‌شوم! - جَوونیه و این دربه‌دری‌اش. جوان دربه‌در بودن هم هیچ حس و حالی ندارد. میان جواب ندادن‌های من می‌رود داخل یک ساندویچی و به میل خودش سفارش می‌دهد. در میان همان بی‌جوابی‌ها برمی‌گردیم سمت قبرستانی که حالا خنکی هوایش لرز می‌نشاند بر تن و بدنم. همان موقع رفتن هم که سوار موتورش شدم از شدت باد سردم شد. موقع برگشت کمی لرز کردم و وقتی دوباره نشستیم میان سبزه‌ها واضح لرزیدم. با چشم اشاره می‌کند به ساندویچ مانده در دستم و می‌گوید: - اوه اوه گاز بزرگ بزن نمیری! نگاهم بی‌اختیار روی خالکوبی دستش مات می‌شود. دستش را تکان میدهد و می‌گوید: - قشنگه! یه وقتی باهاش حال می‌کردم! دیگه نه اما! مُد نیِ! به لحن لاتیش لبخند می‌زنم. نوشابه را بالا می‌دهد یک ضرب و می‌گوید: - به جاش اگر چایی بود بیشتر حال می‌داد. خسته از یک طرفه حرف زدنش ساندویچ را می‌خورد و می‌پرسد: - این زبونت رو تکون بده خب! یک کلمه بگو چه خطایی کردی؟ بقیۀ ساندویچم را می‌خورم و فکر می‌کنم که چه‌قدر دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم. یک نفری که بعداً بشود ندیدش تا مدام چشم در چشمش، خطاهایت مرور نشود. یکی که آشنا نباشد. اما الان فقط دلم می‌خواهد آرام بشوم: - حکم دادگاهم اومده. چشم درشت نمی‌کند که هیچ، نگاهم هم نمی‌کند: - خلاف بودن بهت نمیاد. لبخند می‌زنم به قضاوتش. به ظاهر حتماً به او می‌آمد اهل خلاف باشد. ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞صبح را آغاز می‌کنیم با یگانه خدایی که در دل‌های ماست❣ و دراعماق وجودمان منزل دارد✨ خدای عاشقی که هر روز عشق را ترویج میکند بر کل جهان💫🌷 سلام✋ صبح‌تون منور به نور قرآن و عشق خدایی😍 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
Panahian-Clip-BaKafshNamazNakhoon-128k-۱.mp3
2.67M
باکفش نماز نخون! کفش‌هات رو بده کفشداری و برو حرم امام رضا و لذت ببر!🌸 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| پس به این رئیس رؤسا که میلیارد میلیارد اختلاس می‌کنند اصلا نمی‌آید. ادامه می‌دهد: - چشمات میگه ته خلافت هارت و پورته، و الّا آدم این بساطا نیستی. با خیال راحت نگاهش می‌کنم و او هم زل می‌زند توی چشمانم. خنده‌ام می‌گیرد از حرف‌هایش. لب‌هایم را اما کنترل می‌کنم. می‌گوید: - عیب نداره. تو به من بخند. اما من بهت میگم که آدمای خلاف چشماشون خره. ابروهایم که بالا می‌پرد، با جدیت ادامه می‌دهد: - با چشمای آدما زندگی کن! آدمای خوب یه رنگ دیگه نیست چشماشون، اما نگاهشون خرابت نمی‌کنه. فضول نیست، فوارۀ آبه که می‌ریزه توی روح و روانت! مثل بنزین، موتورت رو روشن می‌کنه... حالا حکمت چیه؟ دستانم را دور زانوان جمع شده‌ام حلقه می‌کنم: - برای دعوای نکرده، فحش نداده، توهین نکرده... برای دختری که می‌خوامش. دستی به لب‌هایش می‌کشد: - اوه اوه عشقی شد قصه. حال نمی‌کنم باهاش! چی بریدن برات؟ فضاحتبار است حکم قاضی. با تمسخر می‌گویم: - مقاله‌ای راجع به ویژگی‌های یک قهرمان ملی! اول چشمانش درشت می‌شود. بعد ریز و بعد چنان صدای خنده‌اش در قبرستان ساکت می‌پیچد که مرده‌ها هم وحشت می‌کنند. - عکس قاضی رو بده جنازه بهت تحویل بدم. ادامه می‌دهم: - باید از سه روز دیگه تا دو هفته بعد، هر روز هم گزارش کار ارائه بدم! دیگر کسی جلودارش نیست و چنان می‌خندد که روی چمن‌های سرد ولو می‌شود. دلم می‌خواهد دو تا بزنم توی دهان باز شده‌اش. اما از خنده‌اش، خنده‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم چرا همراهش می‌خندم. می‌خندیم و مرده‌ها را هم وادار می‌کنیم تا به حال و روزمان بخندند و چای می‌خورد. ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| دنبالش راه افتادم یا راهم انداخت تا خانه‌شان. وقتی به خودم آمدم که داشتم چای دوم را می‌خوردم و همراه شاهرخ - اسمش شاهرخ است - می‌خندیدم به پیشنهادهای مسخره‌اش. - بریم پیش قاضی بگیم دایره رو گشادتر بگیره، غیر ملی رو هم حساب کنه، تخفیف بده. چشمغره‌ام را که می‌بیند می‌گوید: - خوب بابا! تلخ نشو. بیا راجع به ستارخان و باقرخان بنویس. لب برمی‌چینم. - آهان! گفته یکی. ستارخان پس؟ جواب نمی‌دهم به پیشنهادهایش. الان ویژگی‌های اخلاقی ستارخان را از کدام کتاب تاریخ دربیاورم. اصلا کسی به فکر بوده که ببیند چه‌طور این دو نفر از ته ایران فهمیدند دارد خیانت می‌شود، اما مردم تهران نفهمیدند. شاید هم مردم تهران فهمیدند اما ترسیدند. شاید هم بوق تبلیغاتی مثل الان دست روزنامه‌چی‌ها بود و شدند غول رسانه‌ای و مردم را روی یک انگشت خیانتبار چرخاندند و کشور را سپردند دست یک خائن و تا آخرش هم زجر کشیدند و ستارخان و باقرخان هم فقط شدند یک شهید محبوب! - بیا دربارۀ مصدق بنویس. نفت رو آورد سر سفرۀ مردم ایران. هان! خوبه که. استکان خالی را می‌کوبم توی نعلبکی و می‌گویم: - فعلا که دقّ مصدق دراومده. استادمون می‌گفت کسی که دستور کشتن رئیس‌علی دلواری رو داده و کمک انگلیس و پرتغال کرد تا وارد ایران بشن جناب مصدق بوده. دلایلش هم کامل بود. سند داشت. دهان گشاد شاهرخ از حالت مسخرگی می‌رسد به دهان عمود: - بگو جان شاهرخ! من همیشه لایکش می‌کردم که! آتیش گرفته! میگم چرا پول نفت به خونۀ ما نرسید. و با دست اشاره به خانه‌شان می‌کند. من از خالکوبی دو تا بازوهایش می‌رسم به در و دیوار خانۀ صدمتری که حیاط کوچکش را سایۀ یک درخت پر کرده بود و من هم در اتاقی نشسته بودم که جز فرشی قدیمی و دو تا پشتی چیزی نداشت. درهای چوبی قدیمی و... بقیۀ خانه را هم با همین خیال میشد به تصویر کشید. - پس بیا برای دلداری به رئیس‌علی، مقاله براش بنویس! ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
امام خامنه ای(مدظله العالی): بصیرت جوان یعنى اینکه او بداند با چه وسیله و انگیزه‌‏هایى دنبال این هدف است ، بداند کجا می‌رود و چه کار می‏‌کند. 💠نمایشگاه‌ مدرسه‌ انقلاب‌💠 ‌ 🔹زمان: پنجشنبه ۲۷‌ بهمن‌ ماه‌ ۱۴۰۱،ساعت‌ ۹‌ الی ۱۳ 🔸مکان:‌ ‌بلوار‌ مفتح،دبیرستان‌ متعالی‌ حضرت‌ فاطمه‌ الزهرا(س) گام‌های‌ باصفایتان‌ را‌ چشم‌ انتظاریم🙏 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
❗️💥اطلاعیه💥❗️ 🌹اکران فیلم سینمایی موقعیت مهدی زندگی شهید مهدی باکری از ازدواج تا شهادت 🌹 زمان: ۱۴۰۱/۱۱/۲۷پنجشنبه بعد از دعای روح بخش کمیل مکان: خیابان نواب صفوی؛ مسجد فاطمیه رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا