( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_شانزدهم
پس به این رئیس رؤسا که میلیارد میلیارد اختلاس میکنند اصلا نمیآید. ادامه میدهد:
- چشمات میگه ته خلافت هارت و پورته، و الّا آدم این بساطا نیستی.
با خیال راحت نگاهش میکنم و او هم زل میزند توی چشمانم. خندهام میگیرد از حرفهایش. لبهایم را اما کنترل میکنم. میگوید:
- عیب نداره. تو به من بخند. اما من بهت میگم که آدمای خلاف چشماشون خره.
ابروهایم که بالا میپرد، با جدیت ادامه میدهد:
- با چشمای آدما زندگی کن! آدمای خوب یه رنگ دیگه نیست چشماشون، اما نگاهشون خرابت نمیکنه. فضول نیست، فوارۀ آبه که میریزه توی روح و روانت!
مثل بنزین، موتورت رو روشن میکنه... حالا حکمت چیه؟
دستانم را دور زانوان جمع شدهام حلقه میکنم:
- برای دعوای نکرده، فحش نداده، توهین نکرده... برای دختری که میخوامش.
دستی به لبهایش میکشد:
- اوه اوه عشقی شد قصه. حال نمیکنم باهاش! چی بریدن برات؟
فضاحتبار است حکم قاضی. با تمسخر میگویم:
- مقالهای راجع به ویژگیهای یک قهرمان ملی!
اول چشمانش درشت میشود. بعد ریز و بعد چنان صدای خندهاش در قبرستان ساکت میپیچد که مردهها هم وحشت میکنند.
- عکس قاضی رو بده جنازه بهت تحویل بدم.
ادامه میدهم:
- باید از سه روز دیگه تا دو هفته بعد، هر روز هم گزارش کار ارائه بدم!
دیگر کسی جلودارش نیست و چنان میخندد که روی چمنهای سرد ولو میشود.
دلم میخواهد دو تا بزنم توی دهان باز شدهاش. اما از خندهاش، خندهام میگیرد.
نمیدانم چرا همراهش میخندم.
میخندیم و مردهها را هم وادار میکنیم تا به حال و روزمان بخندند و چای میخورد.
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_شانزدهم
#ازدواجصوری
بعداز اتمام جلسهمون منو برادر عظیمی به سمت بیمارستان حرکت کردیم
برادرعظیمی یه عروسک خیلی خوشگل و بزرگ برای رها فنقلی خریده بود
منم سرراهم ی دسته گل زیبا گل رز قرمز خریدم
رها عاشق گل و عروسک بود
منم تمام طول مسیر سعی کردم خانم باشم
وارد بیمارستان شدیم برادر عظیمی رفتن هزینه جراحی رها جنقل حساب کنه
منم رفتم اتاق جنقلی
وارد اتاق شدم
-سلام خانم خوشگله
تامنو دیدگفت:وای خاله پریا
دستاش باز کرد که بغلش کنم
منم بغل شدم خاله فدات بشه دختر نازم رهاجون گلاتو دیدی
رها:وای خاله خیلی قشنگها
دستش ناز کردم و گفتم رها من با دوست داداشم عمو صادق اومدم دیدنت
الان ک اومد خانم باشیا
سرش تند تند تکان داد و گفت چشم
بعداز چند دقیقه برادر عظیمی با عروسک اومدن داخل اتاق
به سمت رها گفتم این آقا همون عموی هست که برات گفتم
رها دستاشو تو هم جفت کرد و گفت سلام عمو
برادر عظیمی رو به رها گفت :سلام دخترنازم این عروسک مال توه
ی نیم ساعتی پیشه رها بودیم
همونجا پیش بیمارستان برادرعظیمی رفتن
من هم که عروسک رها دیده بودم میخاستم برای خودم عروسک بخرم
رفتم مغازه عروسک فروشی
یکدونه عروسک فیل گنده 🐘برای خودم گرفتم
گوشای فیله از خودش بزرگتر بود
یاداون برنامه کودک بود فیله گوشاش از خودش بزرگ بود افتادم
می فیل دوست
می عروسمک دوست
می کودک درون ۵سالشه
عروسک گذاشتم جلو براش کمربند بستم
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شانزدهم
با شک و تردید نگام کرد.
مامان – اگه یه بار عشق واقعی رو تجربه کنی متوجه می شی .
نمی دونم چرا تو این دوره جوونا اینجوري
ازدواج می کنن !
ابرو باال انداختم .
من – چه جوري مثلاً؟
سري به حالت تأسف تکون داد .
مامان – همینجوري دیگه . راحت و از روي دل سیري . نمیدونم والا.
حالا اگه مطمئنی با بابات حرف بزنم .
با حرف مامان رفتم تو فکر .
همونجور هم سرم رو تکون دادم .
من – آره با بابا حرف بزنین .
بعد یاد مسافرت افتادم .
من – راستی مامان ! می خوام یه دو سه روزي برم مسافرت ؟
با این حرفم مامان که سرش رو پایین انداخته بود و داشت قاشق ها
رو شمارش می کرد ، سریع سرش رو باال آورد .
مامان – با کی می خواي بري ؟
سرم رو کج کردم و با مظلومیت گفتم .
من – تنها .
اخمی کرد .
مامان – نه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شانزدهم
و دومین چیزی که باعث مي شد به سكوتم ادامه بدم ، این
بود که محمدمهدی همه چیز درباره ی ما رو ميدونست.
خیلي دلم مي خواست ازش بپرسم دقیقاً چه چیزهایي رو
مي دونه و امیرمهدی چه تعریفي از شروع مون داشته !
در عوض خود محمدمهدی به حرف اومد.
-پدرم فعلا داره با دکتر امیرمهدی حرف ميزنه . تو این
فاصله منم شما رو مي رسونم.
ابروهام بالا رفت . من رو مي رسوند ؟
دست از جلوی دهنم
برداشتم.
چقدر خوب بود که من رو نمي دید .
سرش مثل اون وقتای
امیرمهدی ، همون روزای پر خاطره ، پایین بود.
نباید مزاحمش مي شدم .
ممكن بود خان عمو با فهمیدن
همین موضوع بخواد دوباره یه حرف نون و آب دار بارم کنه!
-مزاحمتون نمي شم.
گفتم و خودم رو آماده کردم برای خداحافظي که سریع گفت
-اگر من جای امیرمهدی روی اون تخت خوابیده بودم ،
اون هیچوقت نمي ذاشت خانوم من تنها برگرده خونه.
با حزن ادامه داد:
-عزیز امیرمهدی روی چشم ما جا داره . هر کاری بكنم وظیفه ست.
سرم رو پایین انداختم .
این مرد مگه پسر اون آدمي نبود
که من رو ناپاك مي دونست ؟
که مي گفت هر بلایي سر
امیرمهدی اومده تقصیر منه ؟
به راستي تقصیر من بود یا نبود ؟
بازم برای اینكه جلوی هر گونه حرفي از طرف خان عمو رو بگیرم گفتم:
-راهي تا خونه نیست .
هنوزم که هوا روشنه.
سری به چپ و راست تكون داد.
-ناموس برادرم ، ناموسه منه
و در حالي که با دست به رو به رو اشاره ميکرد و در حقیقت هدایتم مي کرد به سمت ماشینش پرسید:
-منزل پدرتون مي رین ؟
منزل پدرم ؟ ... اومدم بگم مگه جای دیگه ای هم دارم برم
که یادم افتاد از روزی که به امیرمهدی "بله "گفتم
خونه ی اونا هم مي تونه مقصدی باشه برای بیتوته کردن و آرامش گرفتن.
سری تكون دادم ؛ "بله "ای گفتم و پشت سرش راه افتادم.
این مرد چقدر فرق داشت با خان عمو .
مونده بودم به
راستي امیرمهدی تحت تأثیر تربیت خان عمو بزرگ شده بود یا این مردی که جلوتر از من مثل امیرمهدی آروم گام
بر مي داشت تحت تأثیر طاهره خانوم و آقای درستكار شبیه به امیرمهدی بار اومده بود ؟
شاید هم انقدر خان عمو با خونواده ی امیرمهدی تفاوت داشت که من هرکس رو مي دیدم مثل اون نیست ، تصور
مي کردم شبیه به امیرمهدی و خونوادشه!
با "ببخشیدی "که گفت دست از فكر برداشتم.
نگاهش کردم و گفتم:
-بله ؟
-مي شه بپرسم درس بچه ها رو از کي شروع مي کنین ؟
نگاهي به ماشین پژویي انداختم که رفت به سمتش و گفتم:
-کدوم بچه ها ؟
بدون اینكه نگاهم کنه ، در عقب ماشین رو برام باز کرد و گفت:
-همون بچه های کار ! یكي دو هفته ی دیگه امتحان شهریور ماهه و هنوز نصف کتابشون مونده!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem