💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_پنجم
امیرمهدي – روز سی ام باید بیام سر کار . چون برنامه ي فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره.
من – کار خاصی داري ؟
امیرمهدي – آره .
امسال اولین سالیه که روزه گرفتین ؛ به پاسش می خوام براتون یه هدیه بگیرم .
با سلیقه ي خودتون .
زود بریم و زود برگردیم که به افطار برسیم .
پس بی خیال حضور رضوان شدم که اومده بود خونه مون .
من – باشه . چه ساعتی ؟
امیرمهدي – پنج و نیم خوبه ؟
من – عالیه .
خداحافظی که کردیم ، به رسم ادب و احترامی که امیرمهدي یادم
داده بود ، از مامان اجازه گرفتم .
و قول دادم زود برگردم .
انقدر دور خودم چرخیدم و بین مانتوهام چرخ زدم براي انتخاب ، که عصر شد .
سر ساعت حاضر شدم .
با یه دنیا دلخوشی . یه دنیا انگیزه .
شاد بودم از اینکه می خوام ساعتی رو کنار امیرمهدي بگذرونم .
براي ما که محرم نشده بودیم ، یکساعت با هم بودن هم غنیمتی بود .
شاد بودم و نمی دونستم موقع برگشت میشم برج زهرمار .
***
وارد پاساژي شدیم که امیرمهدي می خواست اونجا برام خرید کنه .
شونه به شونه ي هم قدم بر می داشتیم .
با ذوق مغازه ها رو نگاه می کردم .
امیرمهدي – از هر چی خوشتون اومد بگین .
با ذوق گفتم .
من – می شه دوتا کادو برام بگیري ؟
امیرمهدي – هرچقدر بخواین می خرم .
من – داري از دست میري امیرمهدي .
امیرمهدي – خیلی وقته از دست رفتم .
من – اون رو که می دونم .
از بس که من خواستنی ام.
امیرمهدي – صبر چیز خوبیه !
من – انقدر می گی صبر چیز خوبیه منتظرم ببینم بعد از محرمیت چیکار می کنی !
خندید .
امیرمهدي – واقعا صبر چیز خوبیه.
خندیدم . چقدر خودش رو کنترل می کرد که حرفی نزنه که نتونیم
احساستمون رو کنترل کنیم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_ششم
خندیدم .
چقدر خودش رو کنترل می کرد که حرفی نزنه که نتونیم احساستمون رو کنترل کنیم .
جلوي ویترین یه نقره و بدل فروشی ، چشمم به سرویس ستی افتاد
که بی نهایت قشنگ بود .
با ذوق برگشتم به امیرمهدي نشونش بدم که با دیدن پویا ، کمی دورتر ، که تکیه داده بود به نرده هاي وسط پاساژ و مستقیم داشت نگاهمون می کرد , لبخند رو لبم ماسید و
حرفم رو خوردم .
لبخند موذیانه ش حس بدي رو بهم منتقل کرد .
لبخند خشکیده م شد تلخند .
گاهی وقتا آدما تو زندگیشون کارهایی میکنن که نسنجیده ست .
خودشون و وجدانشون رو با گفتن " کسی
که نمی فهمه " آروم می کنن .
غافل از اینکه هر چند کسی خبردار
نشه یا با گذشت زمان فراموش بشه اما
تبعاتش تا مدت ها تو زندگی آدم باقی میمونه .
و مثل بختک رو زندگیت سایه می ندازه و ممکنه مثل ماربپیچه دور شریان هاي حیاتی زندگیت و همه رو از کار بندازه .
پویا دقیقا همچین نقشی رو تو زندگی من داشت .
قرار بود چقدر دیگه تاوان اون چندماه دوستی با پویا رو بدم !
نمیدونستم اینبار چه خوابی برام دیده !
خدا به آدم عقل داده تا قبل از انجام کاري همه ي جوانب و بسنجه .
وقتی ادم با بی فکري شروع می کنه به
جولان دادن و دلبخواه رفتار کردن ؛ نتیجهش می شه همین تاوان دادنا .
من به پشتوانه ي چه چیزي اجازه دادم قبل از رسمی شدن نسبتم با
پویا ، رابطه اي بینمون شکل بگیره ؟
که اگربخاطر سخت گیری بابا و مامان نبود مسلماً رابطه ي کنترل شده ي ما ، رنگ و بوي دیگه اي به خودش می گرفت .
و جالب بود همون ارتباط کنترل شده ؛ کمر بسته بود به نابودي من .
پویا اشتباه جوونی و خامی و شیطنت هاي بی فکرانه ي من بود .
شاید اگر به جاي آزادانه رفتار کردن ، کمی به سنت ها و حفظ حریم ها اهمیت می دادم حالا از دیدنش
اینجوري ته دلم خالی نمی شد .
خیره به پویا ، بی اختیار گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_هفتم
اینجوري ته دلم خالی نمی شد .
خیره به پویا ، بی اختیار گفتم .
من – واي امیرمهدي ...
امیرمهدي – چی شد ؟
من – پویا !
امیرمهدي – پویا چی ؟
من – پویا اینجاست .
امیرمهدي – کو ؟ کجا ؟
من – اون طرف . تکیه داده به نرده ها . همون که تی شرت نارنجی پوشیده با جین تنگ .
می خواست برگرده و نگاهش رو به اون طرف سوق بده که با
تشویش و هول کرده گفتم .
من – صبر کن امیرمهدي .
من – من دلم شور میزنه .نمیدونم چیکار کنم.
ای کاش محرم بودیم که
وقتی دستامون رو تو هم میدید شاید بیخیال میشد.
امیمهدي – بی خیال چی ؟
من – نمی دونم .. حس بدي دارم نسبت به بدون پویا
امیرمهدي _توکل کنید به خدا من کنارتونم.
سري تکون دادم . یه حسی تو چشماش بود که درکش نمی کردم . ولی آرومم می کرد . انگار فقط بابت انتقال
همین حس نگاه گذرایی بهم انداخت .
نگاهش حس
اطمینان رو به قلبم سرازیر کرد .
انگار با این حمایتش ، کوه پشتم
بود و هیچ نیرویی نمی تونست تکونم بده .
اما صداي پویا ، مثل زلزله ي چند ریشتري همه ي ارامشم رو متزلزل کرد و باعث شد همون یه ذره آرامشم هم پر بکشه . .
پویا – به به .
ببین کیا اینجان ؟ چطوري مارال ؟
اول نگاهی به هم انداختیم و بعد چرخیدیم به سمت پویا که درست
پشت سرمون بود .
با دیدنش دلشوره م بیشتر شد .
گر گرفتم . دلم گواهی بدي می داد
، گواهی یه اتفاق شوم .
اگر امیرمهدي نبود ، بی شک فرار می کردم . اما بودن امیرمهدی حکم به ایستادنم میداد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_هشتم
اگر امیرمهدی نبود بی شک فرار میکردم
اما بودن امیرمهدی حکم به ایستادنم میداد.
پوزخند تمسخر آمیزش ، لب هام رو به هم دوخت .
من هم براي باز کردنش هیچ تلاشی نکردم .
استرس زیادم نمی ذاشت به راحتی تصمیم به کاري بگیرم .
حتماً پویا سکوتم رو که دید انگار جري تر شد .
التماس توي چشمام رو دید و نقطه ضعفم دستش اومد که رو کرد به امیرمهدي .
پویا – خوشبختم . پویا هستم نامزد قبلی مارال !
و دست برد سمت امیرمهدي براي دست دادن .
با سادگی خودم رو لو دادم .
فهمیده بود ترسم از چیه ؟
فهمیده بود
با ساده ترین راه می تونه آشیونه ي تازه ساخته م رو تلی از خاك
کنه .
دل بستم به معجزه ي خدا ، همون آیتی که در وجود امیرمهدي قرار داده بود .
همون عشقی که مقدس بود .
شاید از این بحران نجات پیدا کنم .
امیرمهدي نفس عمیقی کشید و باهاش دست داد .
امیرمهدي – خوشبختم .
خیلی با آرامش حرف زد .
و من موندم پس چرا من انقدر بی تابم
و پر از دلشوره !
پویا با لحن خاصی گفت .
پویا – گفته که با من نامزد بوده ؟
امیرمهدي فشار خفیفی به دستم که تو دستش بود ؛ داد .
امیرمهدي – بله . خبر دارم .
پویا – گفته منم همه کاری براش انجام میدادم؟
و دوباره خیره شد به چشماي امیرمهدي . مثل ماري که با چشماش
شکارش رو هیپنوتیزم می کنه تا راحت و
یک دفعه اي هجوم بیاره .
گارد بدي در مقابلمون گرفته بود .
امیرمهدي باز هم نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – بله . اینم می دونم .
پویا یه لنگه ابرو بالا انداخت .
پویا – اینم گفته که تو مهمونیا بامن میرقصید ؟ گفته دستاش تا حالا گرفتم؟
گفته عاشق بلندي موهاش بودم ؟
سرش رو کمی جلو آورد و با لبخند خاصی گفت .
پویا – بوي یکی از عطراش که محشره .
ناباور نگاهش کردم .
تیشه برداشته بود که بزنه به کدوم ریشه ؟
حس کردم صدای امیرمهدي
جدي تر شده .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
19.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐شادیانه میلاد حضرت زینب کبری سلام الله علیها و بزرگداشت ۷۳ شهید مدافع حرم و ۴ شهید امنیت شهرستان کاشان
🌸 با حضور هنرمندان مطرح کشوری
🌹جناب آقای #میلاد_هارونی
🌹جناب آقای #سید_مسافر
🌹با اجرای آقای #جعفری_راد
🎊 همراه با مراسم #عقد دو تن از فرزندان شهدای عزیز از لشکر فاطمیون
🗓 پنج شنبه ۲۵ آبان ماه ۱۴۰۲
⏱ ساعت ۱۸ الی ۲۱
🏟 مکان : سالن آمفی تئاتر تالار شهر ( فرهنگسرای مهر )
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
40.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #تماشایی | یک روز متفاوت
😍 برق امید رو از چشمهای آقا میدیدیم...
❤️ روایتی از لحظات دیدار دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem