💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_چهارم
چرا فكر مي کردم آدمي که کنترل لبخندش رو داره نمي تونه خودش غذا بخوره.
اخم کردم:
من –گرسنه مي موني عزیزم . دهنتو باز کن.
باز هم به همون حالت بود . دست بردم تا دهنش رو به زور باز کنم که لب هاش رو بر هم فشرد.
مستأصل نگاهش کردم .
حالا که مي فهمید اطرافش چي
مي گذره نمي تونستم بر خلاف میلش مجبورش کنم به کاری.
به ناچار باباجون رو صدا کردم و بعد از کلي کلنجار رفتن باهاش بالاخره باباجون با ترس ، کمي از سوپ پوره شده ش رو به دهنش گذاشت و در کمال شگفتي ، تونست
غذاش روقورت بده.
نگاه شاد و پر اشك باباجون با نگاه پر امیدم تلاقي کرد.
امیرمهدی من داشت خوب مي شد .
مغزش داشت پردازش مي کرد .
عصب هاش در حال کار بودن .
امیرمهدی من داشت به زندگي بر مي گشت.
***
رو به باباجون ، متعجب و ناباور گفتم:
من –بگم بیاد اینجا ؟
باباجون لبخند مهربوني زد:
باباجون –چه ا شكالي داره بابا ؟
من –من حتي حاضر نیستم ببینمش اونوقت بگم بیاد اینجا ؟
باباجون –شاید واقعاً حرفي داشته باشه ؟
ناباور خندیدم:
من –حرف داشته باشه ؟ به خدا که پویا رو نمیشناسین.
باباجون –بذار بیاد وضع امیرمهدی رو ببینه . شاید ببینه و عبرت بگیره.
نمي دونستن که پویا یه بار اومده بود و امیرمهدی رو تو بیمارستان دیده بود.
نمي دونستن که عین همین اتفاق برای پدربزرگش پیش
اومده بود و اون عبرت نگرفته بود.
نمي دونستن پویا از اون دست آدم هاست که مي بینه و عبرت نمي گیره
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_پنجم
نمي دونستن که عین همین اتفاق برای پدربزرگش پیش اومده بود و اون عبرت نگرفته بود.
نمي دونستن پویا از اون دست آدم هاست که مي بینه و عبرت نمي گیره.
پویا چشم دلش رو به روی خدا و نشونه هاش بسته بود.
حق داشتن چنین فكری بكنن که ممكنه پویا با دیدن امیرمهدی سر عقل بیاد .
اونا نه از اتفاق اون روز تو
بیمارستان خبر داشتن و نه پویا رو
مي شناختن.
دستم رو گرفت:
باباجون –امیرمهدی که داره خوب مي شه . خدا بهش فرصت دوباره زندگي کردن داده .
تو هم به بنده ی خدا یه فرصت دیگه بده . شاید اونم به زندگي برگرده . همین سه
روز از زندون بیرونه.
با درخواست مرخصي از طرف باباجون موافقت شده بود و
پویا از روز قبل اومده بود مرخصي.
همون دیروز بهم زنگ زد و ازم خواست همدیگه رو ببینیم
. گفت که سمیرا و مرجان هم دلشون ميخواد من رو ببینن.
با درخواستشون مخالفت کردم . از نظر من اونا محرم به دیدن زندگیم و شرایطش نبودن .
اما باباجون ازم مي خواست که به پویا فرصت بدم.
خودم به باباجون و مامان طاهره گفتم که پویا زنگ زده و چنین درخواستي داشته .
چون مي دونستم پویا سمج و
بسیار لجبازه احتمال دادم که بخواد مزاحمتي ایجاد کنه و خودم قبل از هر دردسری بهشون گفتم که آماده باشن
.و حالا باباجون ازم مي خواست به پویا اجازه بدم که بیاد و حرف بزنه.
وقتي دید که در سكوت نگاهش مي کنم ، گفت:
باباجون –بهش بگو بیاد اینجا . درست نیست بیرون ببینیش بابا . بگو فردا بیاد منم سعي مي کنم زودتر بیام خونه . طاهره هم که خونه ست . دیگه نگران چي هستي ؟
آروم گفتم "هیچي "و با تكون دادن سرم حرفش رو قبول کردم . نمي خواستم روی پدرشوهرم ، مرد مهربون
رو به روم رو زمین بندازم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_ششم
دیگه نگران چي هستي ؟
آروم گفتم "هیچي "و با تكون دادن سرم حرفش رو قبول کردم .
نمي خواستم روی پدرشوهرم ، مرد مهربون
روبه روم رو زمین بندازم.
با پویا تماس گرفتم و گفتم روز بعد بیاد خونه م ، تنها . بدون مرجان و سمیرا.
دو روز مونده بود تا تاسوعا.
از وقتي به پویا زنگ زدم حس بدی تو وجودم شروع به رشد کرد.
نسبت به حضورش حس خوبي نداشتم .
من به خوبي مي شناختمش و مي دونستم چجور آدمیه و عجیب مطمئن
بودم این شخص درست بشو نیست.
از همون موقع بود که سرفه های امیرمهدی هم شروع شد .
با اولین سرفه ش مثل برق گرفته ها پریدم تو اتاق و بهش زل زدم.
باورنكردني بود این سیر خوب شدن و این فرمانروایي پي در پي مغزش .
انگار مغزش در حال دویدن و رسیدن به
اوج فعالیتش بود.
دومین سرفه رو که زد با اینكه از درد چهره ش تو هم بود ولي لبخندی از سر شوق زدم و به سمتش رفتم .
از پشت گردن تا کمرش رو شروع کردم به ماساژ دادن و در همون حین گفتم:
من –آروم مي شي . اولشه عزیزم . آروم آروم نفس بكش .
دیگه از امشب خیالم راحته نفست نمي گیره.
نفس عمیقي از ته دل کشیدم .
انگار خدا داشت ذره ذره
حس آرامش رو با خوب شدن تدریجي امیرمهدی به وجودم تزریق مي کرد.
اما حس دلشوره از حضور روز بعد پویا نميذاشت تمام و کمال لذت ببرم .
من مي ترسیدم .. واقعاً مي ترسیدم از اینكه اینبار هم از این وارد کردن پویا به زندگیم هیچ خیری نبینم و باز
برام شر درست کنه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به آقا میگه انگشترتونو قول دادم برای خواستگاری ببرم😁
#رهبری
#ازدواج
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴تدابیر اربعین 2⃣2⃣
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🔰لوازم ضروری سفر اربعین
❍کوله پشتی سبک
❍کفش مناسب
❍گذرنامه و کارت ملی
❍ظرف برای خوردن آب
❍قاشق و چنگال
❍عینک آفتابی
❍کلاه آفتابی
❍نمک دریا
❍شارژر
❍هندزفری
❍ملحفه تمیز
❍دفترچه یادداشت
❍نخ و سوزن
و....
✍ادامه دارد...
#اربعین
#تدابیر_اربعین
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴تدابیر اربعین 3⃣2⃣
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🔰راهکارهای تقویت استخوان و مفاصل:
❍← استفاده از: عسل، بادام، انجیر، پودر سنجد، کنجد، خوراک قلم گاو، پاچه گوسفند.
❍← روغن مالی با روغن زیتون چهل روز قبل از سفر.
❍← روغن مالی ساق پا، مچ پاها، کمر، ناخنها، پاشنه پاها.
❍← برای رفع درد از روغن رزماری و یا قطره منتول استفاده کنید.
✍ادامه دارد...
#محرم
#اربعین
#تدابیر_اربعین
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴تدابیر اربعین 4⃣2⃣
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🔰برخی تدابیر برای بیماران دیابتی:
❍⇚ استفاده از جوراب نخی
❍⇚ کفش مناسب
❍⇚ماساژ پاها
❍⇚ شستن پاها روزانه سه مرتبه و کامل خشک کردن آنها.
❍⇚استفاده و ماساژ کف پا با روغن حنظل (باعث کاهش قندخون می شود با احتیاط مصرف شود).
❍⇚ ماساژ با روغن بنفشه و یا روغن بادام شیرین.
✍ادامه دارد...
#محرم
#اربعین
#تدابیر_اربعین
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_هفتم
من مي ترسیدم .. واقعاً مي ترسیدم از اینكه اینبار هم از این وارد کردن پویا به زندگیم هیچ خیری نبینم و باز
برام شر درست کنه.
مي ترسیدم که زندگي نوپام باز هم دستخوش تغییر و جدایي بشه .
واقعاً راست گفتن که مار گزیده از ریسمان
سیاه و سفید مي ترسه.
همین ترس و دلشوره هم باعث شد روز بعد وقتي داشتم به امیرمهدی صبحانه مي دادم ، نتونم خویشتن داری کنم .
وقتي سومین قاشق از فرني گرم رو به طرف دهنش بردم ، خیره به قاشق گفتم:
من –امروز قراره پویا بیاد اینجا.
و یواش یواش نگاه بالا آوردم.
لب فرو بست و اجازه نداد قاشق به داخل دهنش بره.
نگاهم کرد.
عمیق و پر از حرف.
و من اون لحظه اصلا به این فكر نكردم که این نشونه اینكه حرفم رو به خوبي مي فهمه و مي تونه تشخیص بده
پویا کیه ؛ نشونه ای از خوب شدنشه.
من انقدر غرق در دلشوره و حرف نا گفته ی چشماش بودم
که ندیدم این واکنش واضح رو.
من به قدری حواسم پرت بود که خوشحال نشدم از این خوب شدني که همه ی آرزوم بود.
من .. یه چیزیم .. شده بود !
یه دردی به جونم افتاده بود ...
خوره ای روحم رو ذره ذره مي خورد و پیش مي رفت .....من ... از .... راه دادن پویا ... به خونه م .... به خونه ی امیر مهدی .... شرم داشتم.
پویا عامل زجر های امیرمهدی بود.
رو به امیرمهدی آروم گفتم:
من –پدرت ازم خواستن که بهش فرصت بدم . اگه تو نخوای راهش نمي دم.
نگاهم کرد و من دلم پر از حس به همخوردگي و پیچ شد.
نگاهم کرد و لرز به جونم انداخت که حس کردم مرد من راضي نیست.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_هشتم
نگاهم کرد و من دلم پر از حس به همخوردگي و پیچ شد.
نگاهم کرد و لرز به جونم انداخت که حس کردم مرد من راضي نیست.
و چرا نمي دیدم این ارتباط برقرار کردن ساده با شوهرم رو ؟
بعد از چند ثانیه امیرمهدی دهن باز کرد تا غذاش رو بهش بدم و من این حرکتش رو تعبیر کردم به اینكه رضایت
داده به حضور پویا.
چقدر دلم مي خواست مي تونستم پویا رو تو خونه ی پایین مي دیدم .
اما ترس از شنیدن چیزهایي که باعث بشه نتونم سرم رو جلوی خونواده ی امیرمهدی بالا بگیرم دلیلي بود برای اینكه ترجیح بدم تو خونه ی خودم پذیراش باشم.
مي ترسیدم از گفته شدن گذشته ای که چندان درخشان نبود ...
از مهمونیایي که آزاد بود در اونا هر کاری ... من مي ترسیدم از آش نخورده و دهن سوخته...
با تموم این حرف ها بازم نتونستم خودم رو پشت لایه های چوبي در پنهون کنم که مبادا باد اون حرفا رو به گوش
کسي نرسونه.
ساعتي که پویا اومد فقط مامان طاهره خونه بود و من ازش خواستم تا در خونه شون رو باز بذاره .
پویا رو به بالا راهنمایي کردم و خودم هم در خونه رو باز گذاشتم .
اینجوری حس بهتری داشتم.
بعد هم بي اعتنا به پویا اول به اتاق امیرمهدی رفتم و آروم کنارش نشستم . دست رو صورتش کشیدم و آروم
گفتم:
من –پویا اینجاست . بلند حرف مي زنم که بشنوی.
لبخند محوی زد و دلم رو قرص کرد . عجب مُسَكِني بود لبخندش.
به هال برگشتم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_نهم
من –پویا اینجاست . بلند حرف مي زنم که بشنوی.
لبخند محوی زد و دلم رو قرص کرد .
عجب مُسَكِني بود لبخندش.
به هال برگشتم.
پویا روی یكي از مبل های تكي نشسته بود و پای چپش رو انداخته بود روی پای راستش . آرنج دست راستش رو
به دسته ی مبل تكیه داده و انگشتای مشت کرده ش رو زیر چونه گذاشته بود.
به طرف آشپزخونه راه تند کردم که صداش باعث ایستادنم شد:
پویا –بیا بشین . نیومدم چیزی بخورم . اومدم حرف بزنیم .
وقت زیادی ندارم . فردا هم باید خودم رو معرفي کنم
چقدر باعث خوشحالي بود حضور اندکش.
نفسم رو به بیرون فوت کردم و رفتم درست مقابلش
نشستم .
حس دلشوره م رو به پستوهای ته دلم فرستادم و محكم بهش چشم دوختم.
اونم خیره نگاهم کرد.
وقتي دید چیزی نمي گم با حالت طلبكاری گفت :
پویا –چیه ؟ باید تشكر کنم منو تو خونه ت راه دادی ؟
از همین اول نشون داد آدم تغییر کردن نیست .
زندون هم نتونست این حس طلبكاریش رو کم کنه.
پوزخندی زدم:
من –نمي دونم . تو چي فكر مي کني ؟
شونه ای بالا انداخت:
پویا –من هر جا دلم بخواد مي رم.
من –هنوزم بعد از این همه مسئله و مشكلي که پشت سر گذاشتي ، خودخواه و پر توقعي.
پوزخندی زد و کمي به جلو خم شد:
پویا –اگه اینجوری بودم چرا عاشقم شدی ؟
یه زمان هایي توی زندگي آدم هست که دلش مي خواد بزنه و دنیا رو نابود کنه .
اونم درست زماني که حماقت
هامون رو به رخمون مي کشن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهلم
یه زمان هایي توی زندگي آدم هست که دلش مي خواد بزنه و دنیا رو نابود کنه .
اونم درست زماني که حماقت
هامون رو به رخمون مي کشن.
دلم مي خواست پویا رو به تیربارون کنم . یا نه ... بدتر از اون ....
زخمي روی بدنش ایجاد کنم و بعد روش نمك
بپاشم و در نهایت با لذت به درد بردنش نگاه کنم . اونم با من همین کار رو کرده بود .. نكرده بود ؟
دهنم رو باز کردم و هوا رو با ولع به داخل ریه هام کشیدم و بعد با حرص به بیرون دادم . سعي کردم قبل از دادن
جوابي که بخواد باز هم باعث ایجاد یه کینه ی دیگه بشه و
دودش هم تو چشم خودم بره و هم اطرافیانم ، جلوی خودم رو بگیرم.
آروم اما قاطع جواب دادم:
من –چون یه روزی خودم هم همینجوری بودم.
پویا –از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز ...
تو از جنس اینا نیستي.
منظورش امیرمهدی و خونواده ش بودن .
چرا نمي دید که من با مارال گذشته یكي نیستم ؟
شال روی سرم رو مي دید ...
مانتوی بلندم رو مي دید ..
جوراب های مشكیم رو مي دید ...
صورت بي آرایشم رو
مي دید و باز این حرف رو مي زد.
سری به تأسف تكون دادم.
من –من دقیقاً از جنس همینا شدم که از تو بریدم.
و چقدر تلاش داشتم با آرامش حرف بزنم که صدای بلندم و یا لحن تندم مي تونست
جرقه ی آتیش دیگه ای باشه
که زندگیم رو به بازی بگیره.
پویا –چشمات رو بستي و شدی غلام حلقه به گوش اینا.
من –اتفاقاً بر عكس .. چشمام رو باز کردم تا واقعیت رو ببینم. واقعیت این آدما خداست . نمي شه خدا رو انكار
کرد . مسیر درست هم همینه .
صداش تشر گونه شد:
پویا –مسیر درست اینا لچك سَر کردنه ؟
من –مسیر درست اینا شناخت درست خداست.
پویا –کِي خدا گفته مثل داهاتیا و امال پشت یه مشت پارچه خودتو قایم کني ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem