( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_دوازدهم
اما دمدمهای غروب که گرسنگی و تشنگی کمی فشار میآورد راه میگیرم سمت پایین کوه.
مسیر را کج میکنم سمت همان نقطۀ تجمع.
با آنکه سالهاست با قبرستان قهر بوده
ام اما دلم میخواهد ببینم چرا کنار یک قبر اینطور شلوغ است.
عجلهای برای پایین آمدن ندارم و آهسته پا میکشم تا ابتدای قبرستان و مینشینم روی صندلی آهنی سرد.
اولین کسی که در نگاهم مینشیند پسری است با دستانی پر از خالکوبی.
نگاهم به طرح خالکوبیش است که از مقابلم میگذرد و صاف میرود سر همان قبر.
چند لحظه بعد یک مرد میآید با کتوشلوار و کیف چرمی. زیادی به اساتید ما شبیه است.
جوان خالکوب زانو میزند زمین و دوتا دستانش را روی زانوانش باز میکند.
گرسنهام هست و حوصلۀ بازخوانی درونیاش را ندارم. کاش میشد شکم گرسنهام را سیر کنم.
یک زن هم میآید. یعنی از صدای تقتق کفشها میفهمم یک زن دارد میآید. میآید و دقیقاً میرود کنار همان قبر.
خالکوب تکان نمیخورد، اما مرد کت و شلواری برمیخیزد و عقبتر میایستد.
زن به سختی روی کفشهای پاشنهبلندش مینشیند و دستی بر قبر
میگذارد.
خالکوب نه سر بلند میکند و نه... زن چندباری دست روی قبر میکشد و بلند میشود.
این قبر چهقدر از صبح تا حالا مشتری داشته است!
نگاهم منتظر است که یک پسربچه با شیشۀ آب میآید برای شستن قبر. خالکوب دستش را دراز میکند، حتماً دارد میگوید الان نه که او نشسته است. خیس میشود.
پسربچه بطری آب را کنار قبر میگذارد و به سبک خالکوب مینشیند کنار قبر.
این صحنهها ادامه دارد که دستی ظرفی مقابلم میگیرد.
نگاهم اول شیرینی خانگی را میخورد، بعد چهرۀ زن را میبیند.
- بخور، جَوونی دعا کن من شفا بگیرم.
دیگر اصلا برنمیدارم.
- بخور مادر برای من هم دعا کن که جوون دست گلم رو خدا بهم برگردونه!
بیاختیار دست دراز میکنم و یکی برمیدارم.
بویش را دوست دارم. زن میرود تا کنار همان قبر. تعارف که میکند چند دقیقهای هم مینشیند.
دو سه تا پسر جوان با سروصدا از پلهها پایین میآیند و تا کنار قبر هم با همان سروصدا میروند.
زن بلند میشود بدون ظرف شیرینیش.
صحنۀ جذاب هم یک کتوشلوارپوش کراواتی است که دست دختری در دستش مینشیند کنار قبر.
دختر اگر عروسی دعوت نباشد، حتماً نوعروس است که اینطور...!
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_دوازدهم
#ازدواجصوری
دیگه عباها درحال ارسال به انباری هئیت بودن
که وحید گفت:دخترخاله یه فکری برای این عباها کن
والا پول رفته سرش
در حینـ حرف زدن بودیم که آقای عظیمی خجل وارد حسینه شد
باهم لج بودیم اما اصلا قشنگ نبود وسط اینـ همه بچه ازمنی که چندسال ازش کوچکترم عذرخواهی کنه
درحالی که سرش زیر بود صداش پراز معذرت خواهی بود
برادر عظیمی:خواهراحمدی ببخشید فقط میخاستم بسته ها پربارتر بشه
-ایرادی نداره
آقاوحید حناها بخرید گلهارو خشک کنید برای شب حضرت علی اکبر با حناها بسته بندی کنیم
آقاوحید:بله حتما
زد به شانه برادر عظیمی و گفت :برادر صادق برید بازار گل تهران ۷۰۰-۱۰۰۰شاخه گل بخرید
بیارید همه باهم خار و خاشاک گل قیچی کنیمـ
برادر عظیمی:چشم
وحید:چک بنویسم دیگه
برادر عظیمی: نه هست
فعلا یاعلی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دوازدهم
با این فکر لبخندی رو لبم نشست.
غافلگیری خوبی بود.
از روز قبل که پاتختی بود و همه خونه ي ما جمع بودن تصمیم
گرفتم قبل از دادن جواب مثبتم به پویا یه سفربرم .
یه سفر مجردي .
در اصل آخرین سفري که هر کاري دلم می
خواد توش انجام بدم و نیاز نباشه برنامه هام روبا کسی هماهنگ کنم .
ولی قبلش باید با مامان حرف می زدم و ازش اجازه می گرفتم .
می دونستم به راحتی راضی نمی شه .
هر چند خونواده ي راحتی
داشتیم و یه سري آزادي هایی بهمون داده می شد ، ولی در اصل
یه سري از این آزادي ها همراه بود با محدودیت هاي خاص .
بعد از شستن دست و صورتم براي خوردن صبحانه وارد
آشپزخونه شدم .
مامان در حال مرتب کردن کابینت ها بود . به خاطر پاتختی همه ي ظرف ها و پیش دستیاش رو بیرون آورده بود .
و حالا داشت
به ترتیب اون ها رو دسته بندي می کرد و می ذاشت سر جاشون .
" سالم " بلندي کردم و رفتم سمت کتري و قوري روي گاز .
مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سالمم رو داد .
براي خودم چاي ریختم و گذاشتم روي میز . نشستم روي صندلی
و ظرف پر از شیرینی رو میز رو کشیدم جلوم
. شیرینی هاي باقی مونده ازعروسی بود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دوازدهم
شاید باید میگفتم مارال درستکار..
چرا که شخصیت جدیدم رو وام دار امیرمهدی
مي دونستم ، هر چند خیلي دیر نام فامیلش روی اسمم نشست.
"سعي مي کنم "ی به دکترش گفتم و راه افتادم سمت
اسانسور برای برگشت به خونه .
نیم ساعتم خیلي زود تموم شده بود .
مثل زندانیایي که خیلي محدود اجازه ی
ملاقات داشتن.
دلم پر از درد بود از اون زمان کوتاه ولي ناچار بودم بسازم.
از پله های بیمارستان که پایین رفتم چشمم خورد به حاج عمو که با پسری که تا به حال ندیده بودم به طرف بیمارستان مي اومدن .
شتابم رو به حداقل ممكن رسوندم که نخوام برای رسیدنشون بایستم .
آخرین پله رو مقابل اونا پایین اومدم
و همزمان "سلام "کردم.
نگاه پر از خشم و تنفر خان عمو ، سر تا پام رو نشونه گرفت و دستش بالا رفت تا روی صورتم فرود بیاد.
ناخوداگاه شونه هام به عقب رفت و کمي خودم رو ازش دور کردم.
سلامم جوابي که در پي نداشت هیچ ، هجوم نامردانه ای هم به دنبال داشت .
و من ناباور به دستي نگاه مي کردم
که هر ان احتمال فرود اومدنش بود.
نفرتش از من تا این حد بود که بخواد رو صورتي که همین
دو شب پیش زیر نوازش های دست امیرمهدی ، ازخوشي سر به آسمون مي کشید ، دست بلند کنه ؟
دستي مانع از فرود اون همه تنفر و توهین شد و صدایي با اعتراض گفت:
-بابا!
خان عمو نگاه پر از خشمش رو ازم نگرفت.
-به خاطر این ، امیرمهدی الان اونجا روی اون تخت افتاده وپسر جوون که فهمیده بودم باید پسر عموی امیرمهدی
باشه دوباره پدرش رو مخاطب قرار داد.
-بریم . دیر مي شه و نمي ذارن امیرمهدی رو ببینیم!
و فشاری به خان عمو آورد تا راه بیفته.
خان عمو دستش رو با حرص پایین آورد و من همچنان کمي عقب کشیده بهش نگاه ميکردم.
نفسش رو با شتاب ، و بي نهایت پر صدا بیرون داد .
و من باز هم کمي خودم رو عقب تر کشیدم.
خیلي دلم مي خواست جوابش رو بدم . جوابي که لایق تموم توهین هاش باشه . جوابي که شاید تا اون زمان هیچ
کس بهش نگفته بود .
شاید براش همین کافي بود که بگم
اون دنیا به خاطر تهمت هایي که بهم زده دست از سرش بر نمي دارم .
همین مي تونست به اندازه ی کافي
بسوزونتش.
آدمي که دم از دینداری مي زد با این حرف آتیش مي گرفت .
به خصوص که طرف مقابلش رو به هیچ عنوان قبول نداشت.
اما تا خواستم دهن باز کنم یاد امیرمهدی افتادم.
این که به بزرگتر ها خیلي احترام مي ذاشت و از طرفي عموش رو خیلي دوست داشت . وقتي اون روز تو خونه شون در مقابل حرفای توهین آمیز عموش سكوت کرده بود
و بهترین جواب دادن بهش رو در گفتن انتخاب من به عنوان همسرش دیده بود ، پس من هم باید به احترام
شوهرم همون راه رو در پیش مي گرفتم.
اما از اونجایي که به هیچ عنوان نمي تونستم مثل امیرمهدی عاقلانهو با سیاست رفتار کنم ترجیح دادم تا سكوت کنم .
و شاید همین سكوتم هم خان عمو رو بیشتر عصباني مي کرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem