💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دوازدهم
خنده م رو جمع کردم .
من – خب تو که چادر سرته .
دیگه مانتو می خواي چیکار ؟
رضوان – چادرم یه کم نازکه .
از طرفی می خوام اگر کنار رفت
زیرش پوششم درست باشه .
غیر از عموي اونا عموي خودمم یه پا
فتوا دهنده ست .
باز خندیدم .
من – چرا دیگه فامیل رو دعوت کردین ؟
رضوان – که چند نفر شاهد باشن این دوتا دارن محرم می شن .
فردا کسی اینا رو با هم دید حرف در نیاد .
من – واي از این حرف در آوردنا .
کار خوبی کردین . دیگه کیا هستن ؟
رضوان – دایی بزرگ نرگس .
منم که دو تا خاله از دار دنیا بیشتر ندارم که یکیشون اصفهانه اون یکی هم فردا
شب افطاري خونه ي مادرشوهرش دعوته بعید می دونم بیاد .
من – من نفهمیدم ما چیکاره ایم که دعوت شدیم !
رضوان – مثل اینکه شما قراره عروس خونواده ي درستکار بشیا!
من – خواب باشی خیره .
هنوز نه به باره نه به داره .
رضوان – وقتی به طور رسمی بهشون جواب منفی دادي می شه گفت قراري وجود نداره . اونا الان به چشم عروس آینده نگات میکنن .
سکوت کردم .
یه جورایی حرفش درست بود .
امیرمهدي وقت خواسته بود براي
رفع موانع بینمون .
پس هنوز امیدي بود .
با چرخیدن نگاهم روي مانتو شلوار تو دستم رو به رضوان گفتم .
من – راستی ببین این خوبه براي فردا ؟
با ابروهاي بالا رفته مانتو رو برانداز کرد .
رضوان – برو بپوشش .
داخل یکی از اتاق هاي پرو شدم و مانتو شلوار رو تنم کردم .
از لای در رضوان رو صدا کردم .
سریع اومد و من در رو
طوري باز کردم که رضوان بتونه من رو ببینه .
جلوش چرخی زدم و گفتم .
من – چطورم ؟
ابرویی بالا انداخت .
رضوان – عالی . پرفکت . خیلی بهت میاد .
من – پس براي فردا بخرمش ؟
پر تردید ، نگاهم کرد .
تو آینه ي اتاق خودم رو نگاه کردم .
کمی به سمت راست چرخیدم.
تا بتونم پشت مانتو رو ببینم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دوازدهم
در ضمن اگر بقیه ی حرففاش رو تو هم مي شنیدی مثل من عمل مي کردی!
من –مگه چي گفت ؟
امیرمهدی - گففت "زنت این همه سسختي
دید و یكبار هم تنهات نذاشت ، امیدی بهت نبود و بازم حاضر نبود بره دنبال زندگي خودش در عوض موند و همه کار برات
کرد ؛ تو چي داری که اون داره این همه ففداکاری مي کنه ؟
"گففتم "من هیچي نیسستم اما همسسرم فرشته سست ، خوبي تو ذاتشه "گففت "زنت رو که مي بینم حسسودیم مي شه ، منم دلم همچین محبتي مي خواد ، باید چیكار کنم ؟ "گففتم "دعا کن نصصیبت بشه.
چشم دلت رو که باز کني مي توني پیدا کني "گففت "
زنت از تو مي گه تو از زنت ، چرا هیچكدوم خودش رو بهتر نمي بینه ؟ "گففتم "چون تو منش ما ، مني وجود نداره ، همه چیز ماسست "گففت "چرا من مي گم زنت
تو مي گي همسسرم ؟ "گفتم "این به خاطر نوع نگرش ماسست ، تو در اون زن بودن رو مي بیني
.. من همسسربودن رو ... همقدم بودن رو ، همراه بودن رو ، همففكر بودن
رو . تو درون ذهنت زن رو کسسي مي دوني برای رففع نیازهات ، من زن رو ففرشته ای مي دونم مقدس و قابل سستایش .
وقتي نگرشت ففرق کنه طرز صصحبتت
هم عوض مي شه "گففت "مي خوام عوض شم ، تو مي توني بهم نگرش جدید بدی ؟
"گففتم "تا اونجایي که
بلدم مي تونم کمكت کنم اگر مي خوای بسسم الله "
گففت "برای اولین بار بسسم الله
ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم:
من –واقعاً داره تغییر مي کنه ؟ اونم اون کسي که من دیدم چقدر به عقایدش ایمان داشت ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –داره عوض مي شه اما نه اینكه ففكر کني مثل تو سسریع همه چیز رو قبول مي کنه و روش ففكر مي کنه .. نه . خیلي جبهه گیری مي کنه برای هر چیزی ولي
خب .. مي شه گففت حداقل دیگه به زن شوهردار نگاه چپ نمي کنه . به نظرم همین مي تونه یه جهش بزرگ باشه
براش.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem