eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . مامان – لباسات رو در آر . نمی ذارم بري ! برگشتم به سمتش . متعجب گفتم . من – نمی ذارین برم ؟ مامان راه افتاد به سمت اتاقشون . مامان – نه . نمی ذارم . وقتی نمی تونی با این موضوع کنار بیاي پس حرف زدنتون هم فایده اي نداره . این فرصت شما به ازدواج ختم نمی شه وقتی نه تو می تونی با حجابی که اون دوست داره کنار بیاي و نه اون میتونه با بی حجابی تو کنار بیاد . معترض گفتم . من – مگه من شکایتی کردم ؟ چرخید به سمتم و با جدي ترین لحن ممکن جواب داد . مامان – چشماي سردت به اندازه ي کافی حرف می زنه . من – اذیتم نکنین . باید برم . باید باهاش حرف بزنم ! مامان – کجا ؟ تو شهربازي ؟ از کی تا حالا دختر پسراي جوون براي حرف زدن درباره ي ازدواج میرن شهربازی ؟ من – من دوست دارم برم شهربازي . مگه خلافه ؟ مامان – اگر طرف مقابلت یکی بود مثل پسراي خونواده ي خودمون ، حرفی نبود . ولی طرف تو امیرمهدیه ! من – شاخ داره یا دم ؟ مامان – خوب می دونی منظورم چیه ! اخمی کردم . من – باید من رو همونجوري که هستم قبول کنه . مامان – اینجوري ؟ با شهربازي رفتن ؟ اخمی کردم . من – مگه من اون رو همونجوري که هست قبول نکردم ؟ اونم باید این کار رو بکنه . مامان – تو گفتی دوسش داري . یادته ؟ یادته از کی این حرف رو زدي ؟ مستأصل گفتم . من – همینم داره دیوونم می کنه . باید باهاش حرف بزنم . فکر کنم همین امشب همه چی بینمون تموم شه . مامان رو به رضوان گفت . مامان – امشب مراقبشون باش مادر . این دختر اصلا حالش خوب نیست . دیشب که یه لحظه هم پلک رو هم نذاشت . ظهرم دو ساعت بیشتر نخوابید . افطارم که چیزي نخورد . رضوان لبخندي زد . رضوان – نگران نباشین مامان سعیده . من و نرگس یه لحظه هم چشم ازشون بر نمی داریم . مامان هم لبخندي زد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –یعني من نبرمت ؟ و بعد لب هام رو غنچه کردم. خیره به لب هام گفت: امیرمهدی –شما ففردا اسستراحت کن . خیلي وقته که یه اسستراحت درسست و حسسابي نكردی . همش یا سسر کالسسي یا دنبال من تو بیمارسستان برای فیزیوتراپي یا مشغول کارای خونه . شمام نیاز داری به اسستراحت پسس ، فردا رو حسسابي به خودت اسستراحت بده. پشت چشمي نازك کردم: من –باشه . قبول نكنم چیكار کنم ؟ شما سه تا که قرارتون رو گذاشتین! لیوان شیرم رو داد دستم: امیرمهدی - من هر کاری مي کنم به ففكر شما هم هسستم . مي توني ففردا بری به پدر و مادرت سسر بزني . من که با این وضع و این جلسسه های ففیزیوتراپي نمي تونم مرتب باهات بیام حداقل تو برو دیدنشون . سری تكون دادم: من –شاید همین کار رو کردم . یك هفته ای هست که ندیدمشون . امیرمهدی –همه ی وقتت رو گرففتم حتي نمي توني راحت بری به خونواده ت سسر بزني . این همه ظلم و تو صصداتم در نمیاد. شونه م رو به شونه ش تكیه دادم: من –وقت گذاشتن برات ارزشش رو داره وقتي حالا مي تونم لیوان شیرم رو از دستت بگیرم. یه خرما برداشت و به لبم نزدیك کرد: امیرمهدی –واقعاً ارزشش رو داره مارال ؟ اصصلا ً تو این چند ماه چیزی از زندگیت ففهمیدی ؟ دهنم رو که برای خوردن خرما باز کرده بودم ، بي اراده بستم و خرما تو دستای امیرمهدی باقي موند. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem