💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دوم
.
مامان – لباسات رو در آر .
نمی ذارم بري !
برگشتم به سمتش .
متعجب گفتم .
من – نمی ذارین برم ؟
مامان راه افتاد به سمت اتاقشون .
مامان – نه . نمی ذارم .
وقتی نمی تونی با این موضوع کنار بیاي
پس حرف زدنتون هم فایده اي نداره .
این فرصت شما به ازدواج ختم نمی شه وقتی نه تو می تونی با حجابی
که اون دوست داره کنار بیاي و نه اون میتونه با بی حجابی تو کنار بیاد .
معترض گفتم .
من – مگه من شکایتی کردم ؟
چرخید به سمتم و با جدي ترین لحن ممکن جواب داد .
مامان – چشماي سردت به اندازه ي کافی حرف می زنه .
من – اذیتم نکنین .
باید برم .
باید باهاش حرف بزنم !
مامان – کجا ؟
تو شهربازي ؟
از کی تا حالا دختر پسراي جوون
براي حرف زدن درباره ي ازدواج میرن شهربازی ؟
من – من دوست دارم برم شهربازي .
مگه خلافه ؟
مامان – اگر طرف مقابلت یکی بود مثل پسراي خونواده ي خودمون ، حرفی نبود . ولی طرف تو امیرمهدیه !
من – شاخ داره یا دم ؟
مامان – خوب می دونی منظورم چیه !
اخمی کردم .
من – باید من رو همونجوري که هستم قبول کنه .
مامان – اینجوري ؟
با شهربازي رفتن ؟
اخمی کردم .
من – مگه من اون رو همونجوري که هست قبول نکردم ؟
اونم باید این کار رو بکنه .
مامان – تو گفتی دوسش داري .
یادته ؟
یادته از کی این حرف رو زدي ؟
مستأصل گفتم .
من – همینم داره دیوونم می کنه .
باید باهاش حرف بزنم .
فکر کنم همین امشب همه چی بینمون تموم شه .
مامان رو به رضوان گفت .
مامان – امشب مراقبشون باش مادر .
این دختر اصلا حالش خوب نیست .
دیشب که یه لحظه هم پلک رو هم
نذاشت .
ظهرم دو ساعت بیشتر نخوابید .
افطارم که چیزي نخورد .
رضوان لبخندي زد .
رضوان – نگران نباشین مامان سعیده .
من و نرگس یه لحظه هم
چشم ازشون بر نمی داریم .
مامان هم لبخندي زد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دوم
من –یعني من نبرمت ؟
و بعد لب هام رو غنچه کردم.
خیره به لب هام گفت:
امیرمهدی –شما ففردا اسستراحت کن . خیلي وقته که یه اسستراحت درسست و حسسابي نكردی . همش یا
سسر کالسسي یا دنبال من تو بیمارسستان برای فیزیوتراپي یا مشغول کارای خونه . شمام نیاز داری به اسستراحت پسس ،
فردا رو حسسابي به خودت
اسستراحت بده.
پشت چشمي نازك کردم:
من –باشه . قبول نكنم چیكار کنم ؟ شما سه تا که قرارتون رو گذاشتین!
لیوان شیرم رو داد دستم:
امیرمهدی - من هر کاری مي کنم به ففكر شما هم هسستم . مي توني ففردا بری به پدر و مادرت سسر بزني .
من که با این وضع و این جلسسه های ففیزیوتراپي نمي تونم
مرتب باهات بیام حداقل تو برو دیدنشون .
سری تكون دادم:
من –شاید همین کار رو کردم . یك هفته ای هست که ندیدمشون .
امیرمهدی –همه ی وقتت رو گرففتم حتي نمي توني راحت بری به خونواده ت سسر بزني . این همه ظلم و تو
صصداتم در نمیاد.
شونه م رو به شونه ش تكیه دادم:
من –وقت گذاشتن برات ارزشش رو داره وقتي حالا مي تونم لیوان شیرم رو از دستت بگیرم.
یه خرما برداشت و به لبم نزدیك کرد:
امیرمهدی –واقعاً ارزشش رو داره مارال ؟ اصصلا ً تو این چند ماه چیزی از زندگیت ففهمیدی ؟
دهنم رو که برای خوردن خرما باز کرده بودم ، بي اراده بستم و خرما تو دستای امیرمهدی باقي موند.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem