eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 سرم رو به رضوان نزدیک کردم . من – از عموت متنفرم . رضوان هم آروم جواب داد . رضوان – تقصیر خودته . اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو میکردم . من – شیطونه می گه برم چیزی بهش بگم . رضوان سرزنش آمیز گفت . رضوان – مارال ! روزه اي ! من – عموت روزه نیست ؟ رضوان – به جاي غیبت کردن صلوات بفرست . هم ثواب میکنی هم روزه ت رو هدر نمیدي . خدا هم جاي حق نشسته . من – امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده . و نشستم سر جام . سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه . اما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد . چون چند دقیقه بعد خونواده ي عموي امیرمهدي هم وارد شدن و عامل اعصاب خردي هم همراهشون آورده بودن . با ورودشون ، امیرمهدي مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و احوال‌پرسی گرمی با عموش کرد . عموش هم لبخندي بهش زد و در حالی که دست امیرمهدي تو دستش بود بهش گفت . - ان شاءالله نفر بعدي شمایی عمو . و امیرمهدي محجوبانه سرش رو زیر انداخت . اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود . چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم رفت و گفت . ملیکا – واي از ذوقم نتونستم نیام . گفتم تو شادیتون کنارتون باشم! طاهره خانوم با مهربونی لبخندي زد . طاهره خانوم - خوب کردي مادر . خوش اومدي . اما نرگس لبخند تصنعی اي زد و به " خوش اومدي " اکتفا کرد . ملیکا به دنبال عمو و زن عموي امیرمهدي شروع کرد به سلام و احوالپرسی . به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه اي زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کرد . اخم هاي منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روي اعصابم سرسره بازي می کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن. امیرمهدی لبخندی زد: امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سسه قدم با عصصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسسم هسست مادر . دکتر که مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصصا چند قدم بردارم ولي ففعلا نشده . احتمالا ً تا یه ماه دیگه وضعم بهتر مي شه. مامان طاهره رو کرد به باباجون : مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم. باباجون سری تكون داد: باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم. مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود. بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن مي ترسیدم. من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته... از اینكه یك بار دیگه تموم خوشیم با یه اتفاق زائل بشه.. از اینكه باز من باشم و امیرمهدی نباشه... مي ترسیدم از اینكه نكنه کسي از فامیل حرفي از یه سنت قدیمي و منسوخ شده بده که من قرار نبود عروسي باشم با سنت بعدش! من اون لحظه انگار از همه ی دنیا مي ترسیدم . و بیشتر از همه از وضعیت امیرمهدی ! حس مي کردم هضم کردن این موضوع برای اون سخت تر باشه تا من. نگاهش دست از سرم بر نداشت . گویي سعي داشت حرف دلم رو بخونه . اما من نگاه ازش گرفتم تا نبینه آشوب خونه کرده تو چشمام رو. بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم . حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي از سر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem