💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شانزدهم
سرم رو به رضوان نزدیک کردم .
من – از عموت متنفرم .
رضوان هم آروم جواب داد .
رضوان – تقصیر خودته .
اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار
جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو میکردم .
من – شیطونه می گه برم چیزی بهش بگم .
رضوان سرزنش آمیز گفت .
رضوان – مارال !
روزه اي !
من – عموت روزه نیست ؟
رضوان – به جاي غیبت کردن صلوات بفرست .
هم ثواب میکنی هم روزه ت رو هدر نمیدي . خدا هم جاي حق نشسته .
من – امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده .
و نشستم سر جام .
سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه .
اما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد .
چون چند دقیقه بعد خونواده ي عموي امیرمهدي هم وارد شدن و عامل
اعصاب خردي هم همراهشون آورده بودن .
با ورودشون ، امیرمهدي مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و
احوالپرسی گرمی با عموش کرد .
عموش هم لبخندي بهش زد و در حالی که دست امیرمهدي تو دستش بود بهش
گفت .
- ان شاءالله نفر بعدي شمایی عمو .
و امیرمهدي محجوبانه سرش رو زیر انداخت .
اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود .
چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم
رفت و گفت .
ملیکا – واي از ذوقم نتونستم نیام .
گفتم تو شادیتون کنارتون باشم!
طاهره خانوم با مهربونی لبخندي زد .
طاهره خانوم - خوب کردي مادر .
خوش اومدي .
اما نرگس لبخند تصنعی اي زد و به " خوش اومدي " اکتفا کرد .
ملیکا به دنبال عمو و زن عموي امیرمهدي شروع کرد به سلام و احوالپرسی .
به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه اي زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و
احوالپرسی کرد .
اخم هاي منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روي اعصابم
سرسره بازي می کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شانزدهم
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سسه قدم با عصصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسسم هسست مادر . دکتر که
مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصصا چند قدم بردارم ولي ففعلا نشده . احتمالا ً تا یه ماه دیگه وضعم
بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم.
مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود.
بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن
مي ترسیدم.
من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم
من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته...
از اینكه یك بار دیگه تموم خوشیم با یه اتفاق زائل بشه..
از اینكه باز من باشم و امیرمهدی نباشه...
مي ترسیدم از اینكه نكنه کسي از فامیل حرفي از یه سنت قدیمي و منسوخ شده بده که من قرار نبود عروسي
باشم با سنت بعدش!
من اون لحظه انگار از همه ی دنیا
مي ترسیدم .
و بیشتر از همه از وضعیت امیرمهدی !
حس مي کردم هضم کردن این موضوع برای اون سخت تر باشه تا من.
نگاهش دست از سرم بر نداشت .
گویي سعي داشت حرف
دلم رو بخونه .
اما من نگاه ازش گرفتم تا نبینه آشوب
خونه کرده تو چشمام رو.
بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم .
حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي از سر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem