💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نوزدهم
بعد از اینکه اقوام رفتن مهرداد رو به رضا گفت .
مهرداد – خوب قبل از شام می خواین چندتا عکس بگیرین ؟
رضا نگاهی پر مهر به نرگس انداخت و اونم با تکون دادن سرش تأیید کرد .
نگاه ازشون گرفتم و رو کردم به طاهره خانوم و مامان که داشتن
با هم تعارف می کردن .
طاهره خانوم – به خدا اگه بذارم برین .
مامان – قسم نخورین .
اخه حضور ما دلیلی نداره .
طاهره خانوم – مگه می شه شما نباشین ؟
مامان – شما به خاطر این عروس و داماد دارین می رین رستوران .
ما براي چی بیایم ؟
طاهره خانوم – بدون حضور شما خوش نمیگذره .
یه امشب رو کنار ما بد بگذرونین .
مامان – اختیار دارین این چه حرفیه.
طاهره خانوم ، اقاي درستکار رو مخاطب قرار داد .
طاهره خانوم – حاج آقا ! من خانوم
صداقت پیشه رو راضی کردم
. حاج آقاشون با شما !
اقاي درستکار با لبخند گفت .
درستکار – ایشون به من نه نمی گن . درسته ؟
و با این حرف بابا لبخندي زد و گفت .
بابا – شما انقدر عزیزین که نمی تونم بهتون نه بگم .
درستکار – پس حله . نیم ساعت دیگه همه با هم راهی می شیم .
شما هم خیالت راحت حاج خانوم .
طاهره خانوم لبخندي زد و با گفتن " با اجازه برم چند تا چایی بیارم " راهی آشپزخونه شد .
با صداي خنده ي مهرداد دوباره برگشتم به سمت جایی که اونا ایستاده بودن .
نرگس نبود و فقط رضا و رضوان و مهرداد تو درگاه بین هال و
پذیرایی ایستاده بودن .
مهرداد در حال بستن کراوات براي رضا بود .
رضا با اعتراض گفت .
رضا – حالا این رو نزنم نمی تونم عکس بگیرم ؟
مهرداد – ساکت . خوشگل می شی .
رضا – من بدون کراوات پسندیده شدما !
مهرداد – بذار خانومت چند دقیقه تو رو جنتلمن ببینه .
رضا – خانومم من رو همه جوره قبول داره . چه با کراوات چه بی کراوات .
دیگه چیزي نشنیدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نوزدهم
لبخند زدم.
باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم....
***
نشستم پشت فرمون ماشین و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب قراره چي بخریم ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –خرید لباسس برای عید . اولین عیدی که با همیم.
و البته اولین خرید دو نفری ما!
چقدر برای رسیدن چنین لحظه ای صبر کرده بودم!
چقدر آرزو داشتم برای یه خرید دو نفری..
می دونستم بقیه ی پول فروش ماشین رو باباجون داده بود بهش .
مي دونستم دستش تقریباً پره اما دلم
نميخواست به اسم خرید همون پس انداز رو هم نداشته باشیم
. برای همین گفتم:
من –من یه مانتو بخرم کافیه.
امیرمهدی –شما مثل یه تازه عروسس باید خرید کني .
فكر نمي کنم برای خرید عروسسي وقت داشته باشیم.
پسس الان هر چي دیدی بخر.
من –اینجوری که همه ی پول خرج مي شه.
لبخندی زد:
امیرمهدی –نگران چي هسستي ؟ من که از پونزده فروردین مي رم سسر کار . به امید خدا از فروردین حقوق دارم.
نگاهي به در باز حیاط انداختم.
من –باشه ... ولي هر چي نیاز داشتم
مي خرم . قبول ؟
امیرمهدی –قبول
دست بردم سمت پخش:
من –یه آهنگ درجه یكم بذارم که حالمون جا بیاد!
اخطارگونه صدام کرد.
نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ...
الان برات یه آهنگ مجاز مي ذارم.
تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem