eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – نمی شه یه جوري صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گالب بیاره؟ صداي ریز خنده هاي دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم . نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم می کردن و بعضی ریز می خندیدن . ولی یه نفر با بقیه فرق داشت . مامان آروم کنار گوشم گفت . مامان – نمی تونی زبون به دهن بگیري دختر ؟ اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه . براي اولین بار امیرمهدي به حرف من خندید . این دفعه دیگه خنثی نبود ، ساکت نبود . ناخودآگاه لبخند زدم . رضوان سر آورد کنار گوشم . رضوان – خانواده ي من تو رو می شناسن ولی دایی نرگس و خانواده ش که نمی دونن تو چه عجوبه اي هستی ! یه مقدار خوددار باش . خیره به امیرمهدي که سر به زیر ، هنوز لبخند داشت ؛ گفتم . من – به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف می زنم . خیلی بد شد ؟ رضوان – امیدوارم جلو عموشون از این کارا نکنی . حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن . وگرنه چنان اخمی بهت می کردن که خودت مجلس رو ترك کنی . نگاهم رو از امیرمهدي گرفتم و تو جمع چرخوندم . همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن شده بودن . جواب رضوان رو دادم . من – خیلی هم دلشون بخواد . جمع از بی روحی در اومد . همون موقع زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ي عموي رضوان به جمع اضافه شدن . مثل بقیه به احترامشون ایستادم . پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ي درستکار رو با خونواده ي برادرش آشنا کرد. عمو و زن عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن عموي رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زیر لب داد . سرم رو به رضوان نزدیک کردم . من – از عموت متنفرم . رضوان هم آروم جواب داد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده. سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابي تو دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش رو هدایت کنه . از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد خودش چرخهاش رو حرکت مي داد. به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی هانرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار هم نشستیم . امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون گرفت و گفت: امیرمهدی –بففرمایید . اینم امانتي شما. برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود. باباجون کتاب رو گرفت و گفت : باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه! امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون . باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به امیرمهدی گفت: باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟ با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ، بعد رو کرد به پدرش: امیرمهدی –به ففكرش هستم . باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟ امیرمهدی –راسستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه . همین که بتونم با عصصا راه برم اقدام مي کنم. مامان طاهره به میون بحثشون اومد: مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem