💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_سوم
امیرمهدي – همینجور که این هفته سریع گذشت ، هفته ي دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟
بحث رو عوض کرد .
البته حق داشت .
با اون بحث احساسی منم
اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم .
از یادآوري اون بچه ها ،
لبخندي زدم .
من – بچه هاي باهوشی هستن .
هر چی می گم سریع یاد میگیرن .
سري تکون داد .
امیرمهدي – می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه هاي دیگه درس بخونن
من – نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا
نمره ي قبولی رو بگیرن .
امیرمهدي – می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم .
خندیدم
من – منم می دونم داري زیادي ازم تعریف می کنی .
تموم تلاشم رو می کنم که پایه ي ریاضیشون قوي بشه .
امیرمهدي – ممنونم .
از اینکه انقدر پا به پام میاین .
چشمام رو بستم .
چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود
براي داشتن امیرمهدي ؟
زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود .
اون شب خوب بود .
به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب
قبل ، تعارف طاهره خانوم براي خوردن سحري در کنارشون رو رد کنه .
موقع سحري خوردن هم انقدر امیرمهدي هوام رو داشت و پشت
سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به
دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخنداشون رو پنهون کنن .
و هر لقمه رو با خنده خوردن .
شب خوبی بود .
ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو برامون در نظر گرفته ؟
می گن آدم از فرداش خبر نداره !
راست گفتن .
من و امیرمهدي هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم .
و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه ي محرمیتمون برسه.
به درخواست امیرمهدي ، روز بعد بابا از پویا شکایت کرد .
نفهمیدم کی به بابا زنگ زده بود و چی گفته بود ؛ که بابا خیلی مصمم رفت از پویا شکایت کرد .
فکر می کردیم اینجوري ازش زهر چشم میگیریم .
و دیگه کاري به کارمون نداره .
در حالی که ......
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem