💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_چهارم
فکر می کردیم
اینجوري ازش زهر چشم می گیریم .
و دیگه کاري به کارمون نداره .
در حالی که ......
مثل سه چهار روز قبل ، باز هم رأس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد .
خودش بود .
انگار اون چند روز ، عدد ده ساعت دیواري جاش رو با اسم امیرمهدي عوض کرده بود .
رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود ؛ با خنده گفت .
رضوان – خوبه محرم نیستین .
وگرنه نمی شد کنترلتون کرد !
مامان – این دختر من غیر قابل کنترله . وگرنه که اون بنده ي خدا خیلی رعایت
می کنه !
با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفاي رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم .
جواب دادم .
من – جانم ؟
امیرمهدي – سلام . هنوز محرم نشیدیما !
انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر
نداد .
صادقانه گفتم .
من – وقتی اسمت می افته رو گوشیم ، زبونم به گفتن حرف دیگه
اي نمی چرخه .
با کمی مکث جواب داد .
امیرمهدي – ان شاءالله هفته ي دیگه منم از خجالتتون در میام .
من – منتظرم . ببینم یه " جانم " مهمونم می کنی !
خندید .
امیرمهدي – صبر چیز خوبیه !
من – که من ندارم .
امیرمهدي –فعلا که نشون دادین خیلی هم صبورین.
عصر وقت دارین بریم بیرون ؟
من – امروز ؟
رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم .
امیرمهدي – امروز بهتره . چون فردا رو مرخصی گرفتم براي کمک به مامان و بابا . که اگر خدا بخواد پس فردا
روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ي جدید .
من – اگر ماه سی روز بود چی ؟
امیرمهدي – روز سی ام باید بیام سر کار . چون برنامه ي فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره
من – کار خاصی داري ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem