eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – چون دارم خفه می شم . به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم شلوار پوشیده باشم هم جوراب . هم لباس آستین بلند هم مانتو . شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام بیرون نباشه تازه وسط تابستونم باشه . لبخند کم رنگی زد . رضوان – اگر می دیدي دارن با چه افتخاري نگات می کنن این حرف رو نمی زدي . از نرگس بگیر تا امیرمهدي و طاهره خانوم و حاج آقا درستکار همه شون دارن کیف می کنن تو اینجوري لباس پوشیدي . من – بخوره تو سرم . دارم خفه می شم . رضوان – دندون رو جیگرت بذار . کلافه نگاهی به آدم هاي نشسته رو مبل هاي خونه ي طاهره خانوم انداختم ! قرار بود صیغه ي محرمیت رو با شروع اذان مغرب بخونن . نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموي رضوان و عموي محبوب امیرمهدي هنوز نیومده بودن . پانچوي یشمی رنگی که خریده بودم ، تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدري رنگ . زیر سارافونی و شال همرنگ شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم . دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزي که بتونم خودم رو باهاش باد بزنم . نرگس از روي صندلیش بلند شد و اومد به سمتم . جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت . نرگس – اگر گرمته بیا اون طرف بشین زیر باد کولر . ذوق زده گفتم . من – قربونت برم . کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟ با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد . همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روي یکی از صندلی هاي اون قسمت نشستیم . با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم ، جون گرفتم . " خدا پدرت رو بیامرزه اي " نثار نرگس کردم و خنکاي کولر رو به ریه کشیدم . کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش به شدت معصوم و مظلوم شده بود ! در حالی که به نرگس خیره بودم ، رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم . من – نمی شه یه جوري صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره؟ صداي ریز خنده هاي دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد. نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟ از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم: من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم. قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت: نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام بهم مي گي پررو ؟ اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید . نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت. انگار تازه فهمید چي گفته! تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم. نرگس –حواسم نبود. نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم: من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟ نرگس –اگه با ساعت کلاسام تداخل نداشته باشه میام. سیني چایي رو برداشتم: من –باهاش هماهنگ مي کنیم. و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت سرم راه افتاد و آروم گفت: نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به شما هم بچه داد! نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم: من –هرجور خودش صلاح مي دونه. مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem