💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهاردهم
من – چون دارم خفه می شم .
به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم
شلوار پوشیده باشم هم جوراب .
هم لباس آستین بلند هم مانتو .
شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام
بیرون نباشه تازه وسط تابستونم باشه .
لبخند کم رنگی زد .
رضوان – اگر می دیدي دارن با چه افتخاري نگات می کنن این حرف رو نمی زدي .
از نرگس بگیر تا امیرمهدي و طاهره خانوم و حاج آقا درستکار همه شون دارن
کیف می کنن تو اینجوري لباس پوشیدي .
من – بخوره تو سرم .
دارم خفه می شم .
رضوان – دندون رو جیگرت بذار .
کلافه نگاهی به آدم هاي نشسته رو مبل هاي خونه ي طاهره خانوم انداختم !
قرار بود صیغه ي محرمیت رو با شروع اذان مغرب بخونن .
نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموي رضوان و عموي محبوب امیرمهدي هنوز نیومده بودن .
پانچوي یشمی رنگی که خریده بودم ، تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدري رنگ .
زیر سارافونی و شال همرنگ
شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم .
دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزي که بتونم خودم رو
باهاش باد بزنم .
نرگس از روي صندلیش بلند شد و اومد به سمتم .
جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت .
نرگس – اگر گرمته بیا اون طرف بشین زیر باد کولر .
ذوق زده گفتم .
من – قربونت برم .
کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟
با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد .
همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روي یکی از صندلی هاي اون قسمت نشستیم .
با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم ، جون گرفتم . " خدا پدرت رو بیامرزه اي " نثار نرگس کردم و خنکاي کولر رو به ریه کشیدم .
کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش
به شدت معصوم و مظلوم شده بود !
در حالی که به نرگس خیره بودم ، رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم .
من – نمی شه یه جوري صیغه رو بخونن که وسطش عروس
بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره؟
صداي ریز خنده هاي دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهاردهم
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد.
نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك
عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم.
قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت:
نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام
بهم مي گي پررو ؟
اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید .
نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چي گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کلاسام تداخل نداشته باشه میام.
سیني چایي رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ مي کنیم.
و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به شما هم بچه داد!
نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صلاح مي دونه.
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem