eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| صدای هق‌هق بانوی قاضی اتاق را پر کرده ‌است. حال خود قاضی هم دست کمی از بانو ندارد. هیچ‌کدام هم نمی‌خواهد دیگری را آرام کند. اما زن‌ها همیشه بی‌طاقت‌ترند: - مادر شاهرخ زنده بمونه خدا! و قاضی آرام لب می‌زند: - دلم حرم می‌خواد. زیارت یه منتظر، رنگ و حال دیگه‌ای داره. بانو دست می‌گذارد روی شانۀ قاضی و فشار می‌دهد: - شاهرخ رفته ‌باشه مشهد، پس کی به مادرش سر می‌زنه. بریم بیمارستان! قاضی شانه‌هایش از گریه می‌لرزد و می‌گوید: - منتظر فقط با وصال آروم می‌شه. از داغ غیبت تو دانی چه حال دارم / بی‌تاب‌تر ز تشنه، من نذر آب دارم دیگر نمی‌تواند در اتاق بماند، بلند می‌شود و از خانه بیرون می‌زند. مهدی هم یک‌بار از خانه زده ‌بود بیرون. رفته ‌بود و دیر کرده ‌بود. خانمش نگران شده ‌بود. در را که باز کرد دید مهدی با حال خرابی قدم می‌زند. پرسید: - مهدی؟ چرا نخوابیدی؟ مهدی با صدای آرامش گفته ‌بود: - شما برو بخواب. نگران نباش. - مهدی! چی شده؟ حالت خوب نیست؟ صورت زهرا پر از اصرار بود و مهدی دلش نمی‌خواست او را ناراحت کند. ایستاد کنارش و گفت: - این غذایی که امروز توی مهمونی خوردم روحم رو مشوش کرده، خیلی تو عذابم زهرا! زهرا گفت: - بیا برات شربت درست کنم. مهدی دست کرد در جیب و مقداری پول بیرون آورد. خمس غذایی را که خورده بودند کنار گذاشت و گفت: - تلخی این حساب و کتاب‌ها را نمی‌شه با شربت شیرین کرد. تو برو من اگه امشب بخوابم، صبح دیگه بلند نمی‌شم. دو ساعت قدم زدند و بعد تا صبح در سجده بود و دعا. قاضی فکر می‌کرد که خیلی حرف‌ها، شنیده‌ها، دیده‌هایی داشته و دیده و شنیده که حالش را خراب کرده‌اند، خوراک جسم و روح سالم نباشد، آلوده باشد انسان را خراب می‌کند؛ اما او الآن یک مشکل بزرگ‌تر دارد... او را می‌خواهد... خواسته‌ای که بین او و یارش حلقۀ وصل است. ⏳ادامه دارد... ⏳ _______ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 روزی چندبار باید دولا راست بشی که چی بشه؟ درستکار– وقتی شما از کسی دور می شین بهش میگین که از چه طریقی باهاتون ارتباط داشته باشه . گاهی میگین تلفن راه خوبیه و گاهی ممکنه بگین تنها راه ارتباطی ایمیله . درسته ؟ من – آره . درستکار – خوب خدا هم گفته اگر می خوایم باهاش حرف بزنیم اینجوري حرف بزنیم . در ضمن چون به حرفش گوش می کنیم براش عزیز هم میشیم . در ازاش بهمون پاداش هم می ده . این بده ؟ در حالی که خدا به قول شما به اون دولا راست شدن ما احتیاجی نداره . بعد در حالی که دوباره به آسمون نگاه می کرد ادامه داد . درستکار – می دونین مشکل شما چیه ؟ اینکه یا راه عاشق بودن رو بلد نیستین یا اونجور که باید خدا رو نمی شناسین که انقدر راحت از حرف زدن باهاش شونه خالی می کنین . پشت چشمی نازك کردم و مثل خودش گفتم . من – می دونین مشکل شما چیه ؟ اینکه فکر می کنین از همه بهترین و باید بقیه رو نصیحت کنین . مطمئن بودم بهش بر می خوره و ناراحت میشه . منم همین رو می خواستم . دلم می خواست یه جوري ضایعش کنم . ولی در کمال تعجب من ، خیره به آتیش ، لبخندي زد . درستکار – اگه حرفام باعث شد اینجوري برداشت کنین پس معذرت می خوام . از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم . من اداش رو در آورده بودم و مسخره ش کرده بودم . ولی اون به جاي ناراحتی یا عصبانیت ، لبخند زد و عذرخواهی کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 . مطمئناً هر حرفي باعث ایجاد بحث های بعدی مي شد و من این رو نمي خواستم. خان عمو نیم نگاهي به سمت من انداخت و بعد رو به دکتر پورمند ، سری تكون داد: -باشه ... ممنون ... بهش مي گم! و من حس کردم چقدر دست و پاش رو گم کرده که این موضوع جلوی من مطرح شده . و این باعث شد پي ببرم که خونواده ی امیرمهدی از این ملاقات ها خبر نداشتن و ندارن ؛ و شاید حتي محمدمهدی هم بي خبر بوده! بی شك دوست نداشت کسي از موضوع بویي ببره و این .. این .. آره ... یه جور برگ برنده برای من بود ، شاید خیلي آس نبود ولي به وقتش مي تونست حكم رو به سود من تغییر بده! پورمند در یه حرکت نمادین در حالي که ميگفت " مزاحمتون نباشم "به سمت من چرخید و با بهت گفت: -شما هم اینجایین خانوم درستكار! بهتم دو برابر شد ! این که من رو دیده بود ! پس چرا....... و با صورتي که لبخندش پر کشیده و اثری ازش نبود ادامه داد: -شما بیاین . دکتر منتظرتونن . و اینجوری طوری وانمود کرد که انگار من برای حرف دکتر اونجا هستم! سری تكون دادم و بي توجه به خان عمو ، از کنارش عبور کردم و به طرف پله ها راه افتادم. بعد از طي دو سه قدم ؛ پورمند هم قدمم شد. سرم رو زیر انداختم و تو ذهنم دنبال دلیل دروغش گشتم . که خودش مانع شد: -صاف وایسادی بزنه تو گوشت ؟ برگشتم و نگاهش کردم. اون چه مي دونست من به خواست شوهرم ، سعي داشتم همیشه احترام بزرگتر رو حفظ کنم ؛ به خصوص عموی مورد علاقه ی امیرمهدی رو! اون چه مي دونست علاقه به شوهر یعني چي که همین علاقه باعث مي شه بر خلاف میلت خیلي کارها بكني! چه درکي داشت از شدت علاقه ی بین من و امیرمهدی ؟ برگشت و پاسخ نگاهم رو داد: -جای تو ، من حالش رو گرفتم! و لبخندی زد. اینبار برعكس اون موقع ، لبخندش کاملا دوستانه بود! منظورش رو از حالگیری نفهمیدم . برای همین همچنان خیره نگاهش کردم تا خودش به حرف بیاد . که همینطورم شد: به خودش که گفتم به بخش هم میسپرم غیر از ساعت ملاقات بیاد دیدن شوهرت ! دخترش معلوم نیست چي به این پرستارا گفته که اجازه دادن هر شب بیاد . با دکتر هم هماهنگ مي کنم. شونه ای بالا انداخت: -دکتر داییمه . هر چي بگم گوش مي کنه! پس همه چي رو دورغ گفته بود ! اما دلیلش .... ؟ نتونستم جلوی بهتم رو بگیرم و همونجور گفتم: -دروغ گفتین ؟ سری به علامت مثبت تكون و دوباره لبخندی تحویلم داد. بهت زده همچنان نگاهش مي کردم. از کارش سر در نمي آوردم . دروغ گفت که چي ؟ که مثلا ً من رو از اون سیلي به کمین نشسته دور نگه داره ؟ که به جای مني که در جواب خان عمو جواب کوبنده ای ندادم ، کوبنده رفتار کنه ؟ دروغ گفت که به من نشون بده علاقه ای در حال شكل گیریه ؟ ولي دروغ تو قاموس من معنایي نداشت . این همون خصلتي بود که امیرمهدی رو به من نزدیك کرد . وادارش کرد با من همكلام بشه ، شگفت زده بشه ، و نتونه فراموشم کنه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem