( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_شصت_و_دوم
صدای هقهق بانوی قاضی اتاق را پر کرده است. حال خود قاضی هم دست کمی از بانو ندارد.
هیچکدام هم نمیخواهد دیگری را آرام کند. اما زنها همیشه بیطاقتترند:
- مادر شاهرخ زنده بمونه خدا!
و قاضی آرام لب میزند:
- دلم حرم میخواد. زیارت یه منتظر، رنگ و حال دیگهای داره.
بانو دست میگذارد روی شانۀ قاضی و فشار میدهد:
- شاهرخ رفته باشه مشهد، پس کی به مادرش سر میزنه. بریم بیمارستان!
قاضی شانههایش از گریه میلرزد و میگوید:
- منتظر فقط با وصال آروم میشه.
از داغ غیبت تو دانی چه حال دارم / بیتابتر ز تشنه، من نذر آب دارم
دیگر نمیتواند در اتاق بماند، بلند میشود و از خانه بیرون میزند.
مهدی هم یکبار از خانه زده بود بیرون. رفته بود و دیر کرده بود. خانمش نگران شده بود. در را که باز کرد دید مهدی با حال خرابی قدم میزند. پرسید:
- مهدی؟ چرا نخوابیدی؟
مهدی با صدای آرامش گفته بود:
- شما برو بخواب. نگران نباش.
- مهدی! چی شده؟ حالت خوب نیست؟
صورت زهرا پر از اصرار بود و مهدی دلش نمیخواست او را ناراحت کند. ایستاد کنارش و گفت:
- این غذایی که امروز توی مهمونی خوردم روحم رو مشوش کرده، خیلی تو عذابم زهرا!
زهرا گفت:
- بیا برات شربت درست کنم.
مهدی دست کرد در جیب و مقداری پول بیرون آورد. خمس غذایی را که خورده بودند کنار گذاشت و گفت:
- تلخی این حساب و کتابها را نمیشه با شربت شیرین کرد. تو برو من اگه امشب بخوابم، صبح دیگه بلند نمیشم.
دو ساعت قدم زدند و بعد تا صبح در سجده بود و دعا.
قاضی فکر میکرد که خیلی حرفها، شنیدهها، دیدههایی داشته و دیده و شنیده که حالش را خراب کردهاند، خوراک جسم و روح سالم نباشد، آلوده باشد انسان را خراب میکند؛ اما او الآن یک مشکل بزرگتر دارد... او را میخواهد...
خواستهای که بین او و یارش حلقۀ وصل است.
⏳ادامه دارد... ⏳
_______
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_دوم
روزی چندبار باید دولا راست بشی که چی بشه؟
درستکار– وقتی شما از کسی دور می شین بهش میگین که از چه طریقی باهاتون ارتباط داشته باشه .
گاهی میگین تلفن راه خوبیه و گاهی ممکنه بگین تنها راه ارتباطی
ایمیله .
درسته ؟
من – آره .
درستکار – خوب خدا هم گفته اگر می خوایم باهاش حرف بزنیم اینجوري حرف بزنیم .
در ضمن چون به
حرفش گوش می کنیم براش عزیز هم میشیم .
در ازاش بهمون پاداش هم می ده .
این بده ؟
در حالی که خدا
به قول شما به اون دولا راست شدن ما احتیاجی نداره .
بعد در حالی که دوباره به آسمون نگاه می کرد ادامه داد .
درستکار – می دونین مشکل شما چیه ؟
اینکه یا راه عاشق بودن
رو بلد نیستین یا اونجور که باید خدا رو نمی
شناسین که انقدر راحت از حرف زدن باهاش شونه خالی می کنین
.
پشت چشمی نازك کردم و مثل خودش گفتم .
من – می دونین مشکل شما چیه ؟
اینکه فکر می کنین از همه
بهترین و باید بقیه رو نصیحت کنین .
مطمئن بودم بهش بر می خوره و ناراحت میشه .
منم همین رو
می خواستم .
دلم می خواست یه جوري
ضایعش کنم .
ولی در کمال تعجب من ،
خیره به آتیش ، لبخندي زد .
درستکار – اگه حرفام باعث شد اینجوري برداشت کنین پس
معذرت می خوام .
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم .
من اداش رو در آورده بودم و مسخره ش کرده بودم .
ولی اون به جاي ناراحتی یا عصبانیت ، لبخند زد و
عذرخواهی کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_دوم
. مطمئناً هر حرفي باعث ایجاد بحث های
بعدی مي شد و من این رو نمي خواستم.
خان عمو نیم نگاهي به سمت من انداخت و بعد رو به دکتر پورمند ، سری تكون داد:
-باشه ... ممنون ... بهش مي گم!
و من حس کردم چقدر دست و پاش رو گم کرده که این موضوع جلوی من مطرح شده . و این باعث شد پي ببرم که خونواده ی امیرمهدی از این ملاقات ها خبر نداشتن و
ندارن ؛ و شاید حتي محمدمهدی هم بي خبر بوده!
بی شك دوست نداشت کسي از موضوع بویي ببره و این .. این .. آره ... یه جور برگ برنده برای من بود ، شاید خیلي آس نبود ولي به وقتش مي تونست حكم رو به سود
من تغییر بده!
پورمند در یه حرکت نمادین در حالي که ميگفت "
مزاحمتون نباشم "به سمت من چرخید و با بهت گفت:
-شما هم اینجایین خانوم درستكار!
بهتم دو برابر شد ! این که من رو دیده بود ! پس چرا.......
و با صورتي که لبخندش پر کشیده و اثری ازش نبود ادامه داد:
-شما بیاین . دکتر منتظرتونن .
و اینجوری طوری وانمود کرد که انگار من برای حرف دکتر اونجا هستم!
سری تكون دادم و بي توجه به خان عمو ، از کنارش عبور
کردم و به طرف پله ها راه افتادم.
بعد از طي دو سه قدم ؛ پورمند هم قدمم شد.
سرم رو زیر انداختم و تو ذهنم دنبال دلیل دروغش گشتم
. که خودش مانع شد:
-صاف وایسادی بزنه تو گوشت ؟
برگشتم و نگاهش کردم.
اون چه مي دونست من به خواست شوهرم ، سعي داشتم
همیشه احترام بزرگتر رو حفظ کنم ؛ به خصوص عموی مورد علاقه ی امیرمهدی رو!
اون چه مي دونست علاقه به شوهر یعني چي که همین علاقه باعث مي شه بر خلاف میلت خیلي کارها بكني!
چه درکي داشت از شدت علاقه ی بین من و امیرمهدی ؟
برگشت و پاسخ نگاهم رو داد:
-جای تو ، من حالش رو گرفتم!
و لبخندی زد.
اینبار برعكس اون موقع ، لبخندش کاملا دوستانه بود!
منظورش رو از حالگیری نفهمیدم . برای همین همچنان خیره نگاهش کردم تا خودش به حرف بیاد . که همینطورم
شد:
به خودش که گفتم به بخش هم میسپرم غیر از ساعت ملاقات بیاد دیدن شوهرت ! دخترش معلوم نیست چي به این پرستارا گفته که اجازه دادن هر شب بیاد .
با دکتر هم هماهنگ مي کنم.
شونه ای بالا انداخت:
-دکتر داییمه . هر چي بگم گوش مي کنه!
پس همه چي رو دورغ گفته بود ! اما دلیلش .... ؟
نتونستم جلوی بهتم رو بگیرم و همونجور گفتم:
-دروغ گفتین ؟
سری به علامت مثبت تكون و دوباره لبخندی تحویلم داد.
بهت زده همچنان نگاهش مي کردم.
از کارش سر در نمي آوردم . دروغ گفت که چي ؟
که مثلا ً من رو از اون سیلي به کمین نشسته دور نگه داره ؟
که به جای مني که در جواب خان عمو جواب کوبنده ای ندادم ، کوبنده رفتار کنه ؟
دروغ گفت که به من نشون بده علاقه ای در حال شكل گیریه ؟
ولي دروغ تو قاموس من معنایي نداشت .
این همون خصلتي بود که امیرمهدی رو به من نزدیك کرد . وادارش کرد
با من همكلام بشه ، شگفت زده بشه ، و نتونه فراموشم کنه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem