eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| روز دهم   طلوع خورشید را دیدیم و از کوه آمدیم پایین. من ساعت اول کلاس نداشتم. با شاهرخ راهی بیمارستان شدم. پرستارها تا شاهرخ را دیدند گفتند: - از دیروز تا حالا چند بار چشمانش را باز کرده و تو را خواسته. شاهرخ صورتش خندان این خبر که نشد هیچ، برگشت سمت من و با بهت اسمم را زمزمه کرد: - فرهاد! بی‌خود امیدوارش نکردم. چشم بستم و باز کردم و دستش را گرفتم. با هم رفتیم سمت اتاق. شاهرخی که با فشار دستان من راه آمده بود، به در اتاق که رسید خودش پا تند کرد و رفت پایین تخت. خم شد و کف پای مادرش را بوسید. من چشمم به صفحۀ مانیتور بود و خطوطی که به بالا و پایین کشیده می‌شد؛ با هر بار بوسه، ضربان قلب مادر کم و زیاد می‌شد. کند و تند... بغضم را قورت نمی‌دهم و می‌گذارم اشک شود و از گوشۀ چشمم راه بگیرد! قدیم‌ها زیاد به خدا شاکی می‌شدم، چرا و اما و اگر می‌کردم. اما بعد از همۀ این جریانات، همۀ شب‌ها و روزهایی که در قبرستان نشستم و دیدم جسد جوان و پیر را می‌آورند، راحت خاکش می‌کنند و می‌روند؛ تازه فهمیدم ناتوان‌تر از انسان در عالم وجود ندارد. راحت تمام می‌شود و دیگر هیچ! یک روز مثل آب گندیده در رحم مادرت از خون تغذیه می‌کنی و به بدبختی به دنیا می‌آیی. یک روز هم با سختی دل از این دنیا باید بکنی و به راحتی خاکت می‌کنند، بدون هیچ‌کدام از دارایی‌هایی که با حرص جمع کرده‌ای! وقتی که ان‌قدر ضعیف و محتاجم دیگر برای خدایی که صاحب عالم است و مبنای تعاملش با من از اول محبت بوده که نباید شاخ و شانه بکشم. شاخم را شکسته بود تمام اتفاقات این مدت و ترجیح می‌دادم در کنار خدا بمانم تا روبرویی با مالکی که هیچ عایدم نمی‌کند جز نداری و بی‌کسی!! ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 انگار لحن پر بغضم رو فهمید که نگاهم کرد . ولی کوتاه و گذرا . شاید مثل یه نسیمی که به آرومی میاد و میره . کمی بهم نزدیک شد . درستکار – چیزي شده خانوم صداقت پیشه ؟ پر بغض گفتم من – نگران مامان و بابام هستم . درستکار – منم مثل شما نگران خونواده م هستم . ولی الان کاري از دستمون بر نمیاد . بهتره غذاتون رو بخورین . تا صبح راه درازي در پیشه و باید جون داشته باشیم . برگشت سر جاي خودش . درستکار – بهتره همینجور که می خوریم حرف هم بزنیم . باید تا صبح بیدار بمونیم ...... ابرویی بالا انداختم . من – حرف بزنیم ؟ سري تکون داد و بسته ي ساندویچ کوچیکش رو باز کرد . اینکه می خواست من رو به حرف بگیره برام تعجب آور بود . خیلی قبل درست زمانی که سال سوم دبیرستان بودم از یکی از بچه هاي مذهبی مدرسه شنیده بودم که وقتی یه زن و مرد نامحرم با هم حرف می زنن نفر سوم بینشون شیطان هست که باعث میشه اونا به گناه بیفتن . با این حرف اصلا موافق نبودم ولی میدونستم بیشتر آدماي مذهبی همین نظر رو دارن . براي همین به حرف گرفتنم از طرف یه آدمی که می دیدم چقدر مراعات میکنه عجیب بود . نتونستم چیزي نگم . براي همین با تردید پرسیدم . من – ایرادي نداره با من حرف بزنی ؟ سري تکون داد . درستکار – چه ایرادي ؟ من – منظورم اینه که ... حرفی که می خواستم بزنم رو تو ذهنم پشت سر هم ردیف کردم و بی وقفه گفتم . من – مگه گناه نمی دونی با نامحرم حرف بزنی ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نه سوال و جواب هایي که باعث بشه دوباره فشار عصبي اون لحظات رو تجربه کنم! با این حال وقتي دیدم رضوان دست بردار نیست و مرتب به در ضربه مي زنه با سستي بلند شدم . حس مي کردم وزنه ی سنگیني به دست و پام وصله که مانع از تند راه رفتنم مي شه. به زور دستم رو پیش بردم و فقل رو باز کردم و در گشودم به روی آدم های نگران پشتش. چهارجفت چشم موشكافانه بهم خیره شدن و کاویدن جز به جز صورتم رو. مي دونستم چشمای قرمز و رد اشك نشسته به روی پوستم علاوه بر سوزش که برای من داشت دل اون عزیزترین ها رو هم ميسوزونه . مي دونستم فریادهای بلند و از ته دلم نه تنها ستون های خونه که ستون محكم وجود پدر و مادرم رو هم لرزونده ، و خبر لرزشش با ریشتری مشابه به گوش برادر و زن برادرم هم رسیده. نفهمیدم چه فكری پیش خودشون کرده بودن که با دیدنم هر چهارنفر نفسي از سر آسودگي کشیدن . انگار حتم داشتن با اون حال بلایي سر خودم میارم . و کم تفكری نبود ، وقتي اونجور به خدا التماس مي کردم که من رو هم مثل امیرمهدی به خواب ببره. مهرداد اولین نفر بود که به حرف اومد: -خوبي ؟ سری تكون دادم: -آره . فقط خسته م. -مي خوای حرف بزنیم ؟ مي دونست یه عالمه حرف روی دلم تلنبار شده . بیست و سه سال خواهرش بودم ، بیست و سه سال کنارم بود وبه هر عادتم آشنا! مي دونست وقتي کم میارم با زمین و زمان دعوا مي کنم . انگار از همه ی دنیا طلبكار بودم. سر به چهارچوب در تكیه دادم و بي حال گفتم: -نای وایسادن ندارم. سری تكون داد: -بریم تو اتاقت . رو تخت دراز بكش و برام بگو. بدون حرف راه افتادم سمت تختم . پیشنهاد خوبي بود و من خیلي زود قبولش کردم. دلم میخواست زودتر به اون تخت برسم و خودمم روش پهن کنم. در حین رفتن صدای رضوان با التماس بلند شد: منم بیام ؟ برای همین سریع گفتم: -بیا. چیزی پنهون از رضوان نداشتم . شاید بودنش مثل همیشه راه گشای بن بستم بود! خودم رو به خنكای تخت سپردم و پا داخل شكم جمع کردم . مهرداد هم کنارم نشست و برعكس تصورم که رضوان روی تك صندلي اتاقم مي شینه ، اومد و پشتم روی تخت نشست و شروع کرد به نوازشم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem