( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_شصت_و_نهم
روز دهم
طلوع خورشید را دیدیم و از کوه آمدیم پایین. من ساعت اول کلاس نداشتم. با شاهرخ راهی بیمارستان شدم. پرستارها تا شاهرخ را دیدند گفتند:
- از دیروز تا حالا چند بار چشمانش را باز کرده و تو را خواسته.
شاهرخ صورتش خندان این خبر که نشد هیچ، برگشت سمت من و با بهت اسمم را زمزمه کرد:
- فرهاد!
بیخود امیدوارش نکردم. چشم بستم و باز کردم و دستش را گرفتم. با هم رفتیم سمت اتاق. شاهرخی که با فشار دستان من راه آمده بود، به در اتاق که رسید خودش پا تند کرد و رفت پایین تخت. خم شد و کف پای مادرش را بوسید. من چشمم به صفحۀ مانیتور بود و خطوطی که به بالا و پایین کشیده میشد؛ با هر بار بوسه، ضربان قلب مادر کم و زیاد میشد. کند و تند... بغضم را قورت نمیدهم و میگذارم اشک شود و از گوشۀ چشمم راه بگیرد!
قدیمها زیاد به خدا شاکی میشدم، چرا و اما و اگر میکردم. اما بعد از همۀ این جریانات، همۀ شبها و روزهایی که در قبرستان نشستم و دیدم جسد جوان و پیر را میآورند، راحت خاکش میکنند و میروند؛ تازه فهمیدم ناتوانتر از انسان در عالم وجود ندارد. راحت تمام میشود و دیگر هیچ!
یک روز مثل آب گندیده در رحم مادرت از خون تغذیه میکنی و به بدبختی به دنیا میآیی. یک روز هم با سختی دل از این دنیا باید بکنی و به راحتی خاکت میکنند، بدون هیچکدام از داراییهایی که با حرص جمع کردهای! وقتی که انقدر ضعیف و محتاجم دیگر برای خدایی که صاحب عالم است و مبنای تعاملش با من از اول محبت بوده که نباید شاخ و شانه بکشم. شاخم را شکسته بود تمام اتفاقات این مدت و ترجیح میدادم در کنار خدا بمانم تا روبرویی با مالکی که هیچ عایدم نمیکند جز نداری و بیکسی!!
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_نهم
انگار لحن پر بغضم رو فهمید که نگاهم کرد . ولی کوتاه و گذرا .
شاید مثل یه نسیمی که به آرومی میاد و میره .
کمی بهم نزدیک شد .
درستکار – چیزي شده خانوم صداقت پیشه ؟
پر بغض گفتم
من – نگران مامان و بابام هستم .
درستکار – منم مثل شما نگران خونواده م هستم .
ولی الان کاري از دستمون بر نمیاد .
بهتره غذاتون رو بخورین .
تا صبح راه درازي در پیشه و باید جون داشته باشیم .
برگشت سر جاي خودش .
درستکار – بهتره همینجور که می خوریم حرف هم بزنیم .
باید تا صبح بیدار بمونیم ......
ابرویی بالا انداختم .
من – حرف بزنیم ؟
سري تکون داد و بسته ي ساندویچ کوچیکش رو باز کرد .
اینکه می خواست من رو به حرف بگیره برام تعجب آور بود .
خیلی قبل درست زمانی که سال سوم دبیرستان
بودم از یکی از بچه هاي مذهبی مدرسه شنیده بودم که وقتی یه زن
و مرد نامحرم با هم حرف می زنن نفر
سوم بینشون شیطان هست که باعث میشه اونا به گناه بیفتن .
با این حرف اصلا موافق نبودم ولی میدونستم بیشتر آدماي مذهبی همین نظر رو دارن .
براي همین به حرف گرفتنم از طرف یه آدمی که می دیدم چقدر مراعات میکنه عجیب بود .
نتونستم چیزي نگم .
براي همین با تردید پرسیدم .
من – ایرادي نداره با من حرف بزنی ؟
سري تکون داد .
درستکار – چه ایرادي ؟
من – منظورم اینه که ...
حرفی که می خواستم بزنم رو تو ذهنم پشت سر هم ردیف کردم و
بی وقفه گفتم .
من – مگه گناه نمی دونی با نامحرم حرف بزنی ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_نهم
نه سوال و جواب هایي که باعث بشه دوباره فشار عصبي اون لحظات رو تجربه کنم!
با این حال وقتي دیدم رضوان دست بردار نیست و مرتب به در ضربه مي زنه با سستي بلند شدم . حس مي کردم وزنه ی سنگیني به دست و پام وصله که مانع از تند راه
رفتنم مي شه.
به زور دستم رو پیش بردم و فقل رو باز کردم و در گشودم به روی آدم های نگران پشتش.
چهارجفت چشم موشكافانه بهم خیره شدن و کاویدن جز به جز صورتم رو.
مي دونستم چشمای قرمز و رد اشك نشسته به روی پوستم علاوه بر سوزش که برای من داشت دل اون عزیزترین ها رو هم ميسوزونه .
مي دونستم فریادهای بلند و از ته دلم نه تنها ستون های خونه که ستون محكم
وجود پدر و مادرم رو هم لرزونده ، و خبر لرزشش با ریشتری مشابه به گوش برادر و زن برادرم هم رسیده.
نفهمیدم چه فكری پیش خودشون کرده بودن که با دیدنم هر چهارنفر نفسي از سر آسودگي کشیدن .
انگار حتم داشتن با اون حال بلایي سر خودم میارم . و کم تفكری نبود ، وقتي اونجور به خدا التماس مي کردم که من رو هم
مثل امیرمهدی به خواب ببره.
مهرداد اولین نفر بود که به حرف اومد:
-خوبي ؟
سری تكون دادم:
-آره . فقط خسته م.
-مي خوای حرف بزنیم ؟
مي دونست یه عالمه حرف روی دلم تلنبار شده . بیست و سه سال خواهرش بودم ، بیست و سه سال کنارم بود وبه هر عادتم آشنا!
مي دونست وقتي کم میارم با زمین و زمان دعوا مي کنم .
انگار از همه ی دنیا طلبكار بودم.
سر به چهارچوب در تكیه دادم و بي حال گفتم:
-نای وایسادن ندارم.
سری تكون داد:
-بریم تو اتاقت . رو تخت دراز بكش و برام بگو.
بدون حرف راه افتادم سمت تختم . پیشنهاد خوبي بود و من خیلي زود قبولش کردم.
دلم میخواست زودتر به اون تخت برسم و خودمم روش پهن کنم.
در حین رفتن صدای رضوان با التماس بلند شد:
منم بیام ؟
برای همین سریع گفتم:
-بیا.
چیزی پنهون از رضوان نداشتم . شاید بودنش مثل همیشه راه گشای بن بستم بود!
خودم رو به خنكای تخت سپردم و پا داخل شكم جمع کردم . مهرداد هم کنارم نشست و برعكس تصورم که
رضوان روی تك صندلي اتاقم مي شینه ، اومد و پشتم
روی تخت نشست و شروع کرد به نوازشم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem