eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| نگاه می‌کنم به صورت برافروخته‌اش و تنها اسمش را زمزمه می‌کنم. - شاهرخ! دست می‌گذارد روی سینه‌ام و می‌گوید: - صبر کن حرفمو بزنم. آدم باوجدانی هستم. خودم می‌دونم چه کارایی کردم که غلط و درست داشته، خوب می‌دونم. یعنی از مهدی فهمیدم که با دارایی‌هایی که خدا بهم داده ‌بود، خیلی غلطا کردم و اونم چیزی نگفته. می‌فهمم که زندگی هرکس دست خودشه، والّا اون آمریکائیه نمیومد مسلمون بشه. اون که دورتره از اصل، وصل می‌شه؛ من که وسط وسط نعمت اسلامم، دارم مثل اون لامصّبا سگ‌دو می‌زنم. دست می‌گذارد روی شانه‌ام و فشار می‌دهد، هرچند که فشار نگاهش بیشتر است. - می‌دونی من کیم؟ شاهرخم... شاهرخ. من یه محله رو زیرپام نگه داشته بودم. همه از من می‌ترسیدن، چون وقتی زهرماری می‌خوردم و حالم خراب می‌شد عربده‌هام همه رو می‌لرزوند. من همونیم که نوچه‌هام از ترسشون خودشون رو گم می‌کردن. من همونیم که باج اگر بهم نمی‌دادن، پدرشون رو می‌سوزوندم. من خون به دل ننم کردم. اما به ولای علی، حسین رو دوست داشتم. یه دهه محرم مرام جَوونمردی داشتم که می‌ذاشتم وسط. می‌فهمی فرهاد... من همونیم که... نفسش می‌گیرد از یک‌باره حرف زدن. خم می‌شود و دست به زانو می‌گیرد. شانه‌اش را می‌گیرم و بلندش می‌کنم. به من ربطی ندارد که شاهرخ که بوده. هر که هست حالش حالا این‌جا خوب نیست. راست می‌ایستد و زار وار می‌نالد: - مهدی این ده‌ روز حالیم کرده همه چیزو... همه چیزو فرهاد، همه چیزو... فقط، فقط من یه حرفی دارم. رو برمی‌گرداند از من و میان صحن خلوت شده از زائر، زیر باران شدید رو می‌کند به آسمان و فریاد می‌زند: - خدا تو خودت راضی شو! می‌گیرمش در بغل و می‌گذارمش تا زار بزند. روزهای پایانی انتظار چه سخت می‌گذرد! یا شاید هم شیرین. چند ساعتی که مهمان ارباب هستیم، خوش می‌گذرد؛ نه در خلأ می‌گذرد، نه مبهم! برای هر دوی ما آب است که بدی‌های وجودمان را می‌شوید و می‌برد. شاید هم مرهم است که شفا می‌دهد. ساعت زودتر از خواهش ما تمام می‌شود و موعد برگشت است و وداع. نه من می‌خوانم دعای وداع را و نه شاهرخ جز سلام بر امام رئوف کلامی می‌گوید. آهسته از حرم بیرون می‌زنیم. نه بیرون نمی‌آییم چون کسی که مقیم حرم می‌شود دیگر دنیا برایش حرم می‌شود. این را حس می‌کنم که می‌نویسم. دنیا برای من حرم شده، هرچند که قابل این درک نیستم اما با قابلیت امام که بسنجی دیگر تعجب نمی‌کنی. راهت که بدهند، بیرونت نمی‌کنند؛ مگر خودت بخواهی که نخواهی بمانی و من دیگر خواسته‌ای ندارم جز این‌که برای همیشه مقیم بمانم! امکان ندارد نپذیرند. اتوبوس آهسته می‌رود یا من کلافه‌ام؟ چشمِ بسته‌ام را باز می‌کنم و می‌دوزم به انتهای جاده‌ای که مقابلمان کشیده شده است و انتهایی ندارد. شاهرخ بعد از آرام شدن خوابید و من حالا که تازه بیدار شده‌ام ناآرام شده‌ام. خودم را به خواب زده بودم، نه این‌که خوابم پریده باشد. تازه دارم می‌بینم که زندگیم آشفته ‌بازاری بیش نبوده است. با خودم و خدایم چه کرده‌ام! شاید بهتر باشد این‌طور فکر کنم که خدایا؛ با خودم و ثانیه‌هایم چه کرده‌ام؟ ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 تا همین چند ثانیه‌ی پیش داشتم درستکار رو مسخره میکردم و نمیدونستم به خاطر حضور همون برادر! دلم گرم بود دلم می خواست صداش کنم و بگم زودتر بیاد . این پا و اون پا کردم . که با صداي پایی که از تو تاریکی اومد حس ترسم کمتر شد . با سرعت اومد به سمتم و چیزي مثل پتو گرفت طرفم . درستکار – می شه این رو روي زمین پهن کنین ؟ سري تکون دادم و پتوي نازك رو از دستش گرفتم . درستکار – لطف کنین جایی پهن کنین که خیلی سنگ نداشته باشه . رفتم اون طرف تر از آتیش ، و زمین رو نگاه کردم . با پام سنگ ریزه ها رو به سمت دیگه اي هدایت کردم . پتو رو زمین پهن کردم . همون لحظه دیدم داره میاد در حالی که یکی از اون مردا رو روي کولش انداخته . نزدیکم که رسید کمی کنار رفتم که بتونه اون مرد رو روي پتو بخوابونه . صداي هن و هن نفس هاش به خوبی قابل شنیدن بود . مرد رو روي پتو گذاشت و کنارش نشست . نبضش رو چک کرد . با نگرانی پرسیدم . من– می زنه ؟ سري تکون داد . درستکار – خدا رو شکر هنوز زنده ست . منتظر بودم بره و نفر دوم رو هم بیاره . ولی وقتی تعللش رو دیدم فهمیدم باید چیزي شده باشه . آروم گفتم . من – اون یکی چی ؟ سري به حالت تأسف تکون داد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 ... اره بودن ... وقتي قابیل و هابیل.... از تصور اینكه در عین همسر کسي بودن ، عشق یه نفر دیگه بودن بشم ؛ تنم لرزید . حس بد و مشمئز کننده ای وجودم رو در بر گرفت.. دهنم مزه ی زهر گرفت و حالت تهوع بهم غالب شد . احتمال دادم با موندنم هر چي توی معده دارم رو بالا بیارم و بپاشم تو صورت پورمند. در عین اینكه مطمئن بودم با اون حالم هیچ جوابي برای حرفش ندارم ، پشت کردم که به سمت پله ها برم و خودم رو به اتاق امیرمهدی برسونم تا شاید با دیدنش آرامش از دست رفته رو به دست بیارم . و یا حداقل فراموش کنم اون حال بد رو. اما صدای پورمند مانع شد: مگه عقل تو سر تو نیست ؟ بابا شوهر تو با مرده فرقي نداره فقط این داره با کمک دستگاه نفس میکشه. منتظرینفس هاش قطع بشه تا دست از سرش برداری ؟ همین! با حرص چرخیدم به سمتش _مثل اینكه شما مشتاقي تا اون ... و حتي نتونستم جمله م رو تموم کنم که بي‌رحمانه ترین جمله ی عالم بود. فقط نگاهم کرد. نگاهم کرد و سرش رو بالا وپایین کرد. نگاهم کرد و نفس پر حرصي کشید. مطمئناً جوابي نداشت که سكوت کرده بود . پس ترجیح دادم به جای تلف کردن وقتم زودتر برم سراغ منبع آرامشم. باز هم چرخیدم. خدا رو شكر اول راهروی داخلي بیمارستان بودیم و کسي اونجا نبود که ما رو در حین ادای اون کلمات قصار ببینه اولین قدم رو که برداشتم ، صداش آوار شد رو سرم: -با ازدواج بعد مرگ شوهرت موافقی؟ رگ های بدنم یخ زد. قلبم پمپاژ کردن رو فراموش کرد. مغزم دست از فرمانروایي برداشت و به سكون رسید. مردن راحت تر بود تا شنیدن این واژه های بي رحم و ویرانگر . گویي زلزله ای به شهر وجودم زده بود و کل من رو زیر و رو کرده و جر تلي از خاك چیزی برای پیشكش کردن بهم باقي نذاشته بود. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem