( ♥️°📕)
📚#عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻#نرجس_شکوریان_فرد
📖#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
اما وقتي براي دنيا گريه ميكني، چشمانت زشت ميشود و انسان را عصبي ميكند.
سلما گريهكنان ميگويد:
اسم عبدالمهدي رو دوست دارم، بيشتر از فرهاد؛ با مسماست؛ بندگي خداي
صاحبالزمان را كردن، از هزار كوه كندن بيشتر ميارزد.
عبدالمهدي كه اسم پسرمونه.
چند روز صبر كن ببين محمدجوادها چه اسمي بهمون هديه ميدهند.
فصل طوفان
اين آخرين فصل كتاب است كه با خون دلم مينويسم!
صداي هق هق گرية من، نالة شاهرخ، مويههاي مادر و سلما همة گلزار را پر كرده
است. اولي كه آمديم نتوانستم طاقت بياورم و فريادهايم تمام سكوت سحر و ابهت
كوه را شكست.
سلما به سر و صورتش ميكوبيد و جگرخراش ناله ميزد، نميتوانستيم غير از اين
كاري كنيم، وقتي كوه و آسمان و مزارهاي شهدا هم به حال ما گريه ميكردند و ما
هيچ كاري از دستمان بر نميآمد. حادثه وقتي اتفاق ميافتد، ديگر افتاده است. اگر
حادثه اينقدر سهمگين باشد، ديگر هيچ توان نگهداري احساست دست خودت نیست
ديشب با خيال راحت با سلما نشستيم تا خود صبح. تا همين حالا پلك روي هم
نگذاشتيم. چون داشتيم تمام نوشتهها را يكبار ديگر ميخوانديم و راجع به بعضي
قسمتهايش صحبت ميكرديم.
دلم گرفته بود از تمام شدن آنچه كه نوشتنش را خدا بر عهدهام گذاشته بود،
دوست داشتم در كنار عبدالمهدي بمانم، نميدانستم بعد از او چهكنم؟
مدام به خودم دلداري ميدادم كه تو تازه او را پيدا كردهاي، اين چه احساس
تلخيست كه داري؟
دست خودم نبود، حال مادر و سلما هم خوب نبود، حتي شاهرخ و سروش... اصلاً
انگار حال عالم خوب نبود.
گاهي اتفاقي تلخ دارد ميفتد و ذهنت خبر ندارد، اما دلت تلاطم دارد، مخصوصاً
وقتي اين اتفاق تلخ از دست دادن عزيزي باشد كه تو با تمام وجودت ميخواهيش.
سلما كنار من در امنيت بود، مادر هم كنارمان در امان بود، شاهرخ هم چند بار
زنگ زد و نظرش را داد، با حال خوب... يعني من فكر ميكنم كل مردم ايران در
امنيت و آرامش داشتند ديشب و تمام شبهاي قبل، زندگيشان را ميكردند.
بعضي تفريح بودند و بعضي مهماني و سر سفرة غذا، عده اي ترجيح داده بودند در
خانة خودشان باشند.
⏳ادامه دارد...⏳
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
بی توجه به گوشیم که پیوسته زنگ می خورد و چشماي نگران مامان رفتم تو اتاقم .
و در رو بستم .
حالا من بودم و خداي امیرمهدي .
من بودم و اون منبع اطمینانی که امیرمهدي ازش حرف می زد .
من بودم و خدایی که بهش اطمینان کرده بودم .
من بودم و خدایی که امیرمهدي با عقل عاشقش شده بود .
من بودم و خدایی که می گفت حکمت داره هر کارش و من نمیفهمیدم دلیل این
حکمت هاش رو .
نمی فهمیدم و بدجور شاکی بودم .
رو بهش با لحن طلبکاري گفتم
من – مگه مهربون نیستی ؟
مگه نمیگن من یه قدم جلو بیام تو
صد قدم برام بر می داري . پس کوش ؟
با امیرمهدي من چیکار کردي ؟
چی به سرش آوردي ؟
مگه نمیدونستی دوسش دارم ؟
مگه نمی دونستی بهش دل دادم ؟
نشستم روي زمین .
غم بزرگی رو دلم سنگینی می کرد .
چقدر دلم گریه می خواست و شدت فشار روم نمی ذاشت راحت بغضم رو رها کنم .
داد زدم .
من – چرا من ؟
چرا با من این کارار رو می کنی ؟
خوب منم بنده تم دیگه !
تو من رو دوست نداري ! نه ؟
دوست نداري که این کارا رو باهام می کنی . دوسم نداري که عشق من رو فرستادي وسط بمب و آتیش .
بلندتر داد زدم .
من – پس چرا زنده گذاشتیم ؟
هان ؟
گذاشتی زنده بمونم تا عذابم بدي ؟
که چی ؟
که من بهت ایمان نداشتم؟
که حق داري هر بلایی
می خواي سرم بیاري چون من یه عمر برات نماز نخوندم !
پس عدالتت که میگن ،کو ؟ هان ؟
درمونده گفتم
من– من رو دوست نداشتی ، به امیرمهدیم چیکار داشتی ؟
اگه بلایی سرش اومده باشه دیگه نماز
نمی خونم .
اگر چیزیش شده باشه دیگه اسمتم نمی برم .
به خدا که دیگه اسمتم نمی برم .
بغض کردم
.
من – به خدا دیگه ایمانم رو کنار می ذارم .
اشک چشمام رو تار کرد .
من – به خدا قسم .
داد زدم و اشکم جوشید .
من – به خودت قسم .
به خودت قسم که اگر بلایی سرش اومده
باشه .
اشکام تند تند روون شد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
تو اتاقم در حال خوندن قرآن بودم.
به نیت سالمتي امیرمهدی هر روز بیست آیه مي خوندم تا یه ختم کامل انجام بدم.
قرار بود تا یه ساعت دیگه یه سر بریم خونهی مادربزرگم .
شب عید بود و همه خونه ی مادربزرگم جمع بودن .
منم داشتم تند تند قرانم رو مي خوندم که بعدش دوش بگیرم و آماده بشم.
روز عید روز تولدم بود و خیلي دلم ميخواست یه کار خاص انجام بدم . یه کاری که اگر چشمای امیرمهدی باز
بود باعث مي شد لبخند مهمون بهشت لبهاش بشه و تحسینم کنه.
اما هر چي فكر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم .
آخر سر هم به این نتیجه رسیدم من اصلا ً برای کارهای خاص
آفریده نشدم ، وگرنه حتماً چیزی به ذهنم ميرسید.
بابا در حال اصلاح صورتش بود و مامان هم در حال اتوی مانتوش .
که تلفن خونه به صدا در اومد .
مامان از داخل اتاقش صدام کرد تا من جواب تلفن رو بدم.
قران به دست گوشي رو برداشتم و "بفرماییدی "گفتم.
صدای آزاردهنده ای تو گوشي پیچید:
-سلام.
بي اختیار نگاهم به سمت ساعت رفت و با دیدنش تو گوشي گفتم:
-از کجا زنگ مي زني ؟
-تو چیكار داری ؟ گوش کن زیاد وقت ندارم.
یعني اگر زندان روی پویا تأثیر مي ذاشت و درستش مي کرد باید اسمم رو عوض ميکردم . این بشر اصلا ً درست
بشو نبود.
نفس پر حرصي کشیدم:
-بفرمایید
_این چرت و پرتا چي بود به اسم پیغام برام فرستادی ؟
گرهي بین ابروهام افتاد:
من - واقعیتي که باید مي فهمیدی!
پویا –مثلا ً با شهادت دادن چي رو مي خوای ثابت کني ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem