( ♥️°📕)
📚#عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻#نرجس_شکوریان_فرد
📖#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
امابعد؛
نگاه قدسي داشتند به زندگي هر دونفرشان
یکبار خواهر بانو، طلا خريده بود، داشت نشان بانو ميداد... همين.
اما عبدالمهدي بعد از آنكه از خانه بيرون آمدند ايستاد مقابل بانو و گفت:
النگو دوست داري؟
بانو نگاهي كرد به صورت عبدالمهدي و لبخند زد:
نه! فقط نگاه كردم، از طلا خوشم نميآيد، خصوصاً النگو!
خودم برايت ميگيرم، تعارف كه نداريم، هرچه بخواهي خودم ميخرم، نمي
خوام در آرزوي داشتن چيزي بماني!
آرزوي بانو سلامتي عبدالمهدي بود؛ اينكه بماند براي انقلاب، براي امام.
اگر برايش شير گرم ميكرد، شير را شيرين ميكرد و ميداد دستش؛ نيتش توان
عبدالمهدي بود و ادامه جهادش!
عبدالمهدي اگر وقتي ميآمد خانه، بدون آنكه حرفي از خستگي بزند، ميايستاد
ظرفها را ميشست، با بچهها بازي ميكرد، غذا ميپخت؛ نيتش توان بانو بود براي
ادامه جهادش!
عبدالمهدي اگر با لباس خاكي و صورت خسته ميرسيد، بانو اگر هر روز لباسها را
ميشست و اتو ميكشيد؛ هر دو يك عقيده داشتند و اين را جهاد براي رسيدن مي
ديدند!
عبدالمهدي اگر در جبهه ماسك از صورتش برداشت و به صورت رزمندهاي ديگر زد
اگر خودش روزهاي طولاني با بدني پر تاول و سينهاي خراب افتاد توي بستر و
بانو اگر پرستاريش كرد و مهمانداري مهمانان زيادي كه براي ديدن فرماندهشان،
استاد اخلاقشان، رفيق بينظيرشان ميآمدند؛
و اين مدت، نه عبدالمهدي از سوزش تاولها و زخمها ناله كرد، نه بانو از حجم
كارها، نگهداري سه بچه، رفت و آمد زياد، جاي تنگ و كوچكي خانه گله كرد...
چون همديگر را كنار خدا پيدا كرده بودند و اين نميگذاشت جز زيبايي چيزي
ببينند.
كمبود وسايل دنيايي مهم نيست؛ وقتي روح انسان سرشار از لطف خداست و
محبت...
⏳ادامه دارد...⏳
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن .
تا جلوي در مشایعتشون کردیم .
حرفاي بابا و آقاي درستکار
تمومی نداشت . اصلا
گوش ندادم ببینم چی میگن ولی هر چی بود مورد علافه ي دو طرف بود و هیچ کدوم
مایل به تموم کردنش نبودن .
مامان و خانوم درستکار هم داشتن حرف می زدن .
مهرداد کنار بابا ایستاده بود و به حرفاشون گوش می داد و رضوان سر صحبت رو با نرگس باز کرده بود .
فقط من و امیرمهدي تک افتاده بودیم .
مثل زاویه هاي چهار ضلعی ، هر کس
گوشه اي رو اشغال کرده بود .
من یه زاویه بودم و امیرمهدي یه زاویه .
رو به روم زاویه ي بابا و آقاي درستکار بود و اون یکی زاویه محل ایستادن خانوما .
من و امیرمهدي نزدیک هم بودیم .
نه من حاضر بودم برم کنار خانوما و نه امیرمهدي تمایل داشت از جاش
تکون بخوره .
خیره شدم به زمین .
کاش لبم باز می شد به حرفی که بتونم شب
آخر دیدنمون رو بیهوده از دست ندم .
وقتی مامان التیماتوم می داد یعنی بی برو برگرد اجرا می شد .
دیگه هر سه نفرشون تو یه جبهه بودن .
می دونستم زورم بهشون نمی رسه .
ناخوآگاه آهی از ته دل کشیدم .
- نمی خواستم ناراحتتون کنم .
برگشتم و نگاهش کردم .
سرش مثل همیشه پایین بود ولی از
لحنش معلوم بود ناراحته .
ناراضیه .
کاش می تونستم به دروغ بگم ناراحت نیستم .
ولی من بلد نبودم دروغ بگم حتی براي دور کردن حس عذاب وجدان از کسی که دوسش داشتم ، حتی اگر در مورد ناراحت بودن یا نبودن بود .
سري تکون دادم .
من – مهم نیست .
امیرمهدي – مهمه .
براي بار دوم میگم .
من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
-برای اینكه بیشتر خوشت بیاد مي خوای لباسم رو در بیارم و کبودیای تنم رو هم ببیني ؟
اخم کردم:
-دیدن کسي با این وضع ، باعث خوش اومدن و تفریح نمي شه . بیشتر مایه ی دلسوزیه.
نگاهش و لحنش کوبنده تر شد:
-تو باعث شدی این بلاها سرم بیاد.
شونه ای بالا انداختم:
-یادم نمیاد چوب برداشته باشم و افتاده باشم به جونتون .
-کار اون پسره ست . همون که اون روز به خاطر جنابعالي برام خط و نشون کشید.
ابرویي بالا انداختم:
-من مسئول کار دیگران نیستم.
-اتفاقاً هستي . تو یه سر این ماجرایي.
_شما خودتون خواستین جفت پا بپرین وسط زندگي من .
یادم نمیاد برای این حضور ازتون دعوت کرده باشم.
کمي به سمتم خم شد:
-اگر مثل بچه ی آدم جواب پیشنهاد من رو مي دادی کارم به اینجاها نمي کشید.
بي توجه به نگاه دو پرستاری که وسط راهرو ایستاده و با حالت خاصي نگاهمون ميکردن ، محكم و امرانه گفتم:
_کسي که پاش رو از گلیمش درازتر کنه باید منتظر عواقبش هم باشع اگر اون روز شاخ و شونه نمی کشیدین
الان این وضعتون نبود . در ضمن ؛ وصل کردن اجباری خودتون به زندگي من به اندازهای اشتباه بود که جایي
برای اون پیشنهاد بي سر و ته نداشت . آدم اصولا ً تاوان
اشتباهات خودش رو مي ده.
سرش رو تكون داد:
-اِ ؟.. اینجوریه ؟ ... باشه.
صاف ایستاد:
-مي تونم همین الان سه سوته شوهرت رو بفرستم اون دنیا.
لبخندی زدم ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem