( ♥️°📕)
📚#عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻#نرجس_شکوریان_فرد
📖#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
عبدالمهدی براي نوزادش زمزمه ميكرد (اين را در پرانتز براي خودم مينويسم كه
حتي روخواني قرآن را درست بلد نيستم، دوست دارم لذتي كه عبدالمهدي از
خواندن قرآن ميبرده را متوجه شوم.)
بعد هم اولين جا بردش گلزار... با شهدا بايد
مانوس بشوند فرزندان عبدالمهدي!
ادواردو هم بعد از اينكه دكتراي اديانش را ميگيرد، يكبار كه داشت در كتابخانهاي
بزرگ قدم ميزد نگاهش به كتابي ميافتد كه خاك گرفته بود، باز ميكند و مي
خواند.
كم كم پيش ميرود ميبيند كه محتوايي دارد اين كتاب كه تا به حال ميان
صدها كتابي كه راجع به اديان و فلاسفه و انديشهها خوانده متفاوت است!
ادواردو قرآن ميخوانده و قرآن، ادواردو را به عمق خودش ميكشيده است. بعد از
آن بود كه ادواردو حالي متفاوت پيدا كرد، رفت دنبال انديشة برتر.
مسيحيت را مي
دانست و خودش مسيحي بود. يهود را خوانده بود و مادرش يهودي بود. از بودا و
زرتشت و... هم خوانده بود. پس چرا در دانشگاهش از اسلام اينطور نگفته بودند؟
ادواردو ميانديشيد كه يهود دين الهي است و موسي حق است.
مسيحيت دين
الهي است و عيسي پيامبر خداست و اسلام هم دين الهي است و محمد مصطفي
فرستادة همان خدا. خداي زرتشت، موسي، عيسي و محمد!
ادواردو اما ميديد دقيقترين كلمات، عميقترين باورها، درستترين انديشهها،
راستترين راه را در مفاهيم قرآن است.
حس ميكرد كه زرتشت ابتداي راه بود یهودیت و مسيحيت ميانه راه و اسلام قله مسير انسان است. راه و روش كامل
ارتباط خدا و انسان، نتيجه خلقت و زندگي انسان را در اسلام پيدا كرده بود و
عطش روحش به آب چشمه سيراب ميشد!
ادواردو دوستش كنت لوكا را هم هشيار كرد؛ دو پسر فوق پولداري كه رفتند دنبال
سعادت!
مقابل ادواردو، عبدالمهدي بود با حداقل زندگي، او هم رفت دنبال سعادت.
زندگي فوق تصور سادة عبدالمهدي با حقوق سپاهش كه بين خانواده فقرا قسمت ميشد،
همان موتور، همان لباس، همان منش...
ميخواست از سيرجان بيايد كرمان يا برعكس، كنار خيابان ماشين ميگرفت،
ماشين بيتالمال... نه
به نظرم فرقي بين ادواردو و كنت لوكا و عبدالمهدي نبود؛ هر سه همة دنيا را
گذاشتند كنار!
⏳ادامه دارد...⏳
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت .
و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت .
امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی کردن .
کامران برگشت سمت من و دستش رو به طرفم گرفت .
کامران – خداحافظ .
باهاش دست دادم .
من – خداحافظ .
و رفت .
لبخندي زدم .
و به رفتنش نگاه کردم .
وقتی رفتن ، برگشتم که دیدم امیرمهدي هنوز همونجا ایستاده و خیره ي به جاییه که چند دقیقه قبلش دست من و کامران تو هم قفل شده بود .
خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم فکر کردم چی باعث شده امیرمهدي اینجوري بشه .
فقط دست داده بودم دیگه .
کار خاصی نکرده بودم که . که ، که ،
واي تازه یادم افتاد چیکار کردم !
با نا محرم دست دادم .
امیرمهدي روي این چیزا حساس بود .
لبم رو به دندون گرفتم .
این چه کاري بود کرده بودم ؟
اونم جلوي امیرمهدي .
یه لحظه دلم خواست مثل فیلم همه چی رو به چند دقیقه پیش برگردونم و کار اشتباهم رو درست کنم .
ولی کار از کار گذشته بود و دیگه جایی براي درست کردنش نبود .
شروع کردم دنبال واژه ها گشتن براي توجیه کارم .
باید یه چیزي می گفتم .
انگار بدجور بهت زده بود .
با دست دست کردن من براي ردیف کردن واژه ها ، برگشت و با
قدم هاي اروم پشت سر مردا راه افتاد .
بی اختیار دنبالش کشیده شدم .
سرش پایین بود و انگار داشت کارم رو تو ذهنش حلاجی می کرد .
قدم هاش با طمأنینه بود ؛ مثل آدمی که درحال فکر کردنه .
چرا حس کردم شونه هاش افتاده ست ؟
قدم رو مخصوصا بلند برداشتم تا بتونم کمی
نزدیک بهش راه برم .
باید یه کاري می کردم .
حداقل عذرخواهی .
نمی خواستم ملامتم کنه .
نمی خواستم تو ذهنش در موردم بد فکر کنه .
نه حالا که می خواستم
بیشتر بشناسمش و خودم رو همگام با زندگیش تغییر بدم !
الان وقت این نبود که بخوام با کارم دلسرد و ناامیدش کنم از خودم .
اینجوري فاصله مون بیشتر می شد .
واین اصلا به نفعم نبود
دهن باز کردم حرفی بزنم که با صداي آرومش لب فرو بستم .
امیرمهدي - یه انگلیسی به یه ایرانی می گه : چرا خانوماي سرزمین شما با مرداتون دست نمیدن !؟
یعنی اینقدر مرداتون غیر قابل اعتمادن !؟ ایرانیه می گه : ملکه سرزمین شما چرا با همه مردا دست نمی ده !؟
انگلیسیه عصبانی می شه می گه : ملکه فرد عادي نیست ، با هر کسی دست نمیده ! ایرانیه می گه : زن هاي سرزمین من همه ملکه اند !
نگاهش کردم .
چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟
منظورش چی بود ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
اما مهم نبود . همین که نمي تونست ایراد دیگه ای ازم بگیره جای شكر داشت.
مامان طاهره نذاشت بیشتر از این به حرفاشون گوش کنم .
دستم رو کشید و به داخل برد . در همون حین هم شروع کرد به حرف زدن :
_اون وقتا که یه نوجوون بودم و سر پر بادی داشتم همیشه دلم میخواست خودم رو به همه ثابت کنم به این خاطر که سعي ميکردم طبق گفته ی خدا رفتار کنم ، دلم
مي خواست همه بهم افتخار کنن . اما چند سال بعدش که به سن جووني رسیدم دیدم من هر چي باشم برای
خودم هستم ، چه نیازی دارم دیگران من و تأیید کنن ! به خودم گفتم من مسئول طرز فكر افراد نیستم بذار هرجور
دوست دارن در موردم قضاوت کنن .
مهم اینه که بالاخره یه روزی مي رسه که منِ اصلیم رو بشناسن .
مهم اینه که من خودم مي دونم دارم چیكار مي کنم و چطور زندگي مي کنم ، و به راهي که مي رم ایمان دارم . مهم اینه
که آروم و بي دغدغه زندگیم رو مي گذرونم.
نفس عمیقي کشید و خیره شد تو چشمام:
_اونایي که آدم شناس باشن خیلي زود پي مي برن به باطن آدما. کاری به قضاوت دیگران نداشته باش.همیشه
حواست باشه مهم اینه که پیش خدا معقول باشي بقیه که بنده ش هستن !
همین که خدا هوای ادم رو داشته باشه
برای ما بنده ها کافیه . هر روز راضي باش به رضاش و ازش بخواه رضاش برای تو بهترین ها باشه.
آروم پرسیدم:
-اون روزی که حال امیرمهدی بد شد و گفتین خدا راضیم به رضای خودت ، بهترین ها رو ازش خواستین ؟
لبخندی زد و اشك تو پیچ و خم چشماش حلقه زد:
-اون روز اولش گفتم خدایا راضیم به رضای خودت .خودت بهترین ها رو برای من و پسرم بخواه . اما وقتي دیدم
چه حالي داری از حق مادریم گذشتم . گفتم خدا اشتباه کردم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem