eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
978 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 صدای زنگ خانه كه بلند ميشود، اول ساعت را رصد ميكنم بعد هم مادر را كه از بالاي عينكش نگاهم ميكند. نشسته است كنار رختخواب و دارد سوره ملك و واقعة هر شبش را ميخواند. من هم نشستهام اين كنار و داشتم ميان تمام معادلات زندگيم رصدش ميكردم و يك فكر جديد مثل خوره ذهن و روحم را ميجويد؛ مادر من كه اهل خدا و دعا بود، من چرا بيراهه رفتم؟ من كه هر شب صداي قرآنش را ميشنيدم، من كه نماز خواندنش را ميديدم. مادرم كلاً من را كم نصيحت ميكرد، زيادي يك طرفه محبت ميكرد و از من نمي خواست كه محبتش را درك كنم و جبران كنم، كمي شايد بايد به من مسئوليت ميداد تا پرتوقع و بيتوجه بار نيايم يا گاهي دعوايم ميكرد، هرچند كه اگر هم دعوا ميكرد من لجبازي ميكردم و بدتر ميشد. اصلاً همين كه محبت ميكرد من را پابند خانه نگهداشت با تمام خطاهايم. شايد بايد من را پاي درس استادي مي نشاند، يك كسي مثل عبدالمهدي يا هيأتي ميبردم، شايد هم بايد من را كتاب خوان ميكرد. چه كسي دست عبدالمهدي كتاب داد؟ مادرم چرا دست من موبايل داد؟ ن چرا دارم تقصيرها را گردن كس ديگر مياندازم؟ من چرا به اين نتيجه... نيم ساعتِ زل زدي به من! ميخواي نيم ساعت هم مردم رو پشت در نگه داری؟ ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 مامان – معلومه . من دختر به آدم هوسباز نمی دم . و طلبکارانه از اتاق خارج شد . می دونستم اگر پویا یک بار ، فقط یک بار دیگه بخواد زنگ بزنه مامان بدجورباهاش برخورد می کنه . رو کردم به رضوانی که هنوز تو اتاق ایستاده بود . من – نظر دیگه اي داري ؟ به سمت در رفت و به آرومی بستش . برگشت به سمتم . رضوان – نه خواهر شوهر جان . می خوام موضوع صیغه رو کامل بدونم ! اینجور که شما حرف می زدین معلومه چیزي بیشتر از یه صیغه ي معمولی بینتون بوده ! اي واي که یادش نرفته بود ! من با این عروس فضول باید چیکار می کردم . من – فضول شدیا زن داداش. روی تختم نشست . مانتوم و شالم رو در آوردم . و به چوب لباسی آویزون کردم . رضوان – مامان و بابات از همه چی خبر دارن ؟ در حالی که چوب لباسی رو تو کمد آویزون می کردم جواب دادم . من – آره . فقط تو و مهرداد نمی دونین . با ترس ، سریع به سمتش برگشتم . من – به خدا اگه به مهرداد بگی ... رضوان – چیزي نمی گم . می دونم بلوا به پا می کنه ! نفس راحتی کشیدم . حین عوض کردن لباسام پشت در کمد ، با صداي آرومی همه چی رو براش تعریف کردم . در تموم مدتی که حرف می زدم ساکت بود و چیزي نمی گفت . لباس راحتی که پوشیدم ، در کمد رو بستم و رو بهش گفتم . من – همین بود . خیلی هم چیز خاصی نبود . لبخند خاصی زد . رضوان – دمار از روزگار پسره در اوردي ، بعد می گی چیز خاصی نبود ؟ امروزم کم براش عشوه نیومدي ! من – تو که تو دستشویی بودي . از کجا می دونی عشوه اومدم ؟ رضوان – تو حرف زدن عادیت هم یه مقدار با نازه . در ضمن صدات رو که می شنیدم . بی اختیار گفتم . من – تقصیر خودشه . پسر این قدر خوب و دوستداشتنی ؟ لبم رو به دندون گرفتم و با ترس نگاهش کردم . لبخند رضوان و ابروهاي بالا رفته ش نشون می داد بدجور خودم رو لو دادم . رضوان – پس دل خواهر شوهر ما بد جور رفته و به هیچ کس نمیگه ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 این همه بدبختي شكر کردن داره ؟ " و بعد طلبكارانه اعتراض مي کردم "خدا که فقط بلده بشینه اون بالا و بلا سر بنده هاش بیاره . این خدا عبادت کردن داره ؟ " عجب آدمي بودم ! جالب بود برام این یادآوری ها و از اون جالب تر عوض شدنم به مدد امیرمهدی بود ! دیگه یاد گرفته بودم از خدا طلبكار نباشم. تلخندی به چشمای بسته ی امیرمهدی زدم: -چه بیدار باشي و چه خواب در هر صورت برای من پر از درسي امیرمهدی. آهي کشیدم: _میدونی چیشده؟ خورداری پویا چیکار کرده ؟کاش بیدار بودی و مثل قبل خودت همه چي رو مدیریت ميکردی . مي ترسم .. مي ترسم نتونم جلوشون محكم باشم. تن به خطر سپرده ام از همه زخم خورده ام گر تو مرا رها کني رفع خطر نمي شود و واقعاً خطر کرده بودم وقتي انقدر به خودم اطمینان نداشتم که بتونم از پس پورمند و پویا بر بیام . و فقط امید داشتم خدا تنهام نذاره. دلم مي خواست برایش درد و دل کنم اما به خودم قول داده بودم پیش امیرمهدی پر انرژی باشم . پس لبخندی زدم: -راستي امروز قراره بریم دعای عرفه . پسر عموت هم اومده . کاش بودی و فلسفه ی این دعا رو بهم مي گفتي. آخه من بدون دونستن چه جوری برم دعا بخونم ؟ تقه ای به شیشه ی اتاق خورد. برگشتم و مهرداد رو دیدم . بهم اشاره کرد که منتظرمه. براش سرم رو تكون دادم و برگشتم سمت امیرمهدی. _باید برم . مهرداد منتظره . با نرگس هم قرار داریم بریم مسجد. بي توجه به حضور مهرداد پشت شیشه ، خم شدم و پیشوني امیرمهدی رو بو.سیدم و کنار گوشش زمزمه کردم:.... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem