eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| متن‌هایی که نوشتم همه را از مهدی یاد گرفته بودم. از دوستانش شنیدم و ساعت‌ها با معنایش زندگی کردم و دروغ نیست که بگویم گریستم! من گنج داشتم و مثل بدبخت‌ها در این دنیا زندگی کرده بودم. سرمایه‌داری بودم که قید سرمایه‌ام را زده بودم و در پی اندک متاع دنیا خودم را به خاک نشانده بودم! کنار جنازۀ مادر شاهرخ نمی‌مانم. کارهای بیمارستان را که می‌کنم، شاهرخ را می‌برم خانه‌مان. مادر برای شاهرخ گل‌گاوزبان و بهار نارنج دم می‌کند. می‌خورانمش تا بخوابد. کمی دراز می‌کشد اما دوباره می‌نشیند. چشمان پر خونش را می‌چرخاند دور اتاق و می‌رود سراغ برگه‌های من. می‌گذارد مقابلم، خودکار را می‌دهد دستم و با صدای گرفته‌اش می‌گوید: - از مهدی ننوشتی امروز. بنویس تا آروم بشم. تکیه می‌دهد به دیوار و سرش را آرام آرام می‌کوبد به همان دیوار و چشم می‌بندد. برای آنکه آرامش کنم نه، برای دل خودم نه؛ چون صبح نوشته‌ام ناقص مانده بود و باید از مهدی می‌نوشتم، پس نوشتم. • • • اما بعد؛ «ما هیچوقت ندیدیم مهدی ناامید باشد. چون با خدا بود. خدا هم یک لحظه تنهایش نمی‌گذاشت.» روی قلۀ کوه می‌نشینیم و یادمان می‌آید که دوست مهدی این جمله را هم گفته بود. از اتوبوس که پیاده شدیم نرفتیم خانه. سحر بود و راه افتادیم سمت کوهمان. آمدیم قله. شاهرخ چند دور دور خودش می‌چرخد و می‌گوید: - بلدی اذان بگویی؟ بلد بودم و از این کارها نکرده بودم. اما شاهرخ دلش می‌خواهد. بلند نمی‌شوم. مقابلم می‌نشیند و می‌گوید: - دوست دارم صدای اذان گفتن مهدی را بشنوم! دیگر اصلا بلند نمی‌شوم. مهدی با خدا رفیق بود. رفیق شفیق. صدای اذانش هم اگر دل نشین بود چون هر کلامی روح دارد. صدای مهدی روح داشت؛ روح خدا. یک روح‌هایی هستند که صفای خاصی دارند، خیلی بی‌غل‌وغش هستند. دست‌فرمان زندگی‌شان دست خالق است. خالق هم، مخترع است و هرچه راهنمایی کرده برای چرخش چرخ بدن و روح است، انجام می‌دهند، سالم هستند، سالم. هرجا هم که باشند، پیک سلامتی می‌شوند. نیت و فکر، عمل و حرفشان یک سیر دارد. عمرشان طولانی یا کوتاه، مهم نیست. ثمر دارند، ثمر. هیچ‌وقت نبوده که اذان بوده باشد و مهدی ایستاده نباشد و صدایش را فضای اطراف در خود نکشد. اگر بوده، زمان، در اختیارش بوده است. و اذان در زمان خودش سلام بلند بالای خداست برای بندگانی که از دوری او خسته‌اند. صدای سلام و دعوت خدا، لبخند را بر لب‌های مشتاق می‌نشاند و پاها خودشان به شوق دیدار در صف می‌ایستند و دستان به نشانۀ آشنایی با تنها الهۀ، عالم بالا می‌رود و الله اکبر. تکیه بر رب‌العالمینی که قدرتمندتر از او، مهربان‌تر از او، دلخواه‌تر از او و دست‌گیرتر از او وجود نداشته و ندارد... من این‌ها را بلد نبودم، کسی انگار درونم زمزمه کرد و نوشتم. دفترم را می‌گذارم کناری، قلمم را هم و صدای گریۀ من و او بلند می‌شود. خودم هم متحیرم؛ از ناتوانی که این همه عمر داشته‌ام در دوری از رب‌العالمینی که مهربان‌تر از مادر است و من نخواستم که این مهربان را داشته باشم و او در تمام سال‌های تکبر پنهان من، من را در آغوش نعمت و محبت خودش پرورانده و هیچ نگفته، نه به خودم و نه به غیر خودم. آبروداریش بی‌همتاست!... ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 سرش رو به طرفم چرخوند و باز بدون نگاه به من گفت . درستکار – از این بحث به چی می خواین برسین ؟ اوه اوه . بد جلو رفتم . فضولیم زیادي بود . نفسم رو حبس کردم و مغزم رو به کار انداختم تا حرفی بزنم که بتونم فضولی و حس مردم آزادیم رو یه جورایی موجه جلوه بدم . من و منی کردم . من – خوب ... دلم می خواست .. زنت رو ببینم . چه جوري بگم؟... فکر می کنم از اونایی هستی که دختر که براي ازدواج انتخاب می کنی حتما باید چادري باشه و آفتابُ مهتاب روش رو تا حالا ندیده باشه و تُن صداش رو هیچکسی غیر از پدر مادر و خواهر و برادرش نشنیده باشن . باز هم بدون هیچ عکس العملی خیره بود به آتیش . بازم خراب کرده بودم ؟ یه کم فکر کردم . چیز بدي نگفته بودم . خوب این همه ي تصوراتم بود دیگه . مظلومانه نگاهش می کردم . منتظر بودم ببینم چه واکنشی نشون می ده . هیچ تغییري تو صورتش ایجاد نشد . درستکار – نام فامیلتون خیلی بهتون میاد . هر چی تو ذهنتونه راحت به زبون میارین ! ابرویی بالا انداختم . من – خوبه دروغ بگم ؟ سري تکون داد . درستکار – نه . این خیلی خوبه که دروغ نمی گین . من – من از دروغ بدم میاد . یعنی از پدر و مادرم یاد گرفتم بهتره همیشه حقیقت رو بگم . حتی اگر به ضررم باشه . سري تکون داد . درستکار – فکر نمی کردم این چیزا رو بلد باشین . اخمی کردم . من – چرا ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 _از کجا معلوم؟ حتما این حرفا رو به اونا هم گفته! _اگر قبول داشتن رفتارشون فرق می‌کرد. سرم رو کمي تکون دادم .خب یه جورایی درست ميگفت. مهرداد نگاهم رو کشید به سمت خودش: -فقط همین ؟ خیره نگاهش کردم: -نه. -بگو. -دکتر پورمند! ابروهاش رفت بالا: -پورمند چي ؟ -یه مدت مي پیچید به پر و پام. -که چي ؟ -که امیرمهدی به هوش نمیاد و ازش جدا بشم و برم دنبال زندگي خودم. اخمش بیشتر شد. -خب . به اون چه ؟ -امروز فهمیدم منظورش چي بود ؟ منتظر نگاهم کرد. چقدر سخت بود گفتن از پیشنهاد بي شرمانه‌ش . اینكه به دیگران هم بگم اون مرد به زن به چشم شي بي ارزشي نگاه مي کرد که حاضر نبود در مقابلش تعهد داشته باشه! چشم بستم: -گفت طلاق بگیر زن من شو. نوازش روی سرم قطع شد و صدای برخورد دستي به صورت کسي ، و صدای رضوان : -وای خدا! چشم باز کردم. مهرداد با عصبانیتي که از فرم صورتش مشخص بود ، خشك و جدی پرسید: -تو چي گفتي ؟ -هیچي . حتي نرفتم امیرمهدی رو ببینم . برگشتم خونه. پوزخندی زد : -وایسادی نگاش کردی ؟ -بهش گفتم آشغاله. سری به تأسف تكون داد: -باید خفه ش مي کردی! سكوت کردم. و یه لحظه فكر کرد واقعاً چرا هیچكاری نكردم ؟ مگه من همون ادمي نبودم که به کوچكترین حرف یا حرکتي عكس العمل نشون مي دادم ؟ مهرداد بلند شد و شروع کرد به راه رفتن. نگاهش کردم . یه دست به پشت گردنش گرفته بود و دست دیگه به کمر . و راه مي رفت. یك دفعه ایستاد و برگشت به طرفم . لبخندی زد: -یادم رفت . مي خواستم یه خبر خوب بهت بدم! خیره نگاهش کردم . حالش خوب بود ؟ یه دفعه از یه طوفان در حال شكل گیری تبدیل شد به یه نسیم آروم. -دارم بابا مي شم! مبهوت نگاهش کردم . انقدر ذهنم درگیر حرکات عصبي و چیزهایي که براش تعریف کرده بودم ، بود که چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem