( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفتاد_و_ششم
فرماندهی شد که حتی رسیدگی به حال باغبان پادگان را هم وظیفهٔ خودش میدانست. واریز هر ماههٔ پول به حسابش را فراموش نمیکرد.
شاهرخ نم اشک گوشۀ چشمش را میگیرد و میگوید:
- حتماً میخواسته طرف خجالت نکشه؛ خجالت پول دستی گرفتن! خیلی بامرامی عبدالمهدی! خیلی!
مینویسم:
حقوقش را تقسیم کرده بود برای پرداخت قسط چند تا فرش. فرشها را برای خانۀ عروسهای مستضعف خریده بود.
قلم را میگذارم زمین. شاهرخ چشم میدواند روی صورتم. میگویم:
- من برام جا نمیفته. تو اوضاع جنگ و بزن بکش و کوپن و فرماندهی و نبودنهاش و سه تا بچه؟
- خب؟
- نمیشه دیگه. قبول کن که از ماوراء کمک میگرفته. مدیریت جنگی و لحظۀ سخت...
شاهرخ سر تکان میدهد و بدون آنکه به ساعت توجه کند میگوید:
- پاشو پاشو جمع کن بریم پیشش ازش بپرسیم. و الّا دوتامون دیوونه میشیم.
لباس گرم میپوشیم و از اتاق میزنیم بیرون. مادر زیرانداز و فلاکس چای به دست ایستاده دم در. خشکمان میزند. میگوید:
- یه جوری بیایید که نماز صبحتون قضا نشه. یا تا صبح بمونید و بعد نماز بخوابید یا زود برگردید.
میگوید و میرود توی آشپزخانه. من ذوق میکنم و شاهرخ حسرت و بغض.
با موتور شاهرخ قندیل میبندیم و نشسته و ننشسته کنار عبدالمهدی اول چای را میریزیم. یخمان که وا میرود، دفتر را که باز میکنم، قلم را که دست میگیرم؛ یاد این جملۀ عبدالمهدی میافتم که به دوستش گفته بود:
« کار کردن برای رضای خدا زیاد مشکل نیست.
زمانی سخت میشود که بین رضای خدا و خلق باید انتخاب کنی.
تصمیمگیری مشکل میشود؛ اما
وقتی خدا را بخواهی، خدا تنهایت نمیگذارد.
یکی از عرفا، عمرش را به عبادت گذرانده بود تا درهای رحمت خاص خدا به رویش باز شود. رحمت بود اما او تلألوهایی میخواست که... تا اینکه آنروز داشت از جایی میگذشت دید جمعیت زیادی ایستادهاند. جلو رفت. صفحهای از قرآن را دید افتاده در چاه پر از نجاست. کسی کاری نمیکرد. عارف لباس از تن درآورد، عبا و عمامه را کنار گذاشت، وارد چاه شد. صفحۀ قرآن را بیرون آورد، شست. بر دیدگان گذاشت و بوسید... از آن روز ابواب رحمت الهی به روی او باز شد...
باید وقتی رضای خدا در پیش است، آدم بشکند، تا نشکند به جایی نمیرسد.»
همین هم بود، میرفت به نیروهایش سرکشی میکرد، سر سفره کنارشان مینشست، سادهتر از آنها میخورد. نیمهشب که همه خواب بودند کفشهایشان را واکس میزد.
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_ششم
درستکار – شما هیچوقت فکر کردین چرا ازدواج می کنین ؟
من – آره .
درستکار – خوب ؟
من – براي اینکه با کسی که دوسش دارم زندگی کنم .
یه خونواده ي جدید تشکیل بدیم .
بچه دار بشیم .
درستکار – همین ؟
مبهوت نگاهش کردم .
من – همینا کافی نیست ؟
سري تکون داد .
درستکار – نه .
براي اینکه کسی رو تو لحظاتت شریک کنی
کافی نیست .
گفتم داره فلسفی حرف می زنه !
خوب دیگه چه دلیلی داره براي
شروع یه زندگی .
نمی فهمیدم .
سر در نمی آوردم منظورش چیه !
وقتی سکوتم رو دید ادامه داد .
درستکار – وقتی خدا می گه زن و مرد
رو مایه ي آرامش هم
قرار دادم یعنی قراره دو تا ادم از کنار هم زندگی کردن به آرامش برسن .
یعنی عشقی که به هم دارن با هیچ چیزي
، هیچ مشکل یا پستی بلندي نباید تزلزل
پیدا کنه .
عشق واقعی اینه که همسرت رو هرجور هست قبول داشته باشی با هر ایرادي .
و بهش کمک کنی ایرادش رو رفع کنه .
باید مایه ي پیشرفتش بشی .
باید همراه هم به آرزوهاتون برسین .
دیگه هیچی رو براي خودت نخواي .
براي همدیگه بخواین ، براي با هم بودنتون
بخواین .
اصل ازدواج یعنی با هم به کمال رسیدن
. اینا بعد روحانی ازدواجه جداي بعد جسمانی .
هوا سرد شده بود .
پتو رو کامل دور خودم پیچیدم .
باز سرش رو به طرفم چرخوند .
درستکار – دوست داشتن و دوست داشته شدن زیباست .
اینکه بدونی همیشه کسی هست که تو رو براي خودت می خواد فارغ از هر چیز مادي .
عشق خدا و بنده ش
براي این قشنگه که وقتی دوطرفه باشه بدون
چشم داشته .
تو عبادت می کنی چون عاشقشی بدون اینکه توقع پاداش داشته باشی و اون پاداش میده بدون اینکه ازت طاعت بیشتري بخواد .
عشق واقعی بین زن و شوهر
هم همینه .
باید هرکاري می کنی بدون چشم
داشت باشه .
مبهوت حرفاش بودم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_ششم
-مگه قراره چیزی بشه ؟
با نگراني نگاهش کردم:
-یعني مي خواد حرفای خان عمو رو بگه ؟
-به نظرت نباید بگه ؟
-که چي بشه ؟
مهرداد نفس عمیقي کشید:
_خب خواهر من باید بدونن . اینكه نشد ایشون هر دفعه هرچی دلش بخواد بگه تو هم مثل ماست وایسی نگاش
کني !
اگر تو نمي خوای به خاطر شوهرت چیزی بگي یكي باید جلوش رو بگیره یا نه ؟
-اگه به این هوا بین دو تا برادر دعوا بشه چي ؟ مي گن تقصیر من بوده!
مامان مداخله کرد:
-خودشون مي دونن چه جوری صلاحه حرف بزنن با برادرشون .
با نگراني و تردید گفتم:
-آخه.
رضوان نذاشت ادامه بدم:
_ عزیزم آقای درستكار پدرشوهرته . یعني پدر امیرمهدی . مطمئن باش پدر اون پسر هم به خوبي بلده با حرفش طرف مقابل رو به راه بیاره . اون همه صبوری و منطقي
بودن شوهرت به پدر و مادرش رفته .
بهتره ریش و قیچي رو بدی دست بزرگترا.
نفس نا مطمئني کشیدم:
-دست خودم نیست که . مي ترسم به هوای همین حرفا این بار دیگه واقعاً کتك رو از خان عمو بخورم
مهرداد با اخم و ناباوری به سمتم خم شد:
-مگه تا حالا تو رو زده ؟
از لحن پر از خشمش کمي خودم رو به پشتي مبل نزدیك کردم.
-نه ... ولي خب نزدیك بوده .. یعني دوبار...
و با دلهره نگاهي به مامان و رضوان انداختم که اونا هم دست کمي از مهرداد نداشتن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem