eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| سرش را بلند می‌کند و در چشمان من زل می‌زند: - می‌دونی فرهاد من هر وقت میام این‌جا یاد جملۀ دوستش میفتم که می‌گفت عبدالمهدی دوست داشت همه بیان روضۀ خونشون. وقتی یکی از دوستاش نمی‌رفته، می‌گفته: چرا نمی‌آیی؟ روضه رو می‌گم. روضۀ امام حسین... آقا چرا روضۀ ما فراموشت شد و نیومدی؟ لبخند خودش پهن لب‌های من می‌شود. یعنی عبدالمهدی احوالی هم از ما می‌گیرد. امشب که آمده‌ایم یعنی خودش خواسته و امشبش را خالی کرده برای ما؟ می‌شود امید داشت که فقط دوستانش را طلب نمی‌کند و طالب ما دو دیوانه هم هست؟ یعنی وقتی‌که می‌گفته چرا روضۀ ما نمی‌آیی، منظوری داشته و حالا هم که ما را می‌طلبد، همان منظور را دارد. یعنی این‌جا، الآن، برای هرکس چیزی دارد که اگر بیایند عبدالمهدی از خدا می‌گیرد و می‌دهدشان! الآن این خاطرات عبدالمهدی درحقیقت، بازخوانی زندگی ماست؟ شاهرخ با انگشت می‌زند به پیشانیم و می‌گوید: - بلند فکر کن مثل من. خودکارم را روی کاغذ، کسی انگار بلند بلند راه می‌برد؛ بعضی‌ها خطا می‌کردند، خطاکار را می‌آوردند پیش مهدی که فرمانده بود. نگاه کوتاهی می‌کرد و می‌گفت برود. برای همه جای تعجب داشت. می‌پرسیدند: چرا؟ می‌گفت: من در او چیزی دیگر می‌بینم، هدایت می‌شود، اصلاح می‌شود. اما در مورد بعضی دیگر سخت‌گیری می‌کرد. چون می‌دانست عمداً و به قصد، عمل نادرست و زشت انجام می‌دهد. با این خاطره صدای گریۀ شاهرخ همراه اشک من می‌شود. با مشت می‌کوبد روی سنگ مزاری که خانۀ محبت عبدالمهدی‌ست و فریاد می‌زند: - من رو هم نگاه کردی و نگهم داشتی؟ من؟ شاهرخ لات؟ آره؟ کسی حال ما دو تا را نمی‌فهمد. انگار از کویری ترک خورده آوردنمان کنار دریای آب شیرین. ما اسیرانی بودیم که روح و روانمان را با دوری از خدا شکنجه می‌دادیم و حالا نجات دهنده‌ای داریم که تک تک میله‌های زندانمان را دارد از جا در می‌آورد و آزادیمان را داریم با چشمان خودمان می‌بینیم. شاهرخ مشت بعدی را نمی‌کوبد، باز می‌کند و کف دستش را می‌گذارد روی صورت عبدالمهدی. عکسش مقابل چشمانم تار است و فریاد شاهرخ ناله: - تو پیش خدا وساطت من رو کردی؟ تو نمی‌دونی من کیم؟ فقط خدا می‌دونه... خدا! عبدالمهدی جان، امشب دارد به نیمه می‌رسد و من و او سرگردان توییم. تندتر می‌نویسم تا شاید قبل از تمام شدن شب، به نهایت دنیای پلید خودم برسم؛ در روشنایی نگاه تو! ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 درستکار – من که حرف بدي نزدم ! من – نه . حرف بدي نبود . فقط یه گواه علنی بود بر بچه ننه بدون مردا ! درستکار – مادر من فرشته ست . حق دارم ... پریدم وسط حرفش . من – پس احتمالا مادر من خون آشامه . خیلی جدي جواب داد . درستکار_ من اصلا همچین جسارتی نکردم . همه ي دختر خانوما هم احترامشون واجبه . وقتی ازدواج می کنن و نقش همسري می گیرن احترامشون بیشتر می شه و وقتی مادر میشن احترامشون دو چندان و بر همه واجب . هیچکس حق نداره در هر جایگاهی به یک مادر توهین کنه . نفس عمیقی کشید . درستکار – چرا انقدر زود بهتون بر می خوره ؟ من – بر نمی خوره . این یه واقعیته که هیچ زنی دوست نداره مالک قلب همسرش ، مادر شوهرش باشه . درستکار – مالک ؟ مالک قلب هر آدمی خودشه . عشق به مادر و همسر ساکن قلب آدمه . منظور من از اینکه گفتم همسرم مثل مادرم باشه این بود که مثل مادرم فرشته باشه و به اندازه ي مادرم بهم عشق بده . این انتظار زیادي نیست . خوب این بعد حرفش بد نبود . در ضمن انقدر با عشق اسم مادرش رو می آورد که ناخودآگاه آدم دلش می خواست مادرش رو ببینه و مطمئن بشه به فرشته بودنش . بلند شد . رفت سمت مرد مجروح . دستش رو روي قفسه ي سینه ش گذاشت . وقتی مطمئن شد هنوز زنده ست پتوش رو تا نزدیک به سرش بالا کشید . بعد هم برگشت سرجاش نشست و پتو رو کامل دور خودش پیچید . کنجکاو پرسیدم . من – مادرتون شاغل هستن ؟ حس کردم شاید مادرش شاغله و به خاطر کم دیدن مادرش تو بچگی هر محبتش صد برابر به یادش مونده . درستکار – نه . مادرم خانه دار هستن . پدرم هم شغل پدربزرگم رو ادامه دادن . سنگ بري . یه خواهر هم دارم به اسم نرگس که خیلی دوسش دارم . اونم خیلی بهم وابسته ست و من همیشه نگرانم که وقتی ازدواج کردم میتونه با همسرم کنار بیاد یا نه ! همیشه هم یکی از دعاهام اینه که خدا قبل از ازدواجم مهر همسرم رو به دلش بندازه . از حرفش لبخندي رو لبم نشست . یاد مهرداد افتادم . من و مهرداد هم خیلی همدیگه رو دوست داشتیم ناخودآگاه گفتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و چقدر این مرد پدرانه حامي بود و لایق احترام ! که این مرد پدر بود و پدرانه خرج ميکرد محبتش رو به مني که فقط عروسش بودم! حتي با سیاست من رو از برادرش دور نگه داشت و این بزرگترین محبتي بود که در حقم کرد . هر وقت که ميدونستن خان عمو بیمارستانه با یه بهونه من رو از رفتن نهي مي کردن . گاهي به بهونه ی نیم ساعت دیگه رفتن و گاه به بهونه ی زودتر رفتن و زودتر برگشتن . نه حرفي از حضور کسي مي زدن و نه دروغي برای رفع و رجوع این تغییر ساعت دیدارها . و من در نهان مي فهمیدم که با تدبیر سعي دارن من و خان عمو به هیچ عنوان دیداری نداشته باشیم. و این واقعاً خوب بود . به راستي ، تدبیری که به کار بردن عالي ترین راه برای از بین بردن حرفای خان عمو و رفتارهاش بود. گاهي تو این رفت و امدها به بیمارستان حس مي کردم پورمند با نگاهش برام خط و نشون مي کشه . چنان طلبكارانه نگاهم مي کرد که انگار حقي ازش خوردم! پاسخ هر نگاهش اخم من بود و در نهایت پوزخند اون . و من چقدر متنفر بودم از اون پوزخندها که حس مي کردم پر از عقده ی تلافي کردنه. سه روز مونده بود به عید قربان . رضوان به خاطر ویار سختي که داشت دو روز بود مهمون خونه مون شده بود و مامان ، مادارانه به پاش ایستاده بود و ازش مراقبت مي کرد . مهرداد یك سره یا مواظب رضوان بود و یا حواسش به من بود که تنها نرم بیمارستان . پدر و مادر رضوان به خاطر بد بودن حال پدربزرگش رفته بودن ورامین و کسي نبود از رضوان مراقبت کنه . ازطرفي مامان طاهره هم سرمای سختي خورده بود و نرگس ازش پرستاری مي کرد. یه جورایي همه گرفتار بودن و من هم اصلا ً دلم نمي خواست بار اضافه ای روی دوششون باشم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem