( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفتاد_و_نهم
سرش را بلند میکند و در چشمان من زل میزند:
- میدونی فرهاد من هر وقت میام اینجا یاد جملۀ دوستش میفتم که میگفت عبدالمهدی دوست داشت همه بیان روضۀ خونشون. وقتی یکی از دوستاش نمیرفته، میگفته: چرا نمیآیی؟ روضه رو میگم. روضۀ امام حسین... آقا چرا روضۀ ما فراموشت شد و نیومدی؟
لبخند خودش پهن لبهای من میشود. یعنی عبدالمهدی احوالی هم از ما میگیرد. امشب که آمدهایم یعنی خودش خواسته و امشبش را خالی کرده برای ما؟ میشود امید داشت که فقط دوستانش را طلب نمیکند و طالب ما دو دیوانه هم هست؟ یعنی وقتیکه میگفته چرا روضۀ ما نمیآیی، منظوری داشته و حالا هم که ما را میطلبد، همان منظور را دارد.
یعنی اینجا، الآن، برای هرکس چیزی دارد که اگر بیایند عبدالمهدی از خدا میگیرد و میدهدشان! الآن این خاطرات عبدالمهدی درحقیقت، بازخوانی زندگی ماست؟
شاهرخ با انگشت میزند به پیشانیم و میگوید:
- بلند فکر کن مثل من.
خودکارم را روی کاغذ، کسی انگار بلند بلند راه میبرد؛
بعضیها خطا میکردند، خطاکار را میآوردند پیش مهدی که فرمانده بود. نگاه کوتاهی میکرد و میگفت برود. برای همه جای تعجب داشت. میپرسیدند: چرا؟ میگفت: من در او چیزی دیگر میبینم، هدایت میشود، اصلاح میشود. اما در مورد بعضی دیگر سختگیری میکرد. چون میدانست عمداً و به قصد، عمل نادرست و زشت انجام میدهد.
با این خاطره صدای گریۀ شاهرخ همراه اشک من میشود. با مشت میکوبد روی سنگ مزاری که خانۀ محبت عبدالمهدیست و فریاد میزند:
- من رو هم نگاه کردی و نگهم داشتی؟ من؟ شاهرخ لات؟ آره؟
کسی حال ما دو تا را نمیفهمد. انگار از کویری ترک خورده آوردنمان کنار دریای آب شیرین. ما اسیرانی بودیم که روح و روانمان را با دوری از خدا شکنجه میدادیم و حالا نجات دهندهای داریم که تک تک میلههای زندانمان را دارد از جا در میآورد و آزادیمان را داریم با چشمان خودمان میبینیم.
شاهرخ مشت بعدی را نمیکوبد، باز میکند و کف دستش را میگذارد روی صورت عبدالمهدی. عکسش مقابل چشمانم تار است و فریاد شاهرخ ناله:
- تو پیش خدا وساطت من رو کردی؟ تو نمیدونی من کیم؟ فقط خدا میدونه... خدا!
عبدالمهدی جان، امشب دارد به نیمه میرسد و من و او سرگردان توییم. تندتر مینویسم تا شاید قبل از تمام شدن شب، به نهایت دنیای پلید خودم برسم؛ در روشنایی نگاه تو!
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_نهم
درستکار – من که حرف بدي نزدم !
من – نه .
حرف بدي نبود .
فقط یه گواه علنی بود بر بچه ننه
بدون مردا !
درستکار – مادر من فرشته ست .
حق دارم ...
پریدم وسط حرفش .
من – پس احتمالا مادر من خون آشامه .
خیلی جدي جواب داد .
درستکار_ من اصلا همچین جسارتی نکردم . همه ي دختر خانوما هم
احترامشون واجبه .
وقتی ازدواج می کنن و
نقش همسري می گیرن احترامشون بیشتر می شه و وقتی مادر میشن احترامشون دو چندان و بر همه واجب .
هیچکس حق نداره در هر جایگاهی به یک مادر توهین کنه .
نفس عمیقی کشید .
درستکار – چرا انقدر زود بهتون بر
می خوره ؟
من – بر نمی خوره .
این یه واقعیته که هیچ زنی دوست نداره
مالک قلب همسرش ، مادر شوهرش باشه .
درستکار – مالک ؟
مالک قلب هر آدمی خودشه .
عشق به مادر و همسر ساکن قلب آدمه .
منظور من از اینکه
گفتم همسرم مثل مادرم باشه این بود که مثل مادرم فرشته باشه و
به اندازه ي مادرم بهم عشق بده .
این انتظار زیادي نیست .
خوب این بعد حرفش بد نبود .
در ضمن انقدر با عشق اسم مادرش رو می آورد که ناخودآگاه آدم
دلش می خواست مادرش رو ببینه و مطمئن
بشه به فرشته بودنش .
بلند شد .
رفت سمت مرد مجروح .
دستش رو روي قفسه ي سینه ش گذاشت .
وقتی مطمئن شد هنوز زنده ست پتوش رو تا نزدیک به سرش بالا کشید .
بعد هم برگشت سرجاش نشست و پتو رو کامل دور خودش پیچید .
کنجکاو پرسیدم .
من – مادرتون شاغل هستن ؟
حس کردم شاید مادرش شاغله و به خاطر کم دیدن مادرش تو
بچگی هر محبتش صد برابر به یادش مونده .
درستکار – نه .
مادرم خانه دار هستن .
پدرم هم شغل پدربزرگم
رو ادامه دادن . سنگ بري .
یه خواهر هم دارم
به اسم نرگس که خیلی دوسش دارم .
اونم خیلی بهم وابسته ست و
من همیشه نگرانم که وقتی ازدواج کردم
میتونه با همسرم کنار بیاد یا نه !
همیشه هم یکی از دعاهام اینه
که خدا قبل از ازدواجم مهر همسرم رو به دلش بندازه .
از حرفش لبخندي رو لبم نشست .
یاد مهرداد افتادم .
من و مهرداد هم خیلی همدیگه رو دوست داشتیم ناخودآگاه گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_نهم
و چقدر این مرد پدرانه حامي بود و لایق احترام ! که این مرد پدر بود و پدرانه خرج ميکرد محبتش رو به مني که
فقط عروسش بودم!
حتي با سیاست من رو از برادرش دور نگه داشت و این بزرگترین محبتي بود که در حقم کرد .
هر وقت که ميدونستن خان عمو بیمارستانه با یه بهونه من رو از رفتن نهي مي کردن .
گاهي به بهونه ی نیم ساعت دیگه رفتن و
گاه به بهونه ی زودتر رفتن و زودتر برگشتن .
نه حرفي از حضور کسي مي زدن و نه دروغي برای رفع و رجوع این تغییر ساعت دیدارها .
و من در نهان مي فهمیدم که با تدبیر سعي دارن من و خان عمو به هیچ عنوان دیداری
نداشته باشیم.
و این واقعاً خوب بود .
به راستي ، تدبیری که به کار بردن
عالي ترین راه برای از بین بردن حرفای خان عمو و رفتارهاش بود.
گاهي تو این رفت و امدها به بیمارستان حس مي کردم پورمند با نگاهش برام خط و نشون مي کشه . چنان طلبكارانه نگاهم مي کرد که انگار حقي ازش خوردم!
پاسخ هر نگاهش اخم من بود و در نهایت پوزخند اون . و من چقدر متنفر بودم از اون پوزخندها که حس مي کردم
پر از عقده ی تلافي کردنه.
سه روز مونده بود به عید قربان . رضوان به خاطر ویار سختي که داشت دو روز بود مهمون خونه مون شده بود و
مامان ، مادارانه به پاش ایستاده بود و ازش مراقبت مي کرد .
مهرداد یك سره یا مواظب رضوان بود و یا حواسش به من بود که تنها نرم بیمارستان .
پدر و مادر رضوان به خاطر بد بودن حال پدربزرگش رفته بودن ورامین و کسي نبود از رضوان مراقبت کنه .
ازطرفي مامان طاهره هم سرمای سختي خورده بود و نرگس ازش پرستاری مي کرد.
یه جورایي همه گرفتار بودن و من هم اصلا ً دلم نمي خواست بار اضافه ای روی دوششون باشم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem