( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفتاد_و_هشتم
دانشجوها البته بیشتر دانشآموزان عادت دارند که پای تخته بنویسند. بالاخره دستی به گچ و حالا ماژیک ببرند و ابراز وجودی کنند. کلاس عبدالمهدی همیشه پر مشتری بود. درس خدا برای همۀ فطرتها لذت دارد مخصوصاً که با کلام پر حس عبدالمهدی گفته شود. آن روز یکی از دانشجوها دور خودش چرخید و چرخید. استاد هنوز نیامده بود. دست برد و گچ را برداشت و روی تخته نوشت. عبدالمهدی برای تدریس به کلاس آمد و... اول نگاهی به تخته کرد. دنبال مقصر و مجرم نمیگشت. دلش درستی را میخواست و گفت:
نوشتن این جمله نه نفعی داشت و نه ضرورتی، اضافه بود؛ اسراف از بیتالمال...
سکوت اینجا طوری است که ربطی به نیمه شب ندارد. از شدت بهت ماست که دنیا هم ساکت شده است. نه شاهرخ حرفی برای گفتن دارد و نه من. دست میگذارم روی شانۀ خم شدۀ شاهرخ و سرش را بالا میآورم. بدون آنکه نگاهم کند میگوید:
- قلم و کاغذ داری؟
برگهای از دفترم را مقابل خودم میگذارم. باید حساب کنم تمام حقالناسها و اسرافها را.
حالمان را بد کرده امشب عبدالمهدی!
شاهرخ با انگشتانش کنار اسم عبدالمهدی مینویسد. رد نوشتهها را بازخوانی میکنم؛
«حتماً وقتی کسی را از خواب غفلت بیدار میکنی، خودت کمکش هم میکنی. من فریاد کمکخواهیم را اینجا کنار تو به گوش خدا میرسانم.»
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفتاد_و_هشتم
دانشجوها البته بیشتر دانشآموزان عادت دارند که پای تخته بنویسند. بالاخره دستی به گچ و حالا ماژیک ببرند و ابراز وجودی کنند. کلاس عبدالمهدی همیشه پر مشتری بود. درس خدا برای همۀ فطرتها لذت دارد مخصوصاً که با کلام پر حس عبدالمهدی گفته شود. آن روز یکی از دانشجوها دور خودش چرخید و چرخید. استاد هنوز نیامده بود. دست برد و گچ را برداشت و روی تخته نوشت. عبدالمهدی برای تدریس به کلاس آمد و... اول نگاهی به تخته کرد. دنبال مقصر و مجرم نمیگشت. دلش درستی را میخواست و گفت:
نوشتن این جمله نه نفعی داشت و نه ضرورتی، اضافه بود؛ اسراف از بیتالمال...
سکوت اینجا طوری است که ربطی به نیمه شب ندارد. از شدت بهت ماست که دنیا هم ساکت شده است. نه شاهرخ حرفی برای گفتن دارد و نه من. دست میگذارم روی شانۀ خم شدۀ شاهرخ و سرش را بالا میآورم. بدون آنکه نگاهم کند میگوید:
- قلم و کاغذ داری؟
برگهای از دفترم را مقابل خودم میگذارم. باید حساب کنم تمام حقالناسها و اسرافها را.
حالمان را بد کرده امشب عبدالمهدی!
شاهرخ با انگشتانش کنار اسم عبدالمهدی مینویسد. رد نوشتهها را بازخوانی میکنم؛
«حتماً وقتی کسی را از خواب غفلت بیدار میکنی، خودت کمکش هم میکنی. من فریاد کمکخواهیم را اینجا کنار تو به گوش خدا میرسانم.»
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
من – یعنی اگر یه روز زنت بچه دار نشه ناراحت نمی شی ؟
سري تکون داد .
درستکار – نه .
چون مطمئنم حکمتی داره که عقل من به عنوان یه انسان نمی تونه درك کنه .
من – پس حس پدر شدن چی ؟
درستکار – می شه با محبت به بچه اي که پدر و مادر نداره ، این
حس رو به منتها رسوند .
نمی دونستم باید چی بگم !
انگار چیزي وجود نداشت که این بشر رو ناراحت کنه !
یا شاید من اینجوري تصور می کردم .
براي هر مشکلی یه تصور داشت که انتهاش ختم می شد به خدا و اذنش .
از حرفاش حس خاصی داشتم .
مثل آدمی بودم که داره به زندگی
با چشماي شخص دیگه اي نگاه می کنه .
جور دیگه اي نگاه می کنه .
هر حرفش رو با دیدگاه هاي خودم مقایسه می کردم .
پویا رو جلو چشمم تجسم می کردم و با عیار حرفایی که شنیدم براش ارزش تعیین
می کردم .
از هر راهی می رفتم به بن بستی می رسیدم که نشون دهنده ي این بود که من براي انتخابم بُعد دیگه اي رو
در نظر گرفتم در حالی که با تموم حرفاي درستکار موافق بودم .
درستکار – من دوست ندارم همسرم از چیزایی که دوست داره به
خاطر ازدواج با من بگذره .
دلم می خواد همسرم مثل مادرم باشه .
اخمی کردم .
اصلا از این حرفش خوشم نیومد .
بچه ننه !
من – خوب پس برو با مادرت ازدواج کن دیگه ؛ زن می خواي
چیکار ؟
ابرویی بالا انداخت .
درستکار – همه ي خانوما انقدر زود جبهه می گیرن ؟
طلبکارانه گفتم .
من – ایراد از ما نیست از شما مرداست .
لبخندي زد .
درستکار – من که حرف بدي نزدم !
من – نه .
حرف بدي نبود .
فقط یه گواه علنی بود بر بچه ننه
بدون مردا !
درستکار – مادر من فرشته ست .
حق دارم ...
پریدم وسط حرفش .
من – پس احتمالا مادر من خون آشامه .
خیلی جدي جواب داد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
!واقعاً نمي دونم ! هر کاری مي کنم
هیج تأثیر مثبتي روی عموش نداره.
و سكوت کردم تا بابا جوابم رو بده که به جاش پدر امیرمهدی گفت:
_شمانمي خواد کاری بكني باباجان .
شما مثل همیشه باش کمي صبوری کن به امیدخدا همه چي درست میشه.
و من با بهت از شنیدن صدای پدر شوهرم ، فقط تونستم یه "چشم "بي رمق بگم . و با یه خداحافظي کوتاه تلفن رو قطع کنم!
هیچ فكر نمي کردم پدر امیرمهدی با شنیدن حرفام به اون زیبایي جوابم رو بده و من رو دعوت به صبر کنه .
به قول رضوان باید ریش و قیچي رو ميسپردم دست بزرگترا
***
از روز بعد بود که طبق یه برنامه ی از پیش تعیین شده ،
هربار که مي خواستم به دیدن امیرمهدی برم یكي من روهمراهي مي کرد .
صبح ها که با پدر امیرمهدی مي رفتم .
عصرها یا نرگس و یا مامان طاهره همراهیم مي کردن و شب هم یكي از اعضای خونوادهی خودم.
روز اول پورمند با دیدن پدر امیرمهدی که کنارم بود بعد از نیم نگاهي به سمتش ، زل زد تو چشمام .
گویي پاسخ هزاران سوالش رو مي خواست یكجا و از درون چشمای من بگیره.
نگاهم رو به رو به رو دادم و سعي کردم نگاهش نكنم که همین کارم باعث پوزخندش شد که از گوشه ی چشم هم
قابل دیدن بود.
اخمي کردم و خودم رو به امیرمهدی رسوندم . بابا جون صبر کرد تا من نیم ساعت تو اتاق امیرمهدی رفع دلتنگي کنم .
صبورانه از پشت شیشه امیرمهدی رو تماشا کرد و در مقابل عذرخواهیم بابت معطل موندنش تنها لبخندی
زد و گفت:
-دیدن شما دوتا کنار هم از بهترین تصاویر این روزای منه باباجان .
و چقدر این مرد پدرانه حامي بود و لایق احترام !
که این مرد پدر بود و پدرانه خرج مي کرد محبتش رو به مني که فقط عروسش بودم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem