( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفتاد_و_پنجم
شاهرخ دراز میکشد و سرش را میگذارد روی پای من. خوابش میآید و نمیخوابد. من هم خستهام و نمیتوانم از بودن مهدی بگذرم. یک عطر حضور خاصی دارد این عبدالمهدی!
- آفرین از اولم باید اسم کاملش رو مینوشتی؛ عبدالمهدی.
شاهرخ میپرد وسط نوشتنم و جملۀ بالا را میگوید و ادامه میدهد:
- اسم هم اسم حاجیمون. الآن میشه به من بگن عبدالشاهرخ؟
میخندم. غیض میکند و براق میشود توی صورتم:
- هان با اون اسم مزخرف خودت. عبدالفرهاد!
صدای خندهام آنقدر بلند است که مادر در را باز کند و شاهرخ به آنی صاف بشود و سلام کند. مادر چند دقیقهای نگاهمان میکند. من خندهام غیر قابل کنترل است و شاهرخ خجالتش. مادر در را که میبندد دست سنگین شاهرخ مینشیند پس کلهام. دو متر جلوتر پهن زمین میشوم. دفترم را جمع میکنم و با فاصله از شاهرخ مینشینم. میغرد:
- آخه شاه خودش خرِ کی بوده که به رخ همه هم میکشیده؛ شاه رخ. یا همین فرهاد دیوونه؛ به جای اینکه شیرین رو بدزده بره سر زندگیش کوه رو کنده و مرده! الآن این شد کار؟ عقل تو کلۀ این بشر بوده که اسمش رو ننه گذاشته روی تو؟ الآن تو شبیه فرهاد هم که بشی تازه یه دیوونهای. ای خدا!
حرف حساب جواب ندارد. لبخندم را جمع میکنم همراه حواسم و بدون توجه به حال زارش مینویسم.
خدا به عبدالمهدی یک پسر میدهد. اسمش را میگذارد مصطفی. همینجا بگویم مصطفی یعنی برگزیدۀ خدا! یکی از اقوام دعا کرده بود برای مصطفی که انشاءلله بزرگ شود دکتر بشود. عبدالمهدی نگاهی انداخته بود به طفل نازنیش و گفته بود: « دعا کنید بزرگ شود بندۀ خدا بشود. به خدا نزدیک شود. بعد هم به درجۀ خدمت برسد.»
این جمله را وقتی برای مصطفی میگوید، این آرزو را زمانی برای طفلش میکند که خودش به درجۀ خدمت رسیده بود. فرماندهی در نگاه عبدالمهدی نه میز ریاست بود و نه درجه و نه حقوق و مزایا...
ترجمۀ همهچیز برای او رنگی داشت که با هارمونی عالم خلقت میخواند. همآهنگ بود با هستی، درست و همتراز بود با نظر خالق!
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
قبول دارم همیشه همه ي تفکرات من درست نیست مثل الان که
این راستگویی شما یکی از همین تفکرات
اشتباهم رو برام روشن کرد .
نفسی گرفت .
درستکار – من تو عمر بیست و نه سالم سعی کردم همیشه درست
جلو برم .
خیلی چیز ها برام مهمه .
گفتین فکر می کنین همسري که انتخاب می کنم باید چادري باشه .
بله من دوست دارم همسرم چادري باشه ولی نه اینکه همین یه مورد رو داشت چشمم رو روي بقیه ي چیزا میبندم .
اینا فقط ظاهر قضیه ست .
مهم اصل
ازدواجه .
بی اختیار گفتم .
من – اصل ؟
چه اصلی ؟
درستکار – اینکه اصلا براي چی باید ازدواج کنیم؟
من – خوب همه ازدواج می کنن دیگه .
سري تکون داد .
درستکار– درسته .
همه ازدواج می کنن .
ولی هر کس به دلایلی.
مهم اینه که دلیل آدم براي هر کاري یه
دلیل منطقی باشه .
زیادي دنبال دلیل منطقی بود .
من – خیلی فلسفی بهش نگاه می کنین .
درستکار – فلسفی نه .
این فلسفی نیست که دنبال دلیل میگردم .
دنبال دلیلم چون باید بدونم از زندگیم چی
می خوام .
چه حرفا می زد !
مگه قرار بود از زندگی چی بخوایم ؟
با سر کج شده نگاهش کردم .
سرش رو کمی به سمتم چرخوند .
درستکار – همیشه پدرم میگن که زن و بچه دست آدم امانته .
باید درست امانت داري کرد .
از روزي که مطمئن شدم می تونم یه نفر دیگه رو تو زندگیم سهیم کنم به این
فکر کردم که به چه دلیلی باید کسی رو وارد
زندگیم کنم !
من – و به چه نتیجه اي رسیدي ؟
سرش رو پایین انداخت و به سنگ ریزه ها خیره شد .
درستکار – شما هیچوقت فکر کردین چرا ازدواج می کنین ؟
من – آره .
درستکار – خوب ؟
من – براي اینکه با کسی که دوسش دارم زندگی کنم .
یه خونواده ي جدید تشکیل بدیم .
بچه دار بشیم .
درستکار – همین ؟
مبهوت نگاهش کردم .
من – همینا کافی نیست ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
اخم کرد:
-با مامان برو.
-اونوقت اگر جناب پورمند بازم خواست حرفای صد من یه غاز بزنه به نظرت جلو مامان نميگه ؟
خندید:
-نه خواهر من . ادم پررو این چیزا حالیش نیست ولي در عوض مامان به جای اینكه مثل تو وایسه نگاش کنه با
پاشنه ی کفشش چشماش رو از کاسه در میاره تا دیگه به زن مردم چپ نگاه نكنه.
از تصور مامان برای هدفگیری و کور کردن چشمای پورمند خنده م گرفت .
به خصوص که وقتي قد مامان با قد
بلند پورمند رو مقایسه و فكر مي کردم ناچاره روی نوك پاهاش بلند شه تا قدش برسه نميتونستم نخندم!
مهرداد تونسته بود لحظه ای هرچند کوچیك من رو از فكر بیرون بیاره و حواسم رو پرت کنه!
مامان با دیدن لبخندم اخم نمایشي ای رو چاشني صورتش کرد و ابرویي بالا انداخت :
-مثل اینكه خوشت اومده!
از دیدن حالت صورتش لبخندم بیشتر شد . جواب دادم:
_ یعني تصور که مي کنم دلم مي خواد قهقه بزنم . فكرش رو بکن تو همون حالت ازت عکس بگیرم بعد ها به نوهت نشون بدم!
از این حرفم لبخند روی لب هر سه نفر مهمون شد . نگاه های معني داری به هم انداختن که اولش فكر کردم به
خاطر حرفیه که زدم .
ولي وقتي مامان با مهربوني نگاهم کرد و گفت "خدا رو شكر که مي خندی "تازه متوجه
شدم معني نگاهشون خندیدن منه!
حق داشتن . خیلي وقت بود که لبخند ، هر چند کوچیك و کم جون ، از من و لب هام فاصله گرفته بود .
انگار قهری سیری ناپذیری بینشون برقرار شده بود و نیاز بود معجزه ای رخ بده تا دوباره با هم آشتي کنن .
و حالا معجزه رخ داده بود !
بچه ی مهرداد و رضوان .
شاید اگر خبر پا گرفتن عضو جدید نبود لب های من همچنان در کشمكش بین لبخند و تلخند باقي مي موند .
از تصور دلیل تلخندام ، لبخندم محو شد .
امیرمهدی من تو کدوم آسمون بي انتها سِیر مي کرد ؟
با به یادآوردن موقعیت و رفتن بابا به خونه ی پدر و مادر امیرمهدی ، ناخودآگاه استرس به جونم افتاد و با یه حرکت سریع خودم رو به مبل رسوندم و رو به روی مهرداد
نشستم:
_حالاچي مي شه ؟
لبخند مهرداد هم جمع شد:
-چي ، چي مي شه ؟
-همین که بابا رفت دیگه!
-مگه قراره چیزی بشه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem