eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| زانو زد روبروی مرد افغانی، چشم‌هایش شده‌ بود دریای مواج اشک. مرد به سختی فارسی حرف می‌زد، ترسیده بود و با التماس گفت: - من، من کاری نکردم. مهدی دستش را گرفت. آرام برد سمت لب‌هایش و بر آن بوسه زد. مرد قدرت هیچ کاری نداشت و متحیر نگاه از صورت و لب و چشم مهدی برنمی‌داشت. مهدی گفت: - ببین برادر، من تحمل عذاب آخرت رو ندارم. اگر به شما ظلم شده یا ما رو ببخش یا قصاص کن! سکوت اتاق، سکینه بود و آرامش و اشک‌هایی که یکی‌یکی از چشم‌ها فرو می‌ریخت و لب‌هایی که گزیده می‌شد. مرد نگاه قفل شدۀ پر اشک مهدی را طاقت نیاورد. دلش تکانی خورد و حالی پیدا کرد که روزها در پی‌اش بود. با تمام وجود خم شد و صورت مهدی را در آغوش گرفت و گریست. غروب بود که مرد راهی شد. همه را در آغوشش فشرده ‌بود و گریسته‌ بود و دائم گفته ‌بود: - زنده باد اسلام...زنده باد شما... اسلام، اسلام خوب است. شاهرخ بلندتر از نوشتۀ من می‌گوید: - پس کارای چند تا از این مسئولین مزخرف رو به پای اسلام نمی‌نویسیم! من بلند می‌نویسم: - کار بعضی از آخوندا رو هم به پای اسلام نمی‌نویسیم! مهدی داشت بابا می‌شد؛ موقع به دنیا آمدن فرزندش بود. ماشین سپاه بود، خودش هم بود. ماشین را تحویل داد و با عجله خودش را به خانه رساند، خانمش را با موتور رساند بیمارستان. پدر شدن طعم خاصی دارد! کسی ندید مهدی با ماشین نمرۀ سپاه و دولت، کار شخصی انجام دهد، کسی ندید مهدی با خودکار سپاه حتی یک نقطۀ اضافه روی برگه بگذارد، کسی ندید مهدی در خانۀ سازمانی بنیاد ساکن شود.  دوستش تعریف می‌کند؛ که « مستاجر بودم و صاحب‌خانه گفته بود که خانه را تخلیه کنم. هر چه می‌گشتم با این مقدار پولی که داشتم جایی را پیدا نمی‌کردم. یک شب در خانه را زدند، باز که کردم دیدم مهدی است و کلید یک خانه. نگاهم از صورت مهدی رفت به دستش که کلید را نگه داشته بود. با تعجب گفتم: - قضیه چیه؟ لبخند همیشگی‌اش را زد و گفت: - دنبال خونه مگه نبودی؟ اینم خونه. مستاجر باشی و مستاصل؛ حال من را می‌فهمی. مهدی خانۀ سازمانی‌اش را داد به من!» من و شاهرخ نیم ساعت است که فقط زل زده‌ایم به هیچ‌جا! به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنیم. هیچ حرفی هم نداریم که بزنیم. ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بی اختیار از اینکه نمیدونستم قراره چی بشه بغض کردم. یه کارم سرعت دادم. اون بین دنبال کیفم هم بودم . بلاخره هم گیرش آوردم . اما درب و داغون . غیر از کیف پولم چیزي توش سالم نمونده بود. گوشی بدبختم کاملا داغون بود. بعد از یکی دو ساعتی کارمون تموم شد . ولی از بین اون همه آدم فقط دو نفر زنده بودن . دو تا مرد . که یکیشون سن بالایی داشت و ضربانش خیلی ضعیف بود . و اون یکی که کمی جوان تر بود . هر دو بیهوش بودن . و خون زیادي ازشون رفته بود . هر دو رو نزدیک قسمتی که به بیرون راه داشت گذاشتیم و من هم کنارشون نشستم تا اگه یکیشون چشماش رو باز کرد بفهمم . اون مرد جوون هم رفت به سمت جایی که می شد گفت قسمت قرار دادن مواد غذایی بود . بعد از دقایقی اومد . با چهارتا بطري آب و چندتا بسته . نزدیکم که رسید دستش رو براي نشون دادن وسایل داخلش جلوم گرفت و گفت . - همینا سالم مونده بود . چیز بیشتري باقی نمونده . باید تا زمانی که پیدامون کنن با اینا سر کنیم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 ضجه زدم و کسي دست انداخت دور شونه م و لیوان آبي به سمتم گرفت. نگاهش کردم . یكي از بهیارای بخش بود. با همون سیل اشك روون ، سری تكون دادم و لیوان رو پس زدم. دست های مردونه ای دست هام رو گرفت . باباجون جلوم زانو زده بود: -آروم باش باباجان . مقدر باشه ، بر ميگرده .به خدا توکل کن. چشماش سرخ بود و پر اشك. پیچ و تاب خوردم و بلند فریاد زدم: -من که توکل کرده بودم ! به خدا بهش توکل کرده بودم ! پس چرا اینجوری شد ؟ -آروم بابا. خیره شدم تو چشماش و نفس زنون گفتم: -من بدون امیرمهدی مي میرم. کسي از پشت سرم دوون دوون خودش رو به اتاق امیرمهدی رسوند و داخل شد. پرستاری بود که چیزی برای افراد داخل اتاق برد و یادش رفت در رو پشت سرش ببنده. مثل آدم دور مونده از هوا که احساس خفگي آزارش مي ده ، دستام رو از دستای باباجون بیرون کشیدم و خودم رو روی زمین سخت و سنگي اونجا به جلو روندم و به درنزدیک شدم تا با دیدن امیرمهدی اکسیژن بگیرم. از لای در خیره شدم به مرد بي رنگ و روی خوابیده بر تخت . انقدر رنگ پریده بود که گویي روحي در کالبدش باقي نمونده بود . بي روح ِ بي روح. انگار مدت هاست از این دنیا دل گرفته بود. انگار سالیان درازی به روی مردم چشم بسته بود. انگار بدجور آهنگ رفتن کرده بود .... آهنگ رفتن! نه حق نبود رفتنش . حقم نبود انقدر سختي بكشم برای به دست آوردنش و به راحتي از دست بدمش. لعنت به پویا ..... لعنت به خواستنش .... لعنت به حضورش نحسش ، به وجودش... لعنت به خودم ... به خودم .... که هیچ کاری از دستم بر نمي اومد برای امیرمهدیم ، برای امید زندگیم ، برای دنیام انجام بدم. کاش زمان بر مي گشت به عقب . به همون روزی که هواپیما سقوط کرد . قطعاً دیگه حاضر نمي شدم سوار اون هواپیما بشم . درسته که شانس آشنایي با امیرمهدی رو از دست مي دادم ولي در عوض همچین روزی رو به چشم نمي دیدم . روزی که امیرمهدی برای همیشه از پیشم بره! نگاهم میخ امیرمهدی بود که خیال نداشت به اون شوك ها جواب بده و به زندگي برگرده . برای بار چندم بدنش آماج هجوم اون شوك قرار گرفت و بالا پایین شد ؟ نه ... حق نداشت بره . حق نداشت تنهام بذاره. خدا هم حق نداشت این بلا رو سرم بیاره . من بدون امیرمهدی هیچ بودم . حقم این نبود . اینكه اینجوری از هم جدا بشیم ، تو بي خبری از هم . تو یه شب مي ری قلب تو دریاست .... بر نمي گردی چون دلت اونجاست خیلي آشوبي خیلي درگیری ..... خیلي معلومه که داری مي ری من نمي تونستم تا آخر عمرم تو حسرت داشتنش بسوزم . من یك ماه پیش بهش بله داده بودم و با خودم عهد بستم هیچوقت تنهاش نذارم . الان هم تنهاش نمي ذاشتم از دنیا بریدم . من دنیا رو بدون امیرمهدی نمي خواستم . من هیچي رو بدون امیرمهدی نمي خواستم. آروم رو به امیرمهدی لب زدم: -حق نداری بدون من بری . منم باهات میام. از زندگي دست شستم و زیر لب به خدای از رگ گردن نزدیك تر تشر زدم: -مي خوای ببریش ؟ باشه ! ... پس اگر خدایي هستي که همه چي به فرمان توئه بهم ثابت کن . منم باهاش ببر. گریون نگاهم به امیرمهدی بود . پورمند دسته های دستگاه شوك رو با تأني به امیرمهدی نزدیك کرد . انگار ميخواست برای اخرین بار بهش شوك بده .... آخرین بار ... بي رمق شدم. حس کردم اتاق و ادما و هرچي تو اون اتاقه ، داره بزرگ مي شه .... بعد کوچیك شد ... دوباره بزرگ شد و جلو اومد .... کوچیك شد و عقب رفت. یه لحظه همه چیز کمي چرخید و کج شد . خیره به امیرمهدی لب زدم: -تو بری منم میام. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem