🔆شرف همپاست با درد فلسطین🔆
🔰همزمان با سراسر کشور ، اجتماع مردمی دارالمومنین کاشان
در حمایت از کودکان مظلوم غزه🇵🇸
⏱شنبه ۲۷ آبان ماه ساعت ۱۵
⛲میدان ۱۵ خرداد کاشان
#غزه
#حمایت
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌪طوفان الاقصی🌪
🚩حمایت جهانی از کودکان مظلوم فلسطین
💯 حضور مردم دارالمونین کاشان
🇮🇷 شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲/ساعت ۱۵ 🇮🇷
↙️میدان ۱۵ خرداد↘️
____________________________
❌پیشنهادات فرهنگی و رسانه ای :❌
1⃣اطلاع رسانی مبلغین و موثرین و بدنه های مردمی
2⃣تیم رسانه ای مردمی و خانگی جهت دعوت به مراسم و همدردی با مادران و پدران فرزند از دست داده
3⃣پویش فریاد عروسک ها : تهیه عروسک دختر و پسر های کفن شده در سطح وسیع
4⃣حضور و تاکید بر حضور مادران و کودکان و خصوصا همراهی قشر خاکستری جهت شرکت
5⃣نقاشی پرچم فلسطین بر صورت کودکان و خردسالان
6⃣چاپ تصاویر کودکان شهید غزه در دست مادران و فرزندان و همچنین مغازه ها و مدارس و کوچه ها و خیابانها
7⃣تهیه ویدیو های کوتاه با گوشی از کودکان و نونهالان و خانواده های شهدا جهت دعوت به تجمع
8⃣انعکاس اخبار و تصاویر ناب تجمع بصورت زنده و جریانی در گروههای خانوادگی و محلی و اداری و شهرستان و ملی
9⃣حضور گروهی کودکان و نونهالان و نوجوانان حتی المقدور بصورت گروهی و با نمادهای ایثار و شهادت
🔟استفاده از نمادهای جبهه مقاومت مثل چفیه عربی و پرچم های مقاومت
1⃣1⃣تهیه پوسترهای دست نویس و خلاقانه ، نمادهای عروسک استکبار منحوس
2⃣1⃣حضور گسترده هیات ها و تشکل های فرهنگی و گروههای دخترانه
3⃣1⃣انزجار اصلی از آمریکای جنایتکار بعنوان حامی استکبار و شناخت درماندگی اسرائیل غاصب از جبهه حق
استفاده از هشتک جهانی 👇
#محور_خباثت
#فریاد_عروسک_ها
#GreatSatan
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_نهم
حس کردم صدای امیر مهدي جدی تر شده.
امیرمهدي –منو خانومم قبلا در این باره حرف زدیم.
با اینکه خوب جواب پویا رو داد اما میترسیدم بهش نگاه کنم .
می ترسیدم بزنه تو گوشم .
حرف پویا مطمئناً بت نجابت و حس
امیرمهدي رو نشونه گرفته بود و نگرانم کرده بود از برداشت جدیدي که امیرمهدي ازم داشت .
که نکنه تو ذهنش شده باشم یه
مارال بی بند و بار و هوس
بازي که هر دم عاشق و شیفته ي یکی میشه !
که اگر چنین می شد بی شک مرگم حتمی بود !
خنده ي پویا حالت تمسخر امیزي به خودش گرفت .
خودش رو کمی عقب کشید .
و چشماش رو تنگ کرد .
پویا – پس اینم گفته که من ، عروسی مهرداد دعوت بودم و با من برگشته خونه، نه ؟
و چشماش رو بست و انگار چیز خیلی خاصی رو یادآوري کرده
باشه یه " هوم " کشیده و بلند گفت .
پوبا:نمیدونی چقدر قشنگ شده بود عروسی.
به حدی صورت امیرمهدي سرخ شده بود که هر آن امکان انفجارش بود.
پویا چشم باز کرد و لبخند موذیانه اي به نگاه ناباور و شوکه ي من زد .
من این مورد رو یادم رفته بود .
اون رو یادم رفته بود !
دوباره برگشت سمت امیرمهدي .
پویا – خب . از دیدنت خوشحال شدم . مزاحمتون نباشم .
برسین به نامزد بازیتون .
و با همون پوزخند بدي که رو لباش بود ، دست تکون داد و رفت
مبهوت به رفتنش نگاه کردم .
پویا فاتحه ي کل زندگیم رو یه جا خوند .
نفسم از فشار زیادي که از حرفای پویا بهم وارد شده بود و صورت سرخ امیرمهدی
داشت بند می اومد .
خدا لعنتت کنه پویا .... خدا لعنتت کنه .!
اشک تو چشمام حلقه زد ..
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصتم
خدا لعنتت کنه پویا .... خدا لعنتت کنه .!
اشک تو چشمام حلقه زد .
گرداب هولناکی بود .
و هر لحظه در حال غرق شدن ؛ بیشتر و
بیشتر فرو می رفتم .
پویا خیلی خوب جنس آدمایی مثل امیرمهدي رو می شناخت یا به
طور حتم از حساسیت هم جنساش خبر
داشت که راحت و بدون زحمت امیرمهدي رو به هم ریخت و رفت .
رفت تا بشینه و تماشا کنه مرگ آرزوهاي من رو .
و من موندم ، و چشماي خیره م به زمین
و تنگی نفسی که هر لحظه بیشتر میشد.
دلم می خواست حرف بزنم و از خودم دفاع کنم .
واي که حالم به هم خورد از تصوري که میتونست تو ذهن
امیرمهدي جون گرفته باشه .
پویا خیلی قشنگ گند زده بود به
نجابتم .
با کشیده شدن آستین مانتوم ، چشم به امیرمهدي دوختم که داشت می رفت
و من رو هم دنبال خودش می کشید .
پاهام یاراي رفتن نداشت و اجبار داشتم به رفتن .
نمی فهمیدم پاهام از چی فرمون می گرفت که به خوبی دنبال امیرمهدي روون بود .
از پاساژ خارج شدیم .
بدون اینکه من یه لحظه چشم از امیرمهدي
عصبی برداشته باشم یا بتونم با دیدن اطراف
موقعیتمون رو درك کنم .
من فقط و فقط امیرمهدي رو می دیدم که با عصبانیت راه می رفت
و من رو هم با خودش می برد .
مات اخماش بودم و چشماي ....
نه .... من چشماي امیرمهدي رو اینجوري نمی خواستم . اینجور
بی تاب ، عصبی ، قرمز ، و پر از حس بد
کاش به جاي سکوت ، حرف می زدم و براش توضیح می دادم .
شاید کمی آروم می شد . اما سکوت من
دردناك ترین جوابی بود که براي بی رحمی هاي پویا داشتم !
بی رحم نبود ؟
نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟
انگار با دستاي خودش زنده به گورم کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_یکم
بی رحم نبود ؟
نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟
انگار با دستاي خودش زنده به گورم کرد .
به ماشین که رسیدیم با خشم در جلو رو برام باز کرد و بدون اینکه
منتظر سوار شدنم باشه ، ماشین رو دور زد .
بدون نگاه بهم ، در رو باز کرد و زودتر از من سوار شد .
اروم نشستم .
باز هم بی حرف .
باز هم با ترس .
می زد تو گوشم ؟ .. شاید .
دیگه تو مکان عمومی نبودیم .
می تونست به راحتی عکس العمل نشون بده .
با حرص سوئیچ رو داخل جاش فرو کرد و بعد هم کمربندش رو بست .
پاش رو گذاشت رو کالچ و دنده رو خالص کرد .
انقدر حرص تو رفتارش قابل حس بود که نمی تونستم چشم از
کاراش بردارم .
سوئیچ رو نیم دور چرخوند .
اما انگار حرصی که سر سوئیچ و
ماشین خالی کرد ، براش کم بود که سرش رو کمی به سمتم چرخوند .
انگشت اشاره ش رو بالا آورد و گفت .
امیرمهدي – فقط کافیه بگین هر چی گفت دروغ بوده .
انقدر به راست گوییتون اعتماد دارم که هیچ توضیحی درباره ش نخوام .
حتی دلیل اون حرفا رو .
همینجا هم چالش می کنم هر چی شنیدم
رو .
صداش جدي بود و خشک .
دور از امیرمهدي اي که من میشناختم .
واقعاً خودش بود ؟
من چه جوابی داشتم بدم ؟
دروغ میگفتم و همین اعتمادش به راستگویم رو هم زیر سوال می بردم ؟
بت مارال براي امیرمهدي شکسته بود ، دیگه نیاز نبود خودم
بیشتر از این خردش کنم .
پس سکوتم بهترین جواب بود .
سر به زیر سکوت کردم و تو دلم حسرت خوردم که کاش اون لحظه آخر دنیا بود !
که دیگه هیچ زمانی رو در
پی نداشت براي تحمل این شرایط .
سکوتم رو که دید با خشم ، ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد .
خیلی زود دنده ي یک ماشین شد دو ، و پشت سرش شد سه ... شد
چهار ... و عقربه ي سرعت سنج ماشین لحظه به لحظه بالاتر رفت .
کمی تو خودم جمع شدم .
نه از ترس که از سرعتی که براي جدا
شدنمون از هم خرج می کرد .
انقدر براش غیر قابل تحمل شده
بودم ؟
سرعت براي زودتر جدا شدنمون نشون میداد که ممکنه وصلی
در پی نداشته باشه .
جلوي در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت .
و بدون حرفی خیره شد به رو به روش ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_دوم
جلوي در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت .
و بدون حرفی خیره شد به رو به روش .
هنوز در سکوت بودم .
و نمی دونستم براي پیاده شدن باید بگم "
خداحافظ " ؟
جوابم رو می داد ؟
مردد دست بردم سمت دستگیره .
که شاید خودش با گفتن " به
سلامت " یا یه " هري " از سر خشم بهم
بفهمونه همه چیز راحت تر از خوردن یه لیوان آب به آخر رسیده.
اما حرفش چیزي بود غیر از اونچه که تصور داشتم .
امیرمهدي – روزه ي سکوت گرفتین ؟
برگشتم و نگاهش کردم .
سکوتم رو نمی خواست .
با اینکه حرفش رو پر حرص گفته بود ،
جواب دادم .
من – واژه هاي ذهنم ردیف نمی شه !
روش رو برگردوند .
کاش اینبار هم می تونست گذشت کنه . مثل دفعات قبل .
شاید بدعادت شده بودم از بس در مقابل هر حرفی کوتاه اومده بود !
شاید هم اینبار همه چیز فرق داشت .
تکیه دادم به پشتی صندلیم .
آروم گفتم .
من – حوا هم گناه کرد .
ولی آدم تنهاش نذاشت .
برگشت و نگاهم کرد .و خیلی سریع و خشک گفت .
امیرمهدي – من پیغمبر نیستم !
سکوت کردم .
حرفش به اندازه ي کافی قابل فهم بود که تعبیرش نشون دهنده ي فرق داشتن اوضاع این دفعه بود .
چشماش رو کمی تنگ کرد .
امیرمهدي – چه انتظاري دارین ؟
انتظار ؟ .... دلم معجزه می خواست . از همونایی که هر بار یه
جورایی نذاشته بود حلقه ي اتصالمون قطع بشه .
گرچه که اینبار گویی کارد تیزي به طناب قطور ارتباطمون خورده بود .
کاملا ً معلوم بود که نمی خواد کوتاه بیاد . کاملا ً معلوم بود این تو بمیري از اون تو بمیري ها نیست .
که یه بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ؛ دفعه ي سوم تو مشتی
ملخک .
لبخند زدم ، تلخ ...... تلخ
تلخ ...
معجزه هاي خدا تموم شده بود .
من ندانسته همه رو خرج کرده
بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمیبردم .
سري به طرفین تکون دادم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem