💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفدهم
بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم .
حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي ازسر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم.
اما ساعت نه که وقت قرص های رنگارنگ امیرمهدی بود دیگه نمي تونستم بازم تو آشپزخونه بمونم .
به رسم هر شب لیواني رو پر از آب کردم و به سمت اتاق رفتم.
روی ویلچرش نشسته بود و مطالعه مي کرد . بدون اینكه حرفي بزنم ، لیوان رو روی میز کنارش گذاشتم و کیسه ی قرصها رو نزدیكش.
مي خواستم برگردم تو آشپزخونه که دستش مچ دستم رو شكار کرد.
برگشتم و سوالي نگاهش کردم.
جدی زل زد تو چشمام و آروم گفت:
امیرمهدی –به جای ففرار بشین اینجا و هر چي تو دلته بگو.
بي حوصله زمزمه کردم:
من –ولش کن.
امیرمهدی –نگاهت به تنهایي نشون مي ده که موضوع مهمیه وای به حال این صدای بي حسس و حالت.
باید کاپ قهرماني داد به مردی که زبان سكوت همسرش رو بفهمه .
باید بهش گفت "خدا قوت پهلوان "که به
واقع وزنه ی سنگیني رو یه ضرب زده.
آهي کشیدم و کنارش روی تخت نشستم.
امیرمهدی –بگو . نریز تو خودت.
مستقیم نگاهش کردم:
من- مي ترسم امیرمهدی.
امیرمهدی –از چي ؟
من –نمي دونم ...
و بعد کلافه ادامه دادم:
من –از همه چي .. اصلا ً اسم جشن که میاد دلم هری مي ریزه پایین.
امیرمهدی –چیزی برای نگراني نیسست.
من –دست خودم نیست . حس مي کنم بعضي چیزا سر جای خودش قرار نداره .. حس مي کنم جشن گرفتن
لزومي نداره!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هجدهم
من –دست خودم نیست . حس مي کنم بعضي چیزا سر جای خودش قرار نداره .. حس مي کنم جشن گرفتن
لزومي نداره!
امیرمهدی –یه چیزی رو یادت رفته .. نه ؟
کلافه گفتم:
من –چي ؟
امیرمهدی –یه کم فكر کن!
سری تكون دادم:
من –باشه .. فكر مي کنم .. فعلا ً برم بقیه ی ظرفا رو بشورم و بلند شدم.
امیرمهدی –نمي خوای الان بهش ففكر کني ؟
ایستادم و نگاهش کردم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –لطف خدا رو مارال .. لطف خدا رو ففراموش کردی ....
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار....
نبینم تو اعتمادت بهش داری سسسست
مي شي ! خودت
خوب مي دوني که کافیه بهش اعتماد کني....
نمي دونم چرا ولي لرزش خفیفي از درون بدنم رو تكون داد.
سردم شد . دست هام رو تو هم جمع کردم.
من یادم رفته بود ؟
غوطه ور در دنیایي از فكر چرخیدم تا به سمت آشپزخونه برم که حرفش باز هم باعث شد بایستم و نگاهش کنم:
امیرمهدی –ممكنه رحمت خدا تأخیر داشته باشه اما حتمیه.
راست مي گفت .. رحمت خدا حتمي بود .. چه فرقي داشت کي باشه !
همین که مي دونستم حتمیه دلم رو محكم
مي کرد.لبخند زدم.
باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم....
***
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نوزدهم
لبخند زدم.
باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم....
***
نشستم پشت فرمون ماشین و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب قراره چي بخریم ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –خرید لباسس برای عید . اولین عیدی که با همیم.
و البته اولین خرید دو نفری ما!
چقدر برای رسیدن چنین لحظه ای صبر کرده بودم!
چقدر آرزو داشتم برای یه خرید دو نفری..
می دونستم بقیه ی پول فروش ماشین رو باباجون داده بود بهش .
مي دونستم دستش تقریباً پره اما دلم
نميخواست به اسم خرید همون پس انداز رو هم نداشته باشیم
. برای همین گفتم:
من –من یه مانتو بخرم کافیه.
امیرمهدی –شما مثل یه تازه عروسس باید خرید کني .
فكر نمي کنم برای خرید عروسسي وقت داشته باشیم.
پسس الان هر چي دیدی بخر.
من –اینجوری که همه ی پول خرج مي شه.
لبخندی زد:
امیرمهدی –نگران چي هسستي ؟ من که از پونزده فروردین مي رم سسر کار . به امید خدا از فروردین حقوق دارم.
نگاهي به در باز حیاط انداختم.
من –باشه ... ولي هر چي نیاز داشتم
مي خرم . قبول ؟
امیرمهدی –قبول
دست بردم سمت پخش:
من –یه آهنگ درجه یكم بذارم که حالمون جا بیاد!
اخطارگونه صدام کرد.
نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ...
الان برات یه آهنگ مجاز مي ذارم.
تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیستم
من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ...
الان برات یه آهنگ مجاز مي ذارم.
تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد.
با شیطنت گفتم:
من –مجاز عزیزم .. مجاز .. مي دوني چیه ؟
دستم رو تكون دادم و کمي خودم کج کردم
من –اینجوری .. ببین..
ناباور گفت:
امیرمهدی –درخونه بازه مارال . داری چیكار مي کني ؟
نگاهي به در حیاط انداختم:
من –اِ ؟؟؟ ... یادم نبود....
دستم رو پایین آوردم و فقط کمرم رو حرکت دادم:
من –این مدلي هم مي شه...
امیرمهدی –مارال!
من - جانم ؟ .. دوست نداری ؟
امیرمهدی –مارال ؟
من –آهان دوست داری ولي تو حیاط دوست نداری ؟
دست گذاشت رو دهنش و فقط نگاهم کرد:
من –پس چي ؟
لبش در خفای زیر دستاش کش اومد و شونه هاش لرز گرفت:
من –اصلا ً به دلت صابون نزن تا شب عروسیمون برات عشوه نمیام
دستش رو برداشت و گفت:
امیرمهدی –راه بیفت دختر ... من کلا ً در مقابل شما تسسلیمم.
پشت چشمي نازك کردم:
من –منم کلا ً اذیت کردنت رو دوست دارم.
خنده ش بیشتر شد:
امیرمهدی –مي دونم . از روزی که همدیگه رو دیدیم کاملا ً مسستفیضم کردی.
من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه..
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_امام_زمانم 🤚
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ...
✨سلام بر تو ای نور خداوند که هدایت یافتگان به مدد آن ، راه را از بیراهه می شناسند و مومنان به یمن آن نجات مییابند...
📚 زیارت امام زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام رفقا🤚
صبحتون با نورخدا روشن😍
و نور خدا بر قلبتون جاری
الهی که حاجات دلتون با
حکمت خدا یکی باشد
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#ربیع_الاول
💠میرزا جواد آقا ملکی تبریزی در کتاب المراقبات مینویسد:
🔸 " این ماه همانگونه که از اسم آن پیداست بهار ماهها است، بهجهت اینکه آثار رحمت خداوند در آن هویداست. در این ماه، ذخایر برکات خداوند و نورهای زیبایی او بر زمین فرود آمده است.
🔸زیرا میلاد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم در این ماه است و میتوان ادعا کرد از اول آفرینش زمین، رحمتی مانند آن بر زمین فرود نیامده است زیرا برتری این رحمت بر سایر رحمتهای الهی مانند برتری رسول خدا بر سایر مخلوقات است. "
🌸حلول ماه ربيع الاول بر #امام_زمان و منتظران حضرتش مبارک🌸
ان شاءالله پاداش دوماه عزادری هامون ظهور مولامون باشه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_یکم
من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه..
و استارت زدم.
در طول مسیر مدام تذکر مي داد که آروم برم .
منم به ظاهر حرفش رو گوش مي دادم ولي یك دفعه چنان سرعت
رو بالا مي بردم که اعتراضش بلند مي شد .
عجیب دلم اذیت کردن مي خواست اونم اذیت کردن مرد دوست
داشتنیم رو.
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه .. نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده!
نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم .
بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و
مي خندید .
لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارال عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_دوم
من –جون مارا ل عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم.
بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد.
شونه ای بالا انداختم:
من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صصدقه سسر اینه که شما همسسرمي . حالا بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه .
با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمي نازك کردم:
من –من همه چي رو زیر نظر دارم ... صاف کن بریم.دست برد و کمربندش رو صاف کرد .
آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم
مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا
باشه برای خونه .
دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود
***
با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که
بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد.
همگي توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن.
همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن.
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سلا من در عین گرمي با غم داده شد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_سوم
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سلام من در عین گرمي با غم داده شد.
به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم .
بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم .
میز خالي وسط هال نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده.
وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت . نیاز داره کنارش باشي.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چي شده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقي افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا
توده ی بدخیم برداشته شه.
بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل
ميگن که چقدر ميشه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.
نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم .
سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد.
برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد .
زن عموی امیرمهدی و
محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem