💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هشتم
.
با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون ، چیزي براي انتخاب باقی نمی موند جز چندتا مانتو .
دست بردم و یکی از مانتوهایی که ماه پیش با مامان خریده بودم بیرون کشیدم .
پارچه ي خنکی داشت وهمین باعث شد تا انتخابش کنم .
بلند بود و به رنگ آبی روشن .
طرح ساده اي داشت .
ترجیح می دادم توچشم نباشم .
حاضر که شدم صداي زنگ آیفون هم بلند شد .
وقتی براي دست کشیدن به صورتم نداشتم . سریع کرمی به صورتم زدم شالم رو روي سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
همون لحظه همه خانواده ي درستکار وارد خونه شدن .
جلو رفتم و با همه سلام و احوالپرسی کردم . مثل قبل با امیرمهدي کمی سرسنگین بودم .
به محض نشستن مهمونا ، براي کمک به مامان به آشپزخونه رفتم
و نذاشتم رضوان به خاطر کمک ، زیاد ازجمع دور باشه .
سفره ي افطار رو آماده کردیم و به محض بلند شدن صداي ربنا ،
همه دور سفره جاي گرفتیم .
نگاهم رفت سمت امیرمهدي .
قبل از اینکه روزه ش رو باز کنه
زیر لب دعایی خوند و آمینی گفت .
حین خوردن هم چندبار دیدم که نگاهش به طرف من و ظرف جلومه .
شاید می خواست مطمئن شه که میخورم .
و من مثل هر دفعه زیاد اشتها نداشتم .
بعد از افطار کردن باز هم خودم رو با کمک به مامان و جمع کردن سفره مشغول کردم .
مهمونا دور هم نشسته بودن و حرف میزدن . بابا همه جوره سعی می کرد بحثی رو شروع کنه که هم آقاي درستکار و هم پدر رضوان مایل به ادامه دادنش باشن و وقتی
بحث بینشون گل می کرد ، بیشتر سکوت میکرد تا حرف ها بین اون دو ادامه پیدا کنه و اینجوري بیشتر با
عقاید هم آشنا بشن .
مامان هم بین مادر رضوان و طاهره خانوم الفتی ایجاد کرده بود و
سعی می کرد به بهترن نحو اونا رو به هم
نزدیک کنه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نهم
.
مامان هم بین مادر رضوان و طاهره خانوم الفتی ایجاد کرده بود و
سعی می کرد به بهترن نحو اونا رو به هم
نزدیک کنه .
من هم یه تنه کارها رو به عهده گرفته بودم .
از میوه گذاشتن تو پیش دستی ها تا گذاشتنشون جلوي تک تک مهمونا .
سر زدن به شام و درست کردن سس سالاد .
آوردن سري دوم چاي بعد از افطار و تعارف زولبیا و بامیه و نون پنجره هایی که
خونواده ي درستکار آورده بودن
چند باري هم نگاهم به امیرمهدي افتاد که بیشتر حواسش به بحث
بین آقایون بود و در کمال تعجب دیدم که
دو باري خیلی آروم با مهرداد حرف می زد .
مهرداد بیشتر شنونده بود و گاهی فقط با چندتا کلمه جوابش رو میداد .
ندیدم که مهرداد حرف بزنه و
امیرمهدي گوش کنه .
بعد از حرفاشون هم حس کردم که مهرداد زیادي تو فکره .
شام رو که خوردیم ، باز هم به تنهایی کار ها رو به عهده گرفتم و
از مامان خواستم پیش مهمونا باشه .
با اینکه غذا خورده بودم احساس ضعف داشتم .
خوشبختانه به قدري نبود که بخواد اذیتم کنه .
یک ساعتی بعد از شام خونواده ي درستکار عزم رفتن کردن .
براي بدرقه شون تا دم در رفتیم .
چیزی از حضورشون نفهمیده بودم از بس که دائم در حال کار بودم .
اینجوري بیشتر راضی بودم .
در حین خداحافظی ، امیرمهدي با نیم نگاه دلخوري ازم خداحافظی کرد .
باز هم خیلی رسمی جوابش رو دادم .
ماشین رو سمت مقابل پارك کرده بودن . همگی به اون سمت رفتن
و سوار شدن .
نرگس هنوز داخل ماشین
نشسته سریع رو کرد به سمت ما .
نرگس – واي ساعتم رو جا گذاشتم .
اومد بیاد این سمت که سریع ، بلند گفتم .
من – کجا گذاشتیش ؟
بگو من برات میارم .
نرگس – می خواستم برم وضو بگیرم گذاشتمش رو میز کنار تلویزیون .
سري تکون دادم .
من – الان میارمش .
اومدم به سمت خونه بچرخم که دیدم کمی دورتر یه ماشین وسط
خیابون ایستاد و چراغ هاش رو خاموش کرد .
به نظرم آشنا اومد ولی بی توجه به سمت خونه رفتم .
اصلا نفهمیده بودم کی نرگس رفته وضو گرفته و کی نماز خونده !
ساعت رو همونجایی که گفته بود ، پیدا کردم و براش بردم ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصتم
.
اصلا نفهمیده بودم کی نرگس رفته وضو گرفته و کی نماز خونده !
ساعت رو همونجایی که گفته بود ، پیدا کردم و براش بردم.
کنار ماشینشون ایستاده بود و منتظرم بود . امیرمهدي هم کنارش ایستاده بود .
رفتم از خیابون رد شم و ساعت رو بهش بدم که با روشن شدن چراغ هاي ماشینی که به یقین همون ماشین وسط خیابون بود ،
براي لحظه اي حواسم پرت شد و خیره شدم به نور چراغ ها .
وسط خیابون ایستاده بودم .
و فکر می کردم چرا به نظرم ماشین
آشناست ؟
کسی که پشت فرمون بود گاز داد و ماشین به حرکت در اومد .
سرعتش زیاد بود و هر لحظه حس می کردم سرعتش زیادتر میشه و با سرعت داره به طرفم یورش میاره .
خیلی خیلی آشنا بود .
مگه می شد فراموش کنم ماشینی رو که چند ماه داخلش سوار شدم
و تو رویاهام اون رو ماشین عروسم میدیدم ؟
کی پشت فرمونش نشسته بود ؟
خود پویا یا یه شخص دیگه ؟
می اومد جلو ....
سریع و با صداي غرش وحشتناك ...
با ذهن فلج شده م ، نگاهش می کردم .
نور شدید چراغ هاي ماشین چشمام رو میزد .
با سرعت نزدیک می شد .
پاهام شروع کرد به لرزش .
قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟
اینکه بمیرم ؟
کامل چرخیدم به سمت ماشین .
من ؟
این موقع ؟
جلوي چشماي مامان و بابا ؟
جلوي این همه آدم ؟
تو کوچه ي خودمون ؟
جلوي چشماي امیرمهدي ؟
بمیرم ؟
امیرمهدي ؟
من و امیرمهدي ؟
و صداي غرش وحشتناك !
هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
14.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #تماشایی | #به_روز_با_آقا
1️⃣ سرعت رشد علمی ایران
2️⃣ اگر عقب بیفتیم، آسیب میبینیم
3️⃣ فرصت «خواستن + توانستن»
4️⃣ نسلکشی رژیم صهیونیستی
5️⃣ مسلمانها بیتاب میشوند
📝 یک مرور سهدقیقهای بر آنچه رهبر انقلاب در دیدار نخبگان بیان کردند
📚https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
51.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دشمن میخواد این دهه هفتادیها، دهه هشتادیها و دهه نودیها که آقا گفت انقلاب رو به اوج میرسونن، این بچههایی که اوج نشین و قلهنشین میشن رو دریانشین کنه. بچهها حواستون جمع باشه!
#حاجحسین
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام به همگی شرمنده امشب پارت آماده ندارم انشالله فردا جبرانی میزارم. 🌹🌿