eitaa logo
روستای هزاوه
2.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
1هزار ویدیو
183 فایل
کانالی برای معرفی روستای هزاوه، فرهنگ، جغرافیا، مشاهیر، تاریخ و اتفاقات ارتباط با ما 👇👇👇👇 👇👇👇👇👇 @Irajahmadihezaveh
مشاهده در ایتا
دانلود
اراک، ۲۱ مردادماه ۱۴۰۳ ، ساعت ۱۷:۳۰ المپیک روی منبر مسجد سیدها حاج آقا صابری با قدم های تند وارد مسجد میشه( هیچوقت نتونستم حاج آقا محمد حسین صابری رو از حاج آقا ابوالفضل صابری تشخیص بدم ) ، طول مسجد رو با قدم های بلند طی میکنه  و میره روی پله دوم منبر و به سبک و روال همیشگی صابری ها از همون اول با چند اکتاو بالاتر از سایر اهالی منبر شروع به سخنرانی میکنه، یه سری به کربلا میزنه و بعد میره کویت و هند و ناگهان با همون سبک و روال میره پاريس و المپیک و روی تشک کشتی و روبروی حسن یزدانی قرار میگیره و یه دو دست یک دست و دستش رو درست میندازه زیر کتف آسیب دیده حسن و تا حسن به خودش بیاد پنج شش امتياز ازش می‌گیره که: "  . . . تو که کتفت خرابه برای چی میری المپیک؟ بذار ديگران برند . . . " ، هنوز حسن به خودش نیومده حاج آقا فریاد میزنه که: " هیچکس حق نداره خودش رو با جهان پهلوان تختی مقایسه کنه، تختی کس دیگری بود " و بعد هم ماجراهایی رو از تختی بیان میکنه( نمیدونم چرا هنوز تن صدای حاج آقا بالاست! ) بعد هم حاج آقا میره طرف فوتبال و میگه " . . . حجازی چیز دیگری بود، امروزی ها فقط به موهاشون میرسند و ریششون، بعد میرن جام جهانی از گروهشون هم بالا نمیرند و لندرور صد میلیارد تومنی جایزه میگرند، به اینها پیت حلبی هم نباید داد  . . . " بعد هم حاج آقا سری به نجف و حضرت علی( ع ) میزنه و با یه ریتم رگباری صفاتی از حضرت میگه و منبر تمام و با همون سرعت که اومده بود از منبر میاد پایین و با سرعت تمام از مسجد خارج میشه.  ساعت ۱۸:۰۰ پی نوشت: نمیدونم چرا هر وقت حاج آقا صابری رو میبینم( هر دوشون ) عجله دارند و تند تند دارند میرن، عین رحمان عموزاد روی تشک کشتی پی نوشت تر: یکی از ایرادات منبری های حرفه ای ترجیح دادن فرم بر محتوا در سخنرانی هست پی نوشت تر تر: تا اونجایی که میدونم حسن یزدانی خودش رو با تختی مقایسه نکرده و فوتبالبست ها هم رنجرور و پورشه گرفتند نه لندرور. یه نکته هم هست غلامرضا تختی حاضر نشد عکسش رو روی تولیدات یه شرکت تولیدی مواد غذایی بزنند و پول خوبی هم بهش بدند در حالی که به شدت به پول نیاز داشت( راستی چه رابطه ای میون طلا نگرفتن حسن یزدانی و رکورد یک طلا و دو نقره غلامرضا تختی وجود داره؟ ! ) ایرج احمدی هزاوه @irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
روزنوشت های یک کرونایی ۱۷ شهریور ۱۴۰۰ صبح- گوشی رو بر میدارم، پیام ها رو زیر و رو می کنم، کلی پیام دارم،  تعدادی هم انتقاد از مدیریت روستای هزاوه،  طبیعی است، مناصب دنیا دلبستگی میاره ، برای دهیار پیام دادم که خوب بود توی این شرایط شما بر بودن خودتون اصرار نمی کردید تا شوراها در معذوریت قرار نگیرند، نوشت که اصرار نکردم  ! صبح تر- اوضاع ریه بد نیست از ۴۰ درصد درگیری کمتر شده ، اما دیشب آلودگی هوای اراک به لطف نیروگاه و دیگر منابع آلوده کننده روی ۳۹۱ بود، با خودم میگم حالا گیرم ریه هم سالم، کو هوا؟ دچار پارادوکس عجیبی هستیم، صنعت ایجاد می کنیم که زندگی کنیم و بعد خودش میشه قاتل جان ما ! عصر- کتاب میخوانم ، تیمور لنگ، هارولد لمب، تیمور نابغه ای است، در صفحه ای از کتاب میخوانم " در اینجا( ایران ) بخت یار نادانان است و دانا کسی است که نتواند نان خود را تهیه کند " ، شاهزادگان ایرانی اگر کسی به دین استهزاء می کرد او را سنگباران می نمودند، در عین عیاشی و خوشگذرانی تعصب دینی هم داشتند  . . . سرپرسی سایکس می نویسد: تیمور که مثل بت معبود سربازان خویش بود، به عقاید سایر طبقات اهمیت نمیداد، این پادشاه فقط فاتح بود، این فاتح بزرگ خرابی شهرهای بزرگ و کشتار نفوس آن را با خونسردی تلقی می کرد  . ‌. . شب خیلی سخت هست ، عوارض شدید کرونا ، تب ، تعرق شدید، بی اشتهایی، ناتوانی در حرکت، بی حالی  . . . اما شب سمور می گذرد و لب تنور می گذرد! بعد تر: آنکه رخسار تو را رنگ و گل و نسرین داد صبر و آرام تواند به من مسکین داد  . . . بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد ایرج احمدی هزاوه پی نوشت: چه روزهای بدی بود اون روزها! @irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
woooow! وفور نعمت در اراک هشتاد و نم چند دهم درصدش هم مال هزاوه است ! 🔸 اگه گفتید کجاست؟😊 @hezavegram https://eitaa.com/hezavehvillage
مغازه ای که دیگر نیست! ماجرای مغازه آقای فراهانی از اون مغازه هایی که همه چیز داره، قیمت هاش هم مناسبه، اما یه چینش قدیمی و در هم و بر هم و با یه عالمه کاغذ به در و دیوار که قیمت اجناس روش نوشته شده. در ورودی باریک و نرده هایی که همیشه روی در هستند نشون میده که مغازه علاقه ای به ویترین و تبلیغات و نمایش نداره در واقع مغازه ای جا افتاده است. همیشه هم سه چهار تا فروشنده داخل مغازه هستند و اصلا معلوم نیست کدوم یکی مسئولیت بیشتری دارند. جلوی پیشخوان جای سه چهار نفر بیشتر نیست اما اکثر اوقات تا ده نفر هم توی نوبت ایستادن، اکثرا هم یه لیست خرید دستشونه، یه کاغذهای باریک و بلندی  هم روی پیشخوان هست تا مشتری برداره و فهرست خریدش رو توش بنویسه، بعد فروشنده ها هم طبق همون لیست اجناس رو تحویل میدن و روی همون لیست حساب می کنن و همون لیست هم تحویل مشتری میشه. بعضی ها هم لیست خریدشون رو قبلا تحویل میدن و میرن و بعد که جنساشون حاضر شد میان و تحویل میگیرن یعنی صرفه جویی در وقت. دیروز من هم یه لیست داشتم، سر ظهر رفتم و مغازه هم خلوت بود، خوشحال شدم اما وقتی دیدم همون چند نفر داخل مغازه هر کدوم یه لیست 30 تا 40 قلمی دارند فهمیدم که خیلی معطل میشم. . . . تقریبا نوبتم شده بود که یه آقایی اومد توی مغازه و به یکی از فروشنده ها گفت : لیست ما حاضره؟ فروشنده هم گفت آره فقط چند تا قلمش رو باید از خودت بپرسم ، بعد هم چند تا پلاستیک و کارتن  پر از جنس های مختلف رو گذاشت روی پیشخوان و مشتری هم شروع کرد به بردن، هر دفه هم که بر می گشت فروشنده ازش میپرسید : نمک بسته ای یا کیسه ای؟  . . . رشته بزرگ یا کوچک؟ ماکارونی چند تا؟ شامپو چه مارکی؟ و  . . . هر دفه هم مشتری می گفت هرچی توی لیسته، هر کدوم بهتره و  . . . معلوم بود که لیست توسط خانم خانه تهیه شده بود و آقا هم اصلا نمیدونست چی به چیه! هفت هشت باری مشتری رفت و برگشت، بار آخری یکی از فروشنده ها از انبار پشت مغازه اومد توی مغازه و به اون فروشنده ای که جنس ها رو تحویل داده بود گفت : سعید چرا لیست آقای کزازی رو تحویل آقای دربندی دادی؟ تازه معلوم شد که کل اجناس اشتباهی تحویل مشتری داده شده، فروشنده هم گفت عه من لیست رو دم دست گذاشته بودم، عیب نداره برو جنس ها رو بیار توی مغازه الان لیست خودت رو جمع و جور میکنم  . . . مشتری گفت : من دیدم بعضی چیزها رو ما لازم نداریم! !! بعدش هم گفت پس برم وانت رو بیارم جلوی مغازه . تا مشتری برگرده  فروشنده مشغول لیست جدید شد، معلوم شد که اجناس مشابهی هم توی دو تا لیست هست. مشتری با چند بار رفت و برگشت همه جنس ها رو برگردوند و مشغول بردن جنس های خودش شد، توی یکی از این رفت و برگشت ها بود که یه مشتری جدید اومد توی مغازه و گفت : ماشین تیبا مال کیه؟ این وانتیه بدجوری مالوندش  . . . معلوم شد که تیبا مال یکی از فروشنده هاست و مشتری صاحب وانت هنگام دنده عقب تیبا رو مالونده، کارشناس زیاد شد، مشتری راننده وانت قبول نداشت که اون زده، حق هم داشت چون در عقب وانت که دو لنگه ای هم بود یه لحظه باز شده بود و به تیبا خورده بود و دوباره بسته شده بود، کار به دوربین جلوی مغازه کشید و حدود  خسارتی که راننده وانت باید میداد تعیبن شد  . . . یک ساعت بیشتر شد تا لیستم رو تحویل گرفتم ، تازه با اشتباه فروشنده ها دو تا ۲  کیلویی شکر برام گذاشته بودند و یکی حساب کرده بودند  . . . پی نوشت : اسامی داخل نوشته  توسط بنده عوض شده ایرج احمدی هزاوه @Irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
اراک یاس ما فکر کرده دوباره بهار شده از بس که هوا خنکه!😊 https://eitaa.com/hezavehvillage
اراک، ۲۵ مهرماه ۱۴۰۳ من : سلام آقا فروشنده: سلام آقا، بفرمایید من : من ، ببخشید، ببخشید،  گلاب به روتون، روم به دیوار، عذرخواهی میکنم، دمپایی دارید؟ فروشنده با لبخند: داریم، حالا چرا عذرخواهی؟ من : آخه دمپائی برای توالت می خواستم! فروشنده با قهقهه: اینو داریم، اونو داریم، این مدلم هست  . . . انواع و اقسام دمپایی ها، با رنگ ها و مدل ها و آرم های مختلف، از یکیشون خوشم میاد، قیمتش رو می پرسم. فروشنده: این ۱۷۰ هزار تومن من : تخفیف بدید فروشنده: از همه جای اراک قیمت هامون مناسب تره، مقطوع هست! من : والا ،خوش اون قدیما ، خیلی خوب بود، راحت بودیم فروشنده: چطور؟ من : پا پتی میرفتیم توالت، کی این دنگ و فنگا بود! فروشنده با قهقهه شدید: حالا بیست تومنش هم تخفیف . . . ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
کتاب و شیره! ۲۸ آبان ماه ۱۴۰۳ ۶ صبح بلند میشم ، یه نفر مشتری از تهران دارم، نمیدونم این تهرانی ها که تا لنگ ظهر می خوابند چرا به ما که می رسند سحرخیز میشن!!! تا مشتری بارش رو بار کنه و بره ساعت از ۷ گذشته ، وقت صبحونه است تبعات مطلبی که راجع به همایش کتاب و کتابخوانی در فرهنگسرای آئینه نوشته بودم هنوز ادامه داره، جواب میدم! امسال کشمش آونگ کردم توی خونه، خشک شدند اما فرصت نکردم که پاکشون کنم، مشغول پاک کردن کشمش ها میشم، خیلی زمان بره، تموم شد اما، ساعت ۱۲ ظهر، هفت هشت کیلویی شده ولی، کلی برای خودم ذوق می کنم! ناهار خورده و نخورده مشغول خوندن کتاب اسماعیل رائین میشم، عجبا که همه سیاستمداران ایران فراماسونر بودند( پیش خودم میگم اگر رائین بود و جلد نوزدهم کتابش در می اومد هیچ بعید نبود که اسم ابوالفضل بانی و یوسف نیک‌فام و محمد علمدار و اینا هم توی کتابش باشه، علی الخصوص جناب آقای ولی الله شیخی مهرآبادی! ). عصری جلسه دارم پیرامون هفته کتاب، برج های مخابرات، آقای مددی هم جلسه کتاب نخوان هاست همون ساعت، دلم می خواد برم اما نمیشه، یه کم کار دارم، انجام میدم و رأس ساعت ۵ خودم رو به برج های مخابرات می رسونم. چه کتابخانه و سالن همایش زیبایی درست کردند، خیلی خوشم اومد، آقای برزآبادی فراهانی مسئول کتابخانه است، کتابخانه قائم مقام فراهانی، بارک الله به فراهانی ها که به قول مستعان الدوله همه اهل علم و فضل و تاریخند، حتی چوپانانشان در پشت رمه هایشان تاریخ می خوانند. مهندس سید احمد سجادی هزاوه هم رئیس هیئت مدیره است، برج های مخابرات خودش شهری است( همیشه پای یک هزاوه ای هم در میان است البته! ). نیم ساعتی سخنرانی می کنم پیرامون کتاب و کتاب نخوانی ما، سرانه مطالعه در کشور روزی ۲ تا ۳ دقیقه، فاجعه است! یک سوال هم طرح می کنم، خانمی پاسخ میده و یکی از کتاب های خودم رو بهشون جایزه میدم، در حین سخنرانی بارها گوشیم زنگ میخوره، ابوالفضل مجیدیان، آقای سجادی، گودزری، طبیب زاده ( همه از دم شیره ای ) ساعت ۷ جلسه تموم میشه، شریعتی ترافیک داره، شیره ای ها زنگ می زنند! تا برسم خونه ۷ و نیم شده! به شیره ای ها اطلاع میدم که رسیدم، ۸ نشده شیره ای ها صف کشیدند! تازه استاد جمالزاده هم پیام داده، مسعود جولایی که جای خودش! شیره ای ها رو که رد میکنم میشینم که چایی بخورم، اوه اوه، یه چیزی، دیشب شیره مایه کرده بودم و کلا یادم رفته، سریع میرم توی انباری، مایه خیلی سفت شده تا با چوب مخصوص هلیم همزنی نرمش کنم بازوهام از کار افتاده، اما بالاخره نرمش میکنم، و بعد اضافه کردن شیره سیاه و دستگاه شیره سفید کنی، روزی حدودا ۵۰ کیلو سفید میکنم، تا بریزمشون توی ظرف و بیام توی خونه میثاقی برنامه ش رو شروع کرده و گیر داده به قلعه نویی!! ساعت نزدیک ۱۱ شب ، یه چیزی رو انگار فراموش کردم! آهان شام نخوردمه !!! ایرج احمدی هزاوه @irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
اراک سرای کتابفروشها آش رشته  با رفیق چه! ، با یادی از رفیق فيدل کاسترو! هیچوقت فکر نمی کردم با چه گوارا آش رشته بخورم اونم توی موقعیتی که چارلی چاپلین زل بزنه به آش خوردن من و رفیق علمدار و رفیق میلاد، با میلاد تقوایی در تاريخ ۷ جولای ۲۰۱۷ کودتا کردیم، کودتایی نافرجام، عین کودتاهای آمریکای جنوبی! چه گوارا رو از کودکی دوست داشتم اون تصویر معروف و اون کلاه ، اسطوره ای بود، چارلی رو هم دوست دارم، چرا؟ بعداً از آمریکای جنوبی خوندم، از مارکسیسم، از اقتصاد سیاسی و برزیل و آرژانتین و نیکاراگوئه و گابرل گارسیا مارکز و رفیق فیدل پیرمرد، از شرق سرای کتابفروشها تا آمریکای لاتین! فیدل کاسترو، ۹۰ سال عمر کرد اندازه عمر من و رفیق علمدار ، اونم بغل گوش ایالات متحده آمریکا. آخرین بازمانده های مارکسیسم ! نزدیک به یک قرن درگیری آمریکای مرکزی و لاتین با مسئله مارکسیسم، چه گورا، فیدل ، نکند همه این درگیری ها سر دو تا کاسه آش رشته بوده! اون روزی که فیدل با گریلاهاش ریخت توی خیابون های هاوانا شاید فکر نمی کرد اینقدر دوام داشته باشد ، چندین ساعت بی وقفه سخنرانی کند، آمریکا را در خلیج خوک ها تا مرز جنگ جهانی سوم پیش ببرد و سعید حسین آبادی ازش عکس بگیرد، تمام گزینه ها رو برای رفیق سعید روی میز می گذارم! حتی حمله اتمی یا اعزام ناو هواپیمابر از طریق رودخونه اراک از پل ابوذر تا پل فرنگی! میخائیل گورباچف اما آرمان های رفقا را به باد داد. یک قرن مارکسیسم در جهان از لنین تا مائو، از شوروی تا چین و ویتنام و اروپای شرقی و آمریکای جنوبی ، حتی ایران از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷ و . . . تا شرق سرای هزاوه ای ها، تا بیخ سرای کتابفروشها. از آمریکای لاتین بر میگردم، رفیق علمدار میزان نیست، کلرو دیازپوکساید لازمه، منم شاید دیازپام یا والیوم! به گذر ملا قاسم می رسم، تا پیاده راه امیرکبیر، پیاده روی ،  کمی باد ، باد پاییزی . از پشت باغ فردوس وارد خیابان شیرها میشوم و بعد ناگهان پشت در خانه، خانه ای به اندازه تمام قاره های روی زمين و کتاب " راز شب مه آلود " ، شاید راجع به این کتاب بنویسم. هر که ناموخت از گذشت روزگار هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار ایرج احمدی هزاوه @Irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
اراک ، ۱۸ آذر ، پاساژ اتحاد گپ و گفتی به طول بیست سال وارد کتابفروشی میشم، سه نفر داخل کتابفروشی هستند، مردی جوان و دو مرد میانسال. سلام میدم، فروشنده پاسخ میده و میگه در خدمتم. میگم : کتاب " احمد شاه قاجار " نوشته حسین مکی رو برام آوردید؟ فروشنده: آهان شما آقای چیز هستید؟ من : بله من همون آقای چیز هستم. فروشنده : آقا شرمنده به خدا پیداش نکردم، و بعد بلافاصله میگه اما " تاریخ بیست ساله " حسین مکی رو دارم. میگم: هشت جلدش؟ میگه هشت جلدش. میگم چند ؟ میگه ۲ میلیون و ۷۰۰ ، اما تخفیف هم میدیم و بعد میگه حسین مکی انسان بزرگی بوده، میگم بله نماینده مردم اراک در مجلس شورای ملی، مورخ، سیاستمدار، جبهه ملی، مصدق و . . . فروشنده سری تکون میده و میگه از دکتر خزائلی هم کتاب دارم، میگم نماینده نابغه و نابینای اراک ، فروشنده میگه میخوام کتاب های مربوط به اراک رو پیدا کنم و همینجا عرضه کنم. میگم کتاب جدید ولی الله شمشیربندی . . . فروشنده اصلا اسمش رو نشنیده، میگم کتاب " مادرم شوکت " خانم سلیمی با لهجه خصّ اراکی، بازم فروشنده نشنيده! و بعد فروشنده میگه کتاب " ذبیح درشکه چی " آقای زرفام رو خوندم همچین کتاب پخته ای نیست! میگم آقای یوسف نیک‌فام و ادامه میدم موضوع کشش یک کتاب را نداشته  . . . میریم سراغ کتابهای مرحوم دهگان و محتاط و مرتضی ذبیحی،  فروشنده اطلاعات خوبی از این سه دارد، مشخصه که فروشنده عین کتاب های داخل کتابفروشی دو دهه از نویسندگان اراک عقبه، میگم تاریخ عراق آقای مددی، فروشنده سری تکون میده که نمیفهمم منظورش چیه ، میگم کتاب های آقای علمدار،  پیرمرد دومی با شنیدن اسم آقای علمدار به حرف میاد و با لحنی که " من بیشتر میدونم: " میگه آقای علمدار رو میشناسه و بعد از رشادت و قد و بالای آقای علمدار میگه، میگم مطمئنی خودشه؟ میگه بعله پلیس بود  . . . میگم خیر،  و بعد رو به فروشنده میگم کتاب‌های آقای بانی ، اصلا نمیدونه بان کجاست !  ادامه میدم کتاب " اراک قرن پانزدهم " از ایرج احمدی هزاوه، نویسنده اصلا چیزی در این باره نشنیده، اما راجع به هزاوه کلی اطلاعات داره و بعد میگه هزاوه نویسنده هم  داره؟ میگم بعله سه تاش مهدوی هزاوه، یکیش هم جلوی شماست، فروشنده لبخند میزنه و میگه احمدی هزاوه؟  . . . میگم کی ۸ جلدی تاریخ بیست ساله رو بیام ببرم؟ میگه هر وقت خواستید، حاضره، کارت میدم، فروشنده کارت میکشه و رمز میپرسه، کارت کشیده و نکشیده صدای درینگ پیامک از گوشیم بلند میشه، نگاه می کنم " ده میلیون ریال " چشمام رو می مالم، یک میلیون تومن! میگم یک میلیون؟ فروشنده لبخند میزنه: بله برای شما یک میلیون تومن! و بعد یه کارتن کتاب میذاره روی دستم " بیست سال تاریخ ایران ". جوان داخل مغازه که ساعتی شاهد گفتگوی ما بوده تازه به سخن میاد: همه شون رو می خونید؟ من : میخرم که بخونم دیگه جوان: منم توی کتابخونه م دو سه هزار تا کتاب دارم، همه عالی، نایاب و کتاب های ممنوعه، اما تا حالا فرصت نکردم یه جلدش رو هم بخونم! من : ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر ! . . . خداحافظی میکنم، یه کارتن کتاب روی دستم، ماشینم هم پارکینگ خاتم هست!!! ایرج احمدی هزاوه @irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
۶ بهمن ماه ۱۴۰۳ سیب زمینی دونه ای ! اعظم خانم داشت یواشکی و درگوشی یه چیزی رو به حاج فاطمه می گفت ، از اون شب وحشتناک که حاج فاطمه توی خواب با ۲۰۰ کیلو وزن افتاد روی من وقتی حاج فاطمه رو می بینم تموم تن و بدنم می لرزه ، یعنی اگر از خواب نپریده بودم قطعا غزل خداحافظی رو خونده بودم! طبق معمول مغازه عباس آقا شلوغ بود، رزیتا خانم، مهتاب خانم، اکرم خانم، زهره خانم و البته کلی خانم دیگه که من نمیشناختمشون. اکرم خانم گوشه چادر رنگیش رو با دندون گرفته بود و داشت گوجه جدا می کرد ، از هر چهار تا گوجه که بر میداشت یکی رو مینداخت توی پلاستیک و سه تا رو بر می گردوند توی سبد ،با یه نگاه به سبد گوجه میشد فهمید که برای مشتری بعدی چیزی باقی نمونده! اعظم خانم توی اون شلوغی من رو می بینه و میگه: آقای احمدی سبزی میخوای؟ سبزی ها جور نیست دیر اومدی! سلام میدم و میگم نه، سیب زمینی میخوام. مهتاب خانم میگه: ای آقای احمدی سیب زمینی خب دیگه دونه ای شده، کیلویی نمیشه بخری دیگه! میگم ما قدیما دو تا گونی سیب زمینی می خریدیم و خاک می کردیم، حالا باید ۲ تا دونه سیب زمینی بخریم! اکرم خانم وسط حرف من میاد که گوجه هم دونه ای شده ، زهره خانم هم میاد توی جمع مذاکره میگه والا نفس آدمیزاد هم دونه ای شده با این دود نفت سیاه( احتمالا منظورش مازوت هست ) ،ديروز نفسم بالا نمی اومد، خدا بگم . . ‌. اعظم خانم بلافاصله صحبت زهره خانم رو قطع میکنه و میگه خب دیگه سیاسیش نکن! زهره خانم تراول ۱۰۰ تومنی توی دستش رو بالا میاره و میگه شوهرم میگه یه روزی با همین صد تومن میشد یه سکه بخری حالا چی؟ توی دلم میگم حالا با ۶۰۰ تاش! میخوام تورم رو توی ذهنم محاسبه کنم که صدای عباس آقا نمیذاره: داش ایرج چی میخوای؟ میگم: سیب زمینی میگه: داش ایرج گرون شده والا، یه گونی بیشتر نیاوردم فکر نکنم چیزیش مونده باشه خودت ته مغازه نگاه کن . . . با رعایت تموم نکات اخلاقی میرم ته مغازه بالای سر گونی سیب زمینی، درست مثل اینکه رسیدم بالای سر جنازه! شکم گونی سیب زمینی پاره شده، یه مشت خاک و چند تا سیب زمینی به اندازه فندق توی گونی باقی مونده! دست خالی بر می گردم، تا خونه برسم چارده پونزده تا دونه نفس میکشم تا گرون نشده! ایرج احمدی هزاوه @irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
پریروز و دیروز دو تا مجلس ترحیم رفتم، اولی حسینیه هزاوه ایها و دومی مسجد حاج آقا صابر. بعد از مدت ها هر دو مجلس با سخنرانی روحانی همراه بود، اولی با سخنرانی حاج آقا فراهانی و دومی با سخنرانی حاج آقا صابری( البته طبق معمول تشخیص ندادم کدامیک، حاج محمدحسین یا حاج ابوالفضل ). در جلسه اول جناب فراهانی از شخصيت میرزا ابوالقاسم قائم مقام هزاوه ای( لفظ رو خودشون به کار بردن ) صحبت کرد و سیاستمداری که پای کار مردم بود و مردم و کشورش را با هیچ چیز عوض نکرد. ( آقای فراهانی در علم انساب هم قوی هستند، جفر هم میدانند، دو دهه پیش در موضوعی از اطلاعات ایشان استفاده کردم ، امیدوارم قدر خودش را بهتر بداند ). در مجلس دوم هم جناب صابری از امیرکبیر گفت و فلسفه شهادت او، البته گریزی هم به سیسمونی و ترکیه زدند! به هر صورت کلیت هر دو سخنرانی برای بنده آموزنده بود. فقط خواستم بگم که این شخصیت های ملی و افتخارآفرین استان ما تا چند سال پیش نامی ازشون برده نمی شد، اینکه هم اکنون بر سر منابر ازشون اینگونه نام برده می شود و صدا و سیما به آنها می‌پردازد و نمایش و تعزیه از آنها ساخته می شود علی الاجمال جای خرسندی دارد، همین. ایرج احمدی هزاوه @hezavegram https://eitaa.com/hezavehvillage
تفرش ۲۲ اسفند ۱۴۰۳ بازم دسته گل به آب دادم! . . . در مراسم بزرگداشت حکیم نظامی سخنران سفت و سخت مشغول اثبات این نکته بود که اصالت حکیم نظامی از تفرش هست، من هم علاقه مندانه داشتم گوش میدادم که یه سوالی ذهنم رو مشغول کرد که باید از یه نفر تفرشی می پرسیدم. نفر سمت راستم رو که می شناختم تفرشی نبود، نفر سمت چپم یه آقای خوش تیپ و شیک پوش نشسته بود، یواشی سوال کرد: آقا ببخشید شما تفرشی هستید؟ آقا با کمی مکث و یک لبخند گفت: بله هستم گفتم: تفرش خیابان حکیم نظامی داره؟ گفت: خیر . . . در این هنگام نفر سمت چپ اون آقای خوش تیپ و شیک پوش سرش رو جلو آورد و علاقه مند به دخالت در بحث شد و گفت: آقا من شما رو تهران نمایشگاه بین المللی دیدم. گفتم: معرفی بفرمایید گفت: عضو شورای روستای تاد تفرش هستم، بلافاصله یادم اومد بعد به عضو شورای روستای تاد گفتم: چرا پیگیری نمی کنید یه خیابون به نام حکیم نظامی در تفرش نامگذاری بشه؟ لبخندی زد و به آقای خوش تیپ اشاره کرد و گفت از ایشون بپرسید! گفتم: چه ارتباطی داره؟ گفت: ایشون شهردار تفرش هستند!! بعد من و شهردار تفرش زدیم زیر خنده، گفتم آقای شهردار ببخشید از اون سوال اول من، اما سوال دوم: چرا؟ گفت: بوستان حکیم نظامی داریم البته . . . در پایان مراسم چند لحظه پشت میکروفون رفتم و گفتم: از آقای فرماندار و شهردار تفرش که در جلسه حضور دارند خواهش میکنم خیابانی رو به اسم حکیم نظامی ثبت کنند، دارید می بینید که کشور آذربایجان چگونه داره این شاعر بزرگ پارسی سرای ایرانی را به نام خودش ضبط میکنه! یکی از حاضرین دستش رو بالا برد و گفت: آقا کجای کارید؟ دو تا مدرسه حکیم نظامی در تفرش داشتیم که نام اون دو تا مدرسه رو هم تغییر دادند . . . بعد از مراسم دقایقی با آقای سوال کننده صحبت کردم، قبل از انقلاب دیپلم گرفته بود و اتفاقا در همان دبیرستان حکیم نظامی تفرش درس خونده بود . . . بهشون گفتم: حرمت امامزاده رو متولیش نگه میداره! ایرج احمدی هزاوه @irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage