eitaa logo
روستای هزاوه
2.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
1هزار ویدیو
183 فایل
کانالی برای معرفی روستای هزاوه، فرهنگ، جغرافیا، مشاهیر، تاریخ و اتفاقات ارتباط با ما 👇👇👇👇 👇👇👇👇👇 @Irajahmadihezaveh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 سقوط داستانک کاملا واقعی! اتوبیوگرافی سقوط الزاما درونی نیست، یعنی این که عامل سقوط می تواند خود فرد نباشد، مجموعه ای از شرایط هست که فرد را به ورطه سقوط می کشاند، حتی یک دوست! سقوط فی نفسه اتفاق بدی هم نیست ، مهم آن است که به سقوط آگاهی داشته باشی و بدانی در چه مرحله ای از فرآیند سقوط قرار داری ! سقوط گاهی دنیای جدیدی را هم به روی شما می گشاید . آره من سقوط کردم، وقتی که درست یک سال و نیمم بودم، طبیعتا توقعی نیست که یک کودک یک سال و نیمه کتاب سقوط آلبرکامو رو خونده باشه و معنی آزادی و اختیار و انتخاب رو بدونه، فقط میدونم که به وسیله یک دوست سقوط کردم، اونم یه دوست واقعی، یک سگ. بله، درست خوندید یک سگ، سگ خودمون اسمش هم براق بود، براق سگی درشت هیکل، با صلابت ، قوی و مسئولیت پذیر بود، با چشمانی که ازشون خون می چکید و البته با من بسیارمهربان. این دوست مهربان، هم بازی هر روزه من هم بود ( مادرم میگه گاهی اوقات سر یه تیکه نون دعواتون میشد ! ) اونروز روی ایوان خونه داشتیم بازی می کردیم ، نمیدونم چی شد که اومدم لب ایوان و براق هم برای ادامه بازی اومد کنار من و پای من در رفت و به پشت افتادم پایین! بر عکس سقوط قبلی این دفعه از حدود ۴ متر ارتفاع  سقوط کرده بودم، آخه یک سالی بزرگتر شده بودم! اولش صورت براق رو دیدم که متعجبانه داشت به من نگاه می کرد، حتما با خودش می گفت: نامرد بازی رو ول کرد و رفت ! بعد هم شاه تیر ایوون رو دیدم، پایین تر سوراخ هواکش کاهدان رو از یک زاویه استثنایی دیدم، همینطور که پایین میرفتم  بالای در طویله رو دیدم ، خانم همسایه که نشسته بود لب تنور و . . . دیگه مطمئن شدم که این سقوط پایانی نداره و داشتم خودم رو برای متلاشی شدن کامل آماده می کردم که فرو رفتن یک تیغ تیز رو توی کمرم احساس کردم، بلافاصله تیغ دوم ، تیغ سوم و . . . فکر کنم تیغ ده هزارمی که به بدنم فرو رفت فریاد کشیدم! صداهای درهم و برهمی رو می شنیدم، - چی شد؟ - کجا رفت؟ - وای مُرد! و . . . بعد هم سیاهی چند تا زن رو بالای سرم دیدم. شما هرگز نمیتونید نقطه پایان سقوط خودتون رو مشخص کنید، منم نتونسته بودم، زن همسایه اومده بود خونه مون نون بپزه، یه پشته تیغ و گون و ورک هم آورده بود برای آتش تنور، که از قضا درست نقطه سقوط من بود  . . . درست شده بودم مثل یک جوجه تیغی، از پشت گردنم تا پشت پام پر از خار بود ، به سرعت به خونه مادر بزرگ که در محله ای دیگر بود منتقل شدم، تا جای ممکن خارها از بدنم خارج شدند، البته مقدار زیادی هم خار بود که امکان خارج کردنشون نبود، کمر و پاهام سیاه و کبود شده بودند، با روغن حیوانی کل بدنم رو چرب کردند و دو تا قاشق روغن هم به زور ریختن توی حلقم. اولین لبخند من باعث گریه مادربزرگ شد . . . قرار شد پدرم ماجرا را نفهمد، اما من که از همان کودکی رسالت داشتم دیگران را نصیحت کنم، دم غروب که پدرم از صحرا اومد رفتم پیشش و گفتم: آقا، نری لب ایوون اگه نه میفتی پایین و می برنت خونه مادربزرگ و بهت روغن خوب میدن! پدر موضوع رو فهمید و به شکرانه رفع خطر چیزی نگفت ! اما اون سقوط باعث شد سرنوشت من به طور کلی تغییر پیدا کنه، برای اینکه احتمال سقوط سوم و چهارم من از روی اون ایوان کذایی وجود داشت ، مادرم برای مدتی من رو میبره میذاره خونه پدربزرگم تا کمی از آب و گل دربیام. رفتم و شدم فرزند مادربزرگ و پدربزرگ و دیگر بر نگشتم ! گفتم که سقوط میتونه دنیای جدیدی رو به روی شما باز کنه! راستی سقوط میتونه دوستان شما رو هم ازتون جدا کنه، همونطور که من و براق کارمون به جدایی کشید، بعدها براق پیر شد و مرد اما من هنوز نمردم! تا سقوطی دیگر بدرود! ایرج احمدی هزاوه @Irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
🔸 پنجاه و چهارمین روز زمستان کُرده به کو درست ۵۴ روز از زمستون رفته ، مادر بزرگ می گفت پنجاه و چار، اِو گَل دار . . . بعد میگفت امروز دیگه هوا گرم میشه آخه ننه پیرزن دوکش رو آتیش میزنه! بعد هم شروع می کرد به توضیح دادن که ننه پیرزن توی این وقت از زمستون کل هیزمشون تموم شده بوده و چیزی برای گرم کردن خونه شون نداشتند. بالاخره به پسرش که اسمش کُرده  ( به ضم کاف، korde  ) بوده میگه برو به کوه شاید بتونی هیزم بیاری، کُرده طنابش رو بر میداره و میره به کوه اما توی برفا گیر میکنه. ننه پیرزن تا عصری صبر میکنه و بعد نگران میشه، میره روی پشت بوم و میبینه که بعله کُرده توی برفای کوه گیر کرده، چون چیزی برای سوزوندن توی خونه نبوده ننه پیرزن میره دوک نخ ریسیش رو میاره روی پشت بوم و آتش میزنه و دعا میکنه. بعدش هوا گرم میشه و برفا یه کم آب  میشن و کُرده از کوه نجات پیدا میکنه . برات خیلی جالب بود، می پرسیدی همین امروز کُرده میره به کوه؟ و مادر بزرگ می گفت بله امروز عصری میتونی بری ببینی. عصر که میشد می رفتی روی پشت بوم و تموم کوههای اطراف روستا رو به دقت نگاه می کردی و یه نقطه سیاه رو پیدا می کردی به خودت می قبولوندی که کُرده است  و بعد هم روی یکی از پشت بوم های آبادی دودی رو میدیدی و با ذوق و شوق تموم می اومدی پایین و داد میزدی که دیدمش  . . . ! ایرج احمدی هزاوه پی نوشت: کو : کوه گَل دار : قد درخت، بالای درخت دوک در هزاوه دُکّ تلفظ میشه مثلا: دُکّشه آتش زد کُردَه: به معنی شبان و گوسفند چران پی نوشت: کُرده های جدید خیلی شانس دارند ، چون از برف و سرما خبری نیست که نیست! @Irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
مسافر بی پول کرایه دادن اونایی که روی سقف اتوبوس بودن هم جالب بود. بعضی وقتا یه نفر به نمایندگی از شاگرد راننده همون روی سقف کرایه ها رو جمع می کرد، خوبیش این بود که همه پول سکه ای داشتن اگه اسکناس بود احتمال داشت که باد ببردش. اما توی اتوبوس داستان فرق میکرد، دوباره تپه های نصف کرایه ها جمع می شد، یه روز یکی از مسافرها پول نداشت، شاگرد راننده که ازش درخواست کرایه کرد گفت ندارم ، شاگرد راننده با صدای بلند به راننده  گفت : نگه دار این بابا دفه قبل هم کرایه نداده باید پیاده ش کنیم. اتوبوس سرعتش رو کم کرد ، مردم واسطه شدن که آخه درست نیست وسط راه مسافر رو پیاده کنید ، بعضی ها هم شروع کردن به غر زدن به مسافر بی پول : تو که پول نداری چرا میری شهر و اینا ؟ شاگرد راننده دیگه به آخر اتوبوس رسیده بود که صدای مسافر بی پول در اومد و بلند بلند گفت : ببین مگه کرایه ۲۵ قرون نیس ؟ . . . من دفه قبل کرایه ندادم، الان هم کرایه ندارم، تازه دوباره هم میخوام از شهر برگردم هزاوه و پول ندارم، اما از مش ممد طلبکارم وقتی برگشتم هزاوه میرم و از مش ممد ۱۰   تومن میگیرم و میدم به تو ،  تو دیگه چه طلبی از من داری که اینقد داد میکنی؟ ! همه گفتند هیچی ! ، تازه ۲۵ ریال هم طلبکار میشی ! . . . نزدیکی های همین تپه های نصف بود که یه بار یه بچه لوس و ننر شهری که وسط اتوبوس مملو از جمعیت سرپا بود و درست روبروی من داشت اذیت می کرد، مادرش هم از اون افاده ای ها درست کنار ما روی صندلی نشسته بود  . . . از کتاب " اتوبوس هزاوه " نوشته ایرج احمدی هزاوه @Irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
💟 ( آتشگاه هزاوه ) تمام آتشگاه‌ها را بر روی تپه‌هایی با ارتفاع مناسب، نسبت به زمین‌های اطراف می‌ساختند. خارج از محل سکونت اصلی و نه با فاصله خیلی زیاد تا از دشت‌های اطراف قابل دیدن و رویت باشد و از گزند آب در امان باشد. چرا؟ چون اگر آتش آتشگاه خاموش می‌گشت نشانه فرود آمدن یک بلیه و آسیب بود و یمن نداشت تا آتش افروخته می‌شد هزاران اتفاق بد اعتقاد داشتند که می‌افتاد. در نزدیکی همین تپه، تپه دیگری را مخصوص دفن اموات یا قرار دادن غیر از دفن نمودن اموات لحاظ می‌کردند که موسوم به تپه‌های نور می‌بود (چقانور). این کلمه ترکی نیست بلکه کلمه‌ای اوستایی ست به معنای تپه و کوه چنانچه در این تپه کاوش‌هایی انجام گیرد قطعاً به این مساله _از دنیای گذشتگاه اهالی_برخورد خواهند کرد. سرزمینی بدین قدمت با چنین پیشینه کهن امکان ندارد که پرستش‌گاه توحیدی نداشته باشد. تپه بزرگ و باستانی هزوشن یا هزاوه سفلی تقریباً در ابتدای ورودی هزاوه و پس از گذشتن از منطقه معروف به قلعه، قرار گرفته است. در این تپه بقایای ساختمان‌ها و بناهای نسبتاً بزرگی دیده می‌شود که با سنگ و خشت ساخته شده‌اند. خشت‌هایی بسیار بزرگتر از خشت‌های امروزی که گاهی ابعاد آن ۴۰ در ۴۰ سانتی متر هم می‌رسد. بناها و ساختمان‌های آن به طور کامل تخریب شده و به مرور به صورت تپه‌ای درآمده است. از زمان ساخت این بنا و حتی تخریب آن تاریخ دقیقی در دست نیست، اما نوع ساخت آن و معرف آن است که این بنا متعلق به دوره ساسانیان بوده است. به نوعی قلعه‌ای با کاربرد نظامی و مسکونی بوده. در گذشته این تپه بارها توسط افراد سودجو و به صورت غیرمجاز مورد حفاری قرار گرفته و بنا به نقل قول‌ها آثار و اشیایی بسیار قیمتی در آن‌جا کشف شده است. پیدا شدن اجسادی در این تپه که دارای سر و فک و اندام بیش از اندازه بزرگ بوده‌اند و نحوه خاکسپاری آن‌ها که اجساد را به طلوع آفتاب دفن گردیده‌اند، باعث شده که اهالی روستا این تپه و اجساد کشف شده را به گبرها نسبت دهند. این تپه دقیقاً در کنار قنات خونی (آب چم) قرار گرفته است. از نکات قابل جالب این است که خانه‌های موجود در قلعه از داخل حصار قلعه به داخل کوره آب قنات خونی دسترسی داشته و بدون نیاز به خروج از قلعه امکان دسترسی به آب را داشته‌اند، که دلیل آن به خاطر تامین آب اهالی هنگام محاصره احتمالی بوده است. این تپه هم اکنون در میان باغ‌های منطقه هزوشن قرار گرفته است. در واقع بخشی از تپه تبدیل به باغ شده است، به این باغ‌ها، باغ‌های پاتپه (پای تپه) و یا گرده تپه می‌گویند. درقسمت شمال آن باغ‌های قلعه قرار دارد، در جنوب غربی، منطقه چقا (چقانور، چغاناور) و در جنوب شرقی آن باغ‌های دشت آور (دشت اوز) قرار دارد. در قسمت جنوب تپه، رودخانه هزوشن قرار گرفته است. قلعه در زمان خود به گونه‌ای ساخته شده است که از طرف مهاجمین امکان پرتاب سنگ و از کوه‌های اطراف به آن دسترسی وجود نداشته باشد. اتاق‌های نسبتاً بزرگ داخل تپه که در حال حاضر فقط دیوارهای آن قابل دیدن هستند و نیز وجود زاغه و راه‌های تنگ و باریکی که امکان تردد انسان به حالت ایستاده در آن‌ها وجود نداشته است، از ویژگی‌های این بنا است. در قدیم حتی، از وجود حمام و آب انبار و... در این تپه روایت شده که در حال حاضر به طور کامل تخریب گردیده‌اند. راجع به این تپه گفته‌هایی شبیه به افسانه هم وجود دارد ازجمله: سنگی که صد نفر هم قادر به تکان دادنش نبودند، وجود شهری در داخل تپه، وجود جوی‌های متعدد آب در داخل قلعه که از قنات خونی منشعب شده، وجود گنج و طلا در تپه، کاوش ژاندارمری در در سال‌های قبل از انقلاب در تپه و استخراج زنجیره‌های بزرگ طلا و انتقال آن به تهران و غیره. در هر صورت، فارغ از این گفته‌ها، این تپه ارزش تحقیق و تفحص تاریخی بیشتری دارد، اگر چه در سال ۱۳۸۷ این تپه ثبت ملی شد اما به هیچ‌وجه از تعرض در امان نمانده است. بنایی که در دوره اشکانیان و یا ساسانیان ساخته شده و هم اکنون تبدیل به تپه‌ای با تن چاک‌چاک شده است. حفظ این تپه باستانی نیاز به همت عموم اهالی و طبیعت‌گردان و نیز اداره کل میراث فرهنگی دارد. برگرفته از کتاب به قلم https://eitaa.com/hezavehvillage
🌾 از ای ستون به او ستون فرجه 🌾 سال به سال دریغ از پارسال 🌾 سر بی روزی زیر خاکه 🌾 سر بی گنا پای دار میره آما بالای دار نمره 🌾 سری که درد نمکنه خو شره نمی بندن 🌾 سگ زرد برار شغاله 🐦 سنگ بزرگ علامت نزدنه 🐦 شا میبخشه شاقلی نمبخشه 🐦 همیشه سنگ می خوره به در بسه 🐦 شمشیر غلاف خودشه نمبره 🐦 صبر کن تا آبا از اسیوا بفته 🐦 صنار بده آش به همی خیال باش 🐦 علف باید به دون بزی شیرین بیا ! 🐦 عقل که نیس جون در عذابه 🐦 یکی می مرد ز درد بی نوایی، یکی می گفت عامو زردک نمی خواهی؟ 🐦 عمه، اینم سر همه 🐦 کاچی بیتر از هوچی 🐦 غلاغه قهر کرد ز باغوم، یه گردو اتفاقوم 🐦 کاری باکن آقات می کرد، پمه میرشت قبات می کرد 🐦 کا از خودت نی، کادون خو از خودته 🐦 کوتولوم دسه گلوم، درازوم به قدوم می نازوم 🐦 کور از خدا چی شی ماخوا؟ دو چشم بینا 🐦 کوری به کوری رسید گفت جرتی به چشمات پی نوشت  : کا = کاه کادون = کاهدون پمه = پنبه کوتولوم = قد کوتاه هستم ضرب المثل علف باید  . . . بیشتر در مورد انتخاب فردی به کار میره که به نظر دیگری خیلی خوب نیست، مثلا در مورد انتخاب همسر عمه : با کشش ع و تشدید م خونده می شه همه : اینجا با تشدید م خوانده شود کاچی : کنایه از غذای کم کالری که مقوی هم نیست اما به هر صورت بهتر از هیچی است. ضرب المثل غلاغه قهر کرد کنایه از اینه که قهر کردن بعضی ها به نفع آدمه، مثلا کلاغ که از باغت قهر کنه یه گردو به نفعت خواهد بود همیشه : به تشدید م تلفظ میشه بسه : به تشدید س یعنی بسته اسیوا : جمع اسیو، آسیاب، آسیاب ها گنا = گناه، کلا در روستای هزاوه ه بعد از الف در هنگام سکون تلفظ نمیشه، مثل سیا، سپا ، کلا و . . . که در اصل سیاه، سپاه و کلاه بوده اند. شره، به کسر ش و تشدید ر به معنی پارچه کهنه است اینجا منظور دستمال و دستار کهنه است شغال، در هزاوه به فتح ش و تشدید غ تلفظ میشه ایرج احمدی هزاوه @Irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
🔸🔸🔸 زیر پوست شب من و سلطان محمود غزنوی! ساعت ۲ بعد از نیمه شب: به رختخواب می روم، بعد از یه روز پر از مشغله و پر از استرس ساعت ۲ و ۲۵ دقیقه: هنوز بیدارم و به انواع و اقسام اتفاقات روزهای گذشته فکر می کنم. ساعت ۲ و ۳۲ دقیقه: خوابم میبرد ساعت ۲ و ۴۵ : دقیقا نمیدانم کجا هستم، بخارا، سمرقند، نیشابور یا مرو، فقط حس میکنم در شمال شرقی ایران هستم ساعت ۲ و ۴۸ دقیقه: لشکری بزرگ از دور نمایان می شود، کمی طول می کشد تا به نزدیکی من برسند، فرمانده سپاه سلطان محمود غزنوی است! ساعت ۳ و ۵ دقیقه: بی خود و بی جهت چند ثانیه با سلطان محمود جر و بحث می کنم، سلطان محمود به شدت از دستم عصبانی می شود ، فاصله ما کمتر از ۵۰ متر است ساعت ۳ و ۸ دقیقه: سلطان محمود دست راست خود  را بالا می برد و به جناح راست لشکر دستور حمله می دهد، هزاران سپاهی سوار بر اسب به طرف من حمله می کنند، سواران از روی من رد می شوند، چقدر سخت است زیر سم اسب رفتن ، جناح راست دوباره من را لگد مال کرده و به جای خود بر می گردد! ساعت ۳ و ۳۷ دقیقه: سلطان محمود با دست چپ خود به جناح چپ لشکر دستور حمله می دهد، دوباره هزاران سپاهی سوار بر اسب و لگد مال شدن من ، جناح چپ لشکر به جای خود باز می گردد ساعت ۴ و ۵ دقیقه: سلطان محمود غزنوی شخصا به‌ همراه قلب لشکر با شمشیرهای آخته به طرف من حمله می کنند، دوباره هزاران سپاهی و اسب و لگدمال شدن من ، زیر سم اسب ها حتی فریاد هم نمی‌توانم بکشم، در همان حال به شانس بد خودم لعنت میفرستم که توی این همه شاه بایستی گیر سلطان‌ محمود بیفتم آخر؟ کاش با احمد شاه قاجار یا شاه سلطان حسین صفوی روبرو شده بودم، یا حداقل انوشیروان عادل بود یا کوروش کبیر  . . . ساعت ۴ و ۵۵ دقیقه: پس از ۵۵ دقیقه لگدمال شدن سپاه بر می گردد ساعت ۵ و ۱ دقیقه صبح: سلطان محمود به کمانداران دستور تیراندازی می دهد  باران تیر به طرف من باریدن می گیرد، لحظاتی بعد از بس تیر خورده ام مانند جوجه تیغی می شوم، چقدر درد دارد این تیرها، حس می کنم تیرها از چوب درخچه گز هستند! ساعت ۵ و ۹ دقیقه: سلطان محمود و سپاهش از خیر من می گذرند و عقب نشینی می کنند ساعت ۵ و ۲۵ دقیقه: نگران حمله سلطان مسعود غزنوی هستم، از خواب میپرم ، تمام بدنم درد می کند، جای سم اسب ها ، جای تیر ها، به خصوص میان دو کتفم که فکر کنم زیر سم اسب سلطان محمود رفته بود . پی نوشت: نفهمیدم گناه من چه بود که با هزار سال اختلاف زمانی اینگونه باید مورد یورش سلطان محمود و سپاهیانش قرار بگیرم! پی نوشت تر: چوب درخت گز: همان درختی که رستم از آن تیر ساخت و به چشم اسفندیار زد پی نوشت تر تر: اِنّ الملوک اذا دخلوا قریهً افسدوها و جعلوا اعزه اهلها اذلّه ( نمل - ۲۷ ) ایرج احمدی هزاوه @irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
کِپ آقاجان خدا هر جوری میخواد گرفتارتون کنه فقط گیر آدم کِپ نندازتون، یعنی آدم کرونا بگیره بهتره تا گیر آدم کِپ بیفته، سرطان بگیره بهتره، اصلا آدم کِپ یه دنیایی داره! مثلا ازت میپرسه امروز چند شنبه است تو میگی دوشنبه، هزار جور گیر بهت میده که ثابت کنه اشتباه میکنی، بعد که بهت ثابت کرد که اشتباه کردی، اونوقت خودش میگه که امروز دوشنبه است. حالا اگه باز تو بگی که درسته امروز دوشنبه است دوباره روز از نو، روزی از نو. آدم کِپ توی خیالات خودش فرضیه سازی میکنه و بعد بر اساس همون فرضیه ها تئوری صادر میکنه و بر اساس همون تئوری عمل میکنه، مثلا خیال میکنه که چنگیزخان باعث سقوط هخامنشیان شده و احمدشاه هم چنگیزخان رو کشته‌، حالا تو پنجاه تا کتاب بیار که بگی اینجوری نیست، میدونی چی میگه؟ میگه دروغ نوشته، اینا که سند نیست، بعد میگه باید آگهی فوت چنگیزخان رو بیاری یا گواهی ولادت فلان وزیر را در چهار قرن پیش! هی، یادش به خیر عادل خان فردوسی پور که میگفت: کله م رو بکوبم به این میز؟ آقا آدم دو ترکه سوار مورچه بشه اما گیر آدم کِپ نیفته، بدن آدم زخمی باشه و توی آب پر از نمک دریاچه ارومیه شنا کنه اما گیر آدم کِپ نیفته! دوتا قاشق ویروس کرونا، یه بوس آبدار از نیش عقرب ، سوار شدن زیر هواپیما توی فرودگاه کابل و . . . امان از آدم کِپ! پی نوشت: اینی که میگم تجربه هستا، مثلا همین خواجه کِپ السلطنه کلان آبادی! پی نوشت تر: تهرانی‌ها میگن کیپ، اما اصلا معنی کِپ اراکی ها رو نمیده! ایرج احمدی هزاوه @irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
آرمان بزرگ میرزاتقی خان فراهانی امیر کبير در دوره قاجار از معدود سیاستمدارانی است که استقلال همه جانبه کشور را در اعتلاء سطح دانش و بینش عمومی می دید. او در مقابله با فساد اداری و ارتشاء، لقب فروشی و منصب تراشی پنجه در پنجه شاهزادگان و دربارنشینان انداخت  . . . او در سه سال حکومت( وزارت ) خویش به اندازه سه قرن ایده آفرید و یک آرمان بزرگ را به یادگار گذاشت ایران، سرافراز و مستقل با مردمی آگاه و آزاد با ارزش های والای الهی و انسانی. دکتر محی الدین بهرام محمدیان @irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
روزه کله گنجشکی . . . سحر شده بود ، هنوز توی جا بیدار شدی و نشدی صدای در حیاط می اومد ، کربلایی حسن بود و برای سحری در همه خونه ها رو می زد و می گفت : بلند شید سحره، خواب نمونید. صدای کوبه در همه خونه ها یکی یکی به گوش می رسید و تو می دونستی که الان کربلایی حسن  در خونه کی رو داره میزنه، عمو حسین، حاج احمدقلی، عمو رحمت الله و . . ‌. برخی از خونه ها رو هم با پرت کردن یه سنگ کوچک به طرف پنجره خونه بیدار می کرد ، این سنگ نه نباید بزرگ باشه که شیشه پنجره رو بشکنه ، خیلی هم نباید کوچک باشه چون باید صدایی بده که اهل خونه رو بیدار کنه . . . رادیو طبق معمول روی طاقچه بود با یه پارچه زیر اندازش و یه پارچه رو انداز و بعد از کلی مناجات  دعای سحر رو شروع می کرد  : اللهم انی اسئلک . . . و صدای مجری که هر ۵ دقیقه اعلام می کرد که چقدر به اذان صبح به افق تهران مونده، البته پدر بزرگ می گفت تا آخر اذان تهران میشه سحری خورد، نمیفهمیدم چرا؟ مگه ما چه فرقی با تهرانی ها داریم؟ رادیو اذان صبح رو میداد و چند دقیقه بعد صدای اذان مرحوم حاج علی از روی پشت بام خونه شون از محله میرزا رفیع به گوش می رسید ، پیرمرد بدون بلندگو اذان میداد اما صداش اینقدر قوی بود که تا مهرآباد شنیده می شد. نماز صبح حتما می رفتیم مسجد، تمام روشنایی مسجد فقط  یک یا دو  تا چراغ دستی بود که همراه خودمون بود. مرحوم حاج مرتضی، مرحوم سید غلامعلی، مرحوم مشهد یدالله ، پدربزرگم و  . . . از کسانی بودند که همیشه نماز صبح رو توی مسجد محله میانده می خوندن. بعد از نماز هم دقایقی مذاکرات روزمره انجام می شد. تا از مسجد بیای بیرون هوا روشن شده بود، وقت خواب نبود، باید می رفتی باغ و تا هوا گرم نشده بر می گشتی . . . . . . هوای گرم تابستون تو رو همراه دوستات به طرف آب های کنار ده می کشوند، استخرهای ( اسل - استل ) آبی که برای آبیاری باغ ها استفاده می شدند. این استخرها در زمان های خاصی پر از آب بودن و ما این اوقات رو دقیق  میدونستیم. استخرها خاکی بودند و البته پر از گل و لای و گیاه و موجودات آبزی بسیار کوچک. زبون روزه می چسبید یه تنی به آب بزنی به ویژه آب بسیار خنکی که از طرف قنات به داخل استخر می ریخت. اگرچه عمق استخر زیاد نبود اما شیرجه و زیر آبی جزء اصول آب تنی بود. یه روز که طبق معمول روزه کله گنجشکی گرفته بودم و داشتیم با بچه های دیگه آب تنی می کردیم عمو فتح الله اومد کنار استخر و شروع به تماشا کرد. بعد از چند دقیقه پرسید : کدوماتون روزه اید؟ چند تا از بچه ها که بزرگتر بودند گفتند ما، منم گفتم منم کله گنجشکی ام. عمو فتح الله گفت : به به! به به! ، همه تون روزه هاتون باطله! گفتیم : چرا؟ گفت : همه تون سرتون رو کردید زیر آب! و بعد توضیح داد که کسی که روزه است نباید سرش رو زیر  آب ببره. تازه فهمیدم که همون چند روز روزه کله گنجشکی هم کلا باطل بوده! ظهر که اومدم خونه هیچی نگفتم و طبق معمول وسط روز یه افطاری جانانه نصیبم شد  . . . دم افطاری اما پکر بودم. پدر بزرگ گفت : دعوا کردی؟ گفتم : نه مادر بزرگ گفت : نکنه گردو بازی کردی و باختی؟ گفتم : نه  . . . و بعد ماجرا رو توضیح دادم . پدربزرگ خندید و گفت : مهم نیست، بزرگ که شدی و رفتی سر کار و حقوق گرفتی جاش کفاره بده. خوشحال شدم، فقط یه نکته این وسط بود، کفاره دیگه چیه؟ . . . از کتاب " روزه کله گنجشکی " نوشته ایرج احمدی هزاوه @Irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
خواجه نق نق الدوله کلان آبادی را دیدم که نق نق کنان همی رفت و بر در و دیوار و زمین و آسمان خرده گرفتی . هیچ جاندار یا بی جان از کنایت او آرام نخفتی. گاه به خورشید اشکال نمودی که چرا در شب نیستی و گاه ماه و ستارگان را آماج قرار دادی که چرا به روز در نیایید؟ هر خیابان که دیدی شکوه نمودی که چرا در آن عمارت ساختندی و هر بیابان که دیدی پوزخندی زدی که چرا خیابان نیست؟ روزی دیدم در مجلسی  نشسته و چهره بر افروخته و دو سوراخ بینی فراخ نموده و چندان دم زدی که اطرافیان همه را سوخته ، مجلسیان را خطاب قرار دادی که میدانید بدترین ایراد کیهان چیست؟  . . . ظریفی از گوشه ای گفت : آری، خلقت نق نق الدوله  . . . ایرج احمدی هزاوه @Irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage
✅ به مناسبت خرید های نوروزی ، دمدمای عید ! . . . دستت رو می گرفتن و مستقیم دروازه حاج علینقی و از اونجا به چارسوق بازار. بازار سرپوشیده اراک این روزها مملو از جمعیت بود، اکثرا هم از روستاهای اطراف اراک اینو از بقچه و زنبیل و چادرهای رنگی زنان و لباس مردان می شد فهمید. همه مشغول خرید عید. کت و شلوار و کفش و  . . . اینا خرید معمول برای بچه ها بود. کفشات رو دو تا سه شماره بزرگتر برات می خریدند - بچه است دیگه پاهاش زود بزرگ میشه، برا سال دیگه ش هم باید بتونه استفاده کنه. جالب اینجا بود که خود فروشنده هم این گفته ها رو تایید می کرد، وقتی توی صورت تو نگاه می کرد و می دید که خیلی راضی نیستی از بزرگ بودن کفشات ، می گفت چه بچه خوبی، چقدر کفشا بهش میاد، برا دو سالت کافیه ! می دونستی که نوک این کفش رو بعدا کرک قالی یا یه کم پشم میذاشتن تا دقیق اندازه ت بشه! کت هم جوری برات می خریدند که اندازه یه پالتو بود تا زیر زانوهات می اومد، یه سال بعد میشد نیم تنه، یه سال هم یه کت استاندارد، یه سال هم یه کت تنگ، آخرش هم که زیر بغلاش در می رفت و پنبه هاش از همه جاش میزد بیرون دیگه راضی می شدند که یه کت نو برات بگیرند! قضیه شلوار فرق می کرد، از همون اول دمپای شلوار رو از داخل برات میزدن بالا و تو هر قدر که قد می کشیدی به همون اندازه دمپای شلوار رو باز می کردند، به همین دلیل ساده شلوار اگرچه اولش گشاد بود برات اما بلند نبود  . . . البته نهایتش ناراضی نبودی، همه همینجوری بودند دیگه. ایرج احمدی هزاوه @Irajahmadihezave https://eitaa.com/hezavehvillage