eitaa logo
روستای هزاوه
2.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
1هزار ویدیو
183 فایل
کانالی برای معرفی روستای هزاوه، فرهنگ، جغرافیا، مشاهیر، تاریخ و اتفاقات ارتباط با ما 👇👇👇👇 👇👇👇👇👇 @Irajahmadihezaveh
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش ها بی شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می زند آدمی که همیشه آزارت می دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... تابستون تموم شده بود، مدرسه‌ها هم شروع شده بود، اما اینکه همون روزهای اول بری مدرسه نشونه‌ی این بود که یه آدم ترسو هستی و از معلم و مدیر و ناظم حساب می‌بری! هر چی دیرتر بری مدرسه یعنی اینکه مردتر شدی! بعضی‌ها حتی یک ماه دیرتر می‌اومدند سر کلاس و شروع کلاسشون اوایل آبان ماه بود، اگر چه مدرسه گیر می‌داد اما آخرش تسلیم می‌شدن و ثبت‌نام می‌کردند. هنوز خیلی کار مونده بود که انجام بدی. انگورها مونده باید کمک می‌کردی برای چیدنشون، شیره پزی بود، کلی کار هم روی زمین مونده بود. تازه گوسفندا هم بودند البته این دفه نه دیگه توی کوه و بیابون، بلکه توی باغ‌های بدون انگور، صبح می‌بردی و غروب برشون می‌گردوندی، حتی وقتی مدرسه هم می‌رفتی بعد‌ازظهرها باید می‌رفتی کمک برای چروندن گوسفندا. گاهی وقتا برای این که یه بزرگتر همراه بچه‌ها باشه عمو سیف‌الله می‌اومد کمک. عمو سیف‌الله یه مرد صاف و ساده بود. هفتاد، هشتاد سال و شایدم بیشتر داشت، زن و بچه نداشت یعنی اصلاً زن نگرفته بود. خودش بود و خودش، معمولاً توی کارهای سبک مثل همین گوسفندچرونی توی باغ‌ها به همه کمک می‌کرد. همین که غذای روزانه‌ش رو می‌دادند براش کافی بود، توقع بیشتری نداشت، پول هم نمی‌خواست یعنی اصلاً بلد نبود بشماره، اصلاً حساب و کتاب بلد نبود. این عمو سیف‌الله تابستون و زمستون یه پالتو تنش بود، بعضی از بچه‌های شیطون محل هم سر بسرش میذاشتن و اذیتش می‌کردن، اما اگه بزرگترا می‌دیدن حسابی از خجالت بچه‌ی اذیت کار در می‌اومدن. حموم رفتن عمو سیف‌الله هم حکایتی داشت، باید یکی پیدا می‌شد، واسطه می‌شد و عمو سیف‌الله رو می‌برد حموم، این‌جور وقتا معمولاً صبحانه یا شام عمو سیف‌الله پای کسی بود که می‌بردش حموم! اما همین عمو سیف‌الله خیلی امانت‌دار بود و کاری رو که بهش می‌سپردن به درستی انجام می‌داد، مثلاً سبزی چیدن از توی باغ‌ها، تمیز می‌چید، زیاد هم می‌چید بدون اینکه از علف‌های متفرقه چیزی داخل سبزی‌هاش باشه. عمو سیف‌الله خاطره هم داشت خاطرات تکراری از زمانی که پیش آشیخ‌علی کار می‌کرده، از کرامت و سواد آشیخ‌علی می‌گفت، روزهای آخر زندگیش کمتر توی کوچه و محله دیده می‌شد، و اون روزی که خبر توی ده پیچید؛ عمو سیف‌الله مرد. از اون روز به بعد می‌شد جای خالی عمو سیف‌الله رو توی محله دید. برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage