راسکلنیکف، آبلوموف، پییر ریوییر و آن پسربچهی لاغر و بیمار داستان «پزشک دهکده»ی کافکا که دست در گردن پزشکش انداخت و گفت: «دکتر، بگذار بمیرم.» محبوبترین شخصیتهای زندگیام هستند. دوزخِ درون راسکلنیکف، آن عذاب ابدی، انگار تمام آدمهای دنیا را درون او ریختهاند و شکنجه میدهند. سکون و بیاعتنایی آبلوموف به اتفاقاتی که در جهان میگذرد. پییر ریوییر، کسی که باید کاراکتر رمانی میشد، اما سر از دنیای واقعی درآورد. آن پسر بینام داستان کافکا که تا ابد بینام میماند، شاید خود کافکاست، آنجا که در روزهای آخر عمر، وقتی نمیتوانست دیگر شکنجه و درد بیماریاش را تحمل کند، به پزشکش نوشت: «اگر مرا نکشی، قاتلی». امشب، اما، باز هم برای راسکلنیکف گریه کردم. چند روزی است مشغول دیدن سریالی هستم که «دمیتری سوتزارف» از روی رمان «جنایت و مکافات» داستایفسکی ساخته، و چه سریال خوبی هم شده. یکی از وفادارترین اقتباسها از کارهای داستایفسکی. دیدن رنج راسکلنیکف وقتی بعد از قتل پیرزن رباخوار و خواهرش نمیداند چکار کند. هذیانهای درونی او، تبکردنش، بیپناهیاش، عذاب وجدانش، پشیمانیاش، درماندگیاش از اینکه زمان به عقب برنمیگردد. و مواجهه با این پرسش که آیا او حق داشت این کار را بکند؟ سمفونی درد است این رمان. و گاهی حتا در نقدش میگویند که داستایفسکی در این رمان به ستایش درد پرداخته. اما هر چه هست پیوند خونی آدمی است با رنج. و حکایتِ پایانناپذیری این پیوند.
@hibook
هنگامی که حضرت عیسی را برای اعدام به جلجتا میبرند، ابتدا او را، در حالی که صلیب سنگین و بسیار بزرگی بر پشت داشت و تاج خاری بر سر، در اورشلیم دور گرداندند و هنگامی که از طریق آلام (گذرگاه آلام) میگذشت، از میان تماشاچیان، زنی گازُری به اسم ورونیکا (بعدا: قدیس ورونیکا) جلو آمد و دستمالی را به عیسای ناصری داد تا عرق صورتش را پاک کند. هنگامی که آن مرد بزرگ دستمال را به صاحبش برگرداند، تصویر صورتش بر دستمال نقش بست و خاطرهای ثبت شد، نشانهای از یک رویداد تاریخی. ورونیکا بعدا به رم سفر کرد و دستمال نقشدار را به امپراتور روم تیبریوس داد، دستمالی که میگفتند منشاء خیر بسیار بود و تشنگی آدمیان را رفع و کورها را بینا میکرد. دستمال ورونیکا در ادبیات خاطرهنویسی تجسم خاطره است. عکسی به یادگار از یک روز بهیادماندنی. ورونیکا با دادن دستمال خود (گلی خوشبو از یک عاشق) لحظهای از زندگی خود و محبوبش را برگزید و مسیح، با پاک کردن صورتش، و ثبت تصویر خود بر دستمال، از یک زمان کوتاه ابدیتی ساخت. من اینجا در کوچهی آلام (گذرگاه محنتها) بودم و به سوی جلجتا رفتم و تا پایان استوار بودم، تنهای تنها. «الهی الهی چرا مرا واگذاردی.» (آخرین سخنان او بر بالای صلیب)
خاطرات کتابی
نوشتهی احمد اخوت
نشر گمان
صفحهی ۹۷
#دستمال_ورونیکا
@hibook
مانگوئل در صفحهی ۳۰ همین کتاب جمع کردن کتابخانهام مینویسد وقتی در سال ۱۹۱۱ تابلوی مونالیزا را از موزهی لوور دزدیدند فقط از آن چهار میخ باقی مانده بود و این جای خالی بیشتر از جای پر سابق نمایان بود: ملت میآمدند جای خالی مونالیزا را ببینند. در حقیقت برای جاخالی (نه جای خالی) میآمدند. کسی که دیگر نیست ما جاخالیاش میرویم. بازدیدکنندگان از موزه مدتها زل میزدند به جای خالی مونالیزا. وزن این غیبت سنگینتر از وزن حضورش بود. همیشه همینطور است، مثلا کافهای تعطیل میشود و حالا غیبت آدمها روی صندلیها و پشت میزها، همینجا که قبلا مینشستند و با هم حرف میزدند، بیشتر از قبل حضور و وجود دارد.
خاطرات کتابی
نوشتهی احمد اخوت
نشر گمان
صفحهی ۳۰
#سنگینی_وزن_غیبت
@hibook
پاتریک پرسید:«آگوستوس، دوست داری دربارهی ترسهایت برای گروه چیزی تعریف کنی؟!»
«ترسهایم؟!»
«بله»
بی معطلی جواب داد:« من از فراموش شدن میترسم. ترسم از فراموش شدن مثل ترس کور از تاریکی است.»
#بخت_پریشان
#جان_گرین
@hibook
حمید دوباره گفت :
- چرا ما پول و پله نداریم؟!
میرزا گفت :
- پسرجان! همینقدر بدان که پول و پله اگر از راه حلال بهدست بیاید از اینها بیشتر نمیشود. همینقدر که آدم بخور نمیرِ بر و بچه هایش را برساند.
#نونوقلم
#جلال_آلاحمد
@hibook
یه نفر ، یه جنس رو گرون فروخت و با پولش ناهار خورد ، برای تنبیه خودش ؛ یه هفته روزه گرفت...
یکی دیگه ، حواسش پرت شد و دست یه خانوم رو گرفت ؛ برای جبران این گناهش ، دستش رو جلوی تنور نونوایی گرفت...
داداشِ خدابیامرز خودم ، یه دفعه یهویی رفت روی پشت بوم و زن همسایمونو که داشت رَخت پهن می کرد ، بی روسری دید ؛ برای تنبیه خودش ، وقتی می رفت به پشت بوم ، فقط زمین رو نیگا می کرد...
من نمی گم انقدر سفت و سخت باش ؛ اما خوبه که هر شب قبل از خواب کارایی رو که توی روز می کنی ، به یاد بیاری و حال و روز خودتو بسنجی...
ببین اگه دور از جونت ، بخوابی و صبح بلند نشی ؛ خدا ازت راضیه یا نه...
#کافِ_خوشبختی
#محمدسادات_اخوی
@hibook
چند نفر از آدما اونقدر خلوتشون رو خلوت نگه میدارن که یادشون بمونه بادبان ها رو از اول برای کجا افراشتن؟! این کار دنیای بزرگی میخواد.
#محمدرشیدی | اپیزودِ "ایمان به نمیدانمها"
@hibook
اسم راوی داستان جواد است، یک پسر بچهی شیعه که پدرش در کاظمین غسالخانه دارد، برادر بزرگترش اموری پزشکی خوانده و در جنگ ایران و عراق در نبرد فاو کشته میشود، جواد به هنر علاقه دارد، دوست دارد هنرمند بزرگی بشود، پدرش اصرار دارد که او راه و رسم خانوادگی را ادامه بدهد، این خلاصهایست از داستان آن تک درخت انار. اما این تمام داستان نیست. داستان، داستان جبر جغرافیاییست، داستان حبس شدن در مرزهای ساختگی، گرفتار شدن در چنگال دیکتاتوری و ترور و خون، داستان برادرکشی و جنگهای قبیلهای. از آن کتابهاست که عنوانش و علت نامگذاریاش میخکوبتان میکند، در حیاط غسالخانهی پدر جواد، درخت اناری وجود دارد که با آبی که با آن مردهها را میشویند آبیاری میشود، درختی که ثمرهی مرگ است، میوهای که میدهد حاصل مرگ است، ریشههایش با آب مرگ رشد میکنند، محصول انارش را جواد با اینکه انار خیلی دوست دارد نمیتواند بخورد، درخت با آب مرگ سیراب شده و هر سال شکوفه میزند و میوه میدهد، درست مثل خاورمیانهی لعنتی. انار مگر میوهی بهشتی نیست؟ پس چگونه در این جغرافیای نفرین شده مرگ و بهشت اینگونه در هم تنیده شدهاند؟
آن تک درخت انار از آن داستانهای درجهی یکیست که بعد از این به همه پیشنهاد خواهم کرد سراغش بروند.
#معرفی_کتاب
#آن_تک_درخت_انار
#سنان_انطون
@hibook