📖#برشی_از_کتاب
آنقدر سرگردان شدهام و چنان ذهنم آشفته است که کم مانده است به سرم بزند. انگار دلم میخواهد فریاد بکشم. دلم میخواهد کسی باشد و محکم بزنم تو گوشش. دلم میخواهد کسی باشد و بغلش کنم و سرم را بگذارم رو سینهاش و زارزار گریه کنم. بدجور تحملم کم شده است.
📚#داستان_یک_شهر
👤#احمد_محمود
@hibook📖
📖#برشی_از_کتاب
تکیه میدهم و بنا میکنم به خواندن. کتاب، برایم دنیای تازهایست. حرفهای تازه و کارهای تازه. همچنین جذب نوشتههای کتاب میشوم که اگر بیخ گوشم توپ بترکانند حالیام نمیشود. مثل آدم تشنه که به آب رسیده باشد، هر جمله برایم شده است یک جرعه آب گوارا. آب خنک، صاف و زلال که بهام جان میدهد.
📓#همسایه_ها
🖋#احمد_محمود
@hibook📚
«ناگهان چشمم میافتد به چشمان خالد که باز ماندهاست و سفیدی چشمها کدر شده است و همان نگاه نا آشنا،
نگاهی که دعوت میکند و پس میراند، نگاهی که غریبه است و آشنائی میجوید و نگاهی که سرشار از آشنایی است اما غریبی میکند.»
#زمین_سوخته
#احمد_محمود
@hibook
#برشی_از_کتاب
تنها محبت است که کهنه نمیشود.
همه چیز طراوت خودش را از دست میدهد. تازگی همهچیز، به کهنگی و پوسیدگی میگراید. زیباترین چهرهها، زیر چروکهای پیری دفن میشود. گَرد تیرۀ پیری، درخشندهترین چشمها را از لَوَندی و فطانت می اندازد.
ولی محبت... نه!
#بیهودگی
#احمد_محمود
@hibook