هیمآ...♡
یه لحظه فکر کردم دانشکده هاشم یکیه که خب نبود😃😂
عه خب از اتاق فرمان اشاره کردن که دانشکده هم یکیه😂
خب پلن این شد که مادر و دختر قراره باهم بریم😂
پ.ن: مامانم چون کارت دانشجویی داره میتونه بیاد تو
هیمآ...♡
چالش نوشتن 30 روز روز اول: شخصیت خود را توصیف کنید روز دوم: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز
۲۲.امروز؟
امروز با بیخوابیِ شدید و حالت تهوعِ ناشی ازش شروع شد. صبحمو با شیرقهوه شروع کردم و نشستم سر کلاس ریاضی، بعدشم با حالت تهوعی که بازم بیخیال نشده بود یه کله سر کلاس جمعبندی موسیقی بودم تا ساعت یه ربع به ۳.
کلی خندیدیم و خوش گذشت، از پنجشنبه حرف زدیم و آخرین مباحث مهم هم درس رو با استادمون بستیم.
اسنپ گرفتم و اومدم، ولو شدم و دارن سعی میکنم انرژیمو برگردونم که بتونم بشینم پای درس.
همین دیگه فعلا
هدایت شده از منظومهٔ من
- دقّ .
شما از مرگ میترسید و من با مرگ درگیرم
نه میخندم، نه میگریم، نه میترسم، نه میمیرم
شما از غصه محزونید و من با غصه مأنوسم
ندارم غصه، او دارد مرا! در غصه محبوسم
شما از درد رنجورید و من با درد بینقصم
میان محبس غصه، کنار درد میرقصم
شما با چشم میبینید و من با چشم میگویم
همیشه حرف دل را از زبان چشم میجویم
شماها عاشقاید و من؟ همان معشوق مغرورم
که در جنگ روایتها همیشه پست و منفورم
کسی از قصههای من نگفت در دادگاه عشق
و عاشق گفت و گریید و در آخر حکمِ من شد: دقّ!
#تأویل (ح.جعفری)
@manzome_man
هیمآ...♡
- دقّ . شما از مرگ میترسید و من با مرگ درگیرم نه میخندم، نه میگریم، نه میترسم، نه میمیرم شما
شاهمصرع:
"همیشه حرف دل را از زبان چشم میجویم..."