eitaa logo
«هیام⁦«
156 دنبال‌کننده
157 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
شش هفت ساله بودم....
شش هفت ساله بودم که دایی مجید هجده نوزده سالش بود و دایی حسین شانزده هفده سال. خانه‌ی ماماجون اینها زیاد بزرگ نبود اما از همین خانه های مادربزرگیِ معروف بود. در، رو به یک دالان بی نور باز میشد و بعد از طی کردن طول دالان مستقیم می‌رفتی توی خانه. دو تا اتاق تودر تو داشتند و یک انباری مانند که بهش می‌گفتیم اتاق کوچیکه و قانون خانه این بود که لباس‌ها و وسایل اضافه جاشون به جا لباسی اتاق کوچیکه و توی قفسه های اتاق کوچیکه است. پنجشنبه عصرها توی اتاق کوچیکه جای سوزن انداختن نبود. پنجشنبه های زمستانی که دیگر هیچ... همه‌ی حجم اتاق پر میشد از کاپشن های حجیم تو کرکی و رنگ و وارنگ ما، کلاه پلیسی هایمان، همین ها که وقتی مامان میکشید روی سرمان فقط چشمهایمان پیدا بود گاهی با هم قاطی میشد. تابستان ها اما به قدر یک خاله بازی جمع و جور با سارا و مهین و نرگس، توی اتاق کوچیکه فضا خالی میماند. قبل ترش دقیق یادم نیست، اما شش هفت ساله بودم که دایی مجید هجده نوزده ساله بود و دایی حسین شانزده هفده ساله. عصرهایی که از مغازه‌ی دایی امیر توی بازار می‌آمدند را خیلی خوب به خاطر دارم. یک کَل کَلی با هم داشتند که هر هفته ادامه اش میدادند. من می‌نشستم یک گوشه و نگاه میکردم. دایی مجید می‌رفت تهِ پذیرایی و خیز برمیداشت و به دو جلو می‌آمد و می‌پرید و سر انگشتانش را می‌کشید به سقف. تنها سقف گچی خانه از دستمال های آغشته به تایدِ مامان جون مصون مانده بود و لایه‌ی دودی نازکی از شعله های بخاری رویش نشسته بود. رد انگشتهای دایی مجید میماند روی سقف و مامان جون حرص میخورد. حالا نوبت دایی حسین بود. هم قدش بلندتر بودو هم لاغرتر، رد انگشت‌های دایی حسین طولانی تر بود. بعد همه یکی یکی میخواستند امتحان کنند. محسن میپرید، قدش نمی‌رسید. میلاد می‌رفت روی میز چوبی تلفن و توی هوا قدم برمیداشت اما انگشتانش به سقف نمی‌رسیدند. لیلا ادعای بسکتبالیست بودن داشت و هر هفته تیرش خطا می‌رفت و دستانش به سقف نمی‌رسید. من اما همیشه یک گوشه می‌نشستم و نگاه میکردم ، هیچ تلاشی برای رساندن انگشتهایم به سقف نمی‌کردم. می‌دانستم که قدم هنوز خیلی برای این کار کوتاه است. همیشه اما غبطه می‌خوردم به تلاش محسن و میلاد و لیلا که فقط کمی از من بلندتر بودند، مثل سنشان که نهایت یکی دو سال از من بیشتر بود. مینشستم آن تهِ پذیرایی مامان جون اینها ، کنار کمد دیواری و زل میزدم به سقف که گچبری های رنگی داشت و دورتادورش رد انگشت دایی حسین و دایی مجید بود و فکر میکردم، یعنی میشود من هم یک روزی آنقدر قد بکشم که انگشتانم به سقف برسد. دایی مجید گاهی بلندم میکرد و میگذاشتم روی شانه هایش و می‌گفت :من میدو‌ ام ، تو دستات رو برسون به سقف... قدم وقتی از دایی مجید و دایی حسین هم بلندتر شد که آن سقفِ پر از گچ‌بری‌های رنگی، رنگی و دوده ای را خراب کرده بودند و بجایش ازین سقف‌های هالوژن دارِ مدرن مزخرف ساخته بودند. دیگر پریدن فایده ای نداشت. . این شب‌ها شده ام مثل همان سال‌ها. یک دنده و مأیوس. نشسته ام یک گوشه و با حسرت نگاه میکنم، به همه‌ی آن‌هایی دارند تلاششان را میکنند هر چند شاید مثل من خیلی کوتاهتر از آنی باشند که فکر میکنند، اما میدوند ،میروند، چنگ می‌اندازند. نشسته ام توی مهمانی و زل زده ام به سقفی که هر کی ردی رویش انداخته. مثل دخترک لجباز آن سال‌ها کز کرده ام یک گوشه، نمیخواهم نا امید باشم اما میدانم دستم نمیرسد، که اگر هم برسد میان این همه رد انگشت های جان دار دیده نمیشود. میگویم، حالا که دعوت کرده ای و حالا که سرم را انداخته ام پایین و آمده ام به این ضیافت، خودت یک کاری برای این حال خسران زده‌ی مان بکن. بگذار اندازه سر سوزن هم که شده ما هم دستمان برسد به بلندای سقفِ این بزمی که به پا کردی. بگذار وقتی داریم از مهمانی ات میرویم ، بار حسرتمان خیلی سنگین نباشد. ما یک ولی‌نعمت هایی داریم که از دایی مجید خیلی مهربان ترند، اصلا: خودشان به ما یاد دادند اینگونه خطابشان کنیم:عاَدتَکُمُ الْإحسان وَ سَجیَّتُکُمُ الْکَرَم.... اجازه بده به کمک اینها ما هم دستانمان را برسانیم به سقف رحمتت. پ.ن: عکس را عید امسال گرفتم ، وقتی اصفهان منزل دوستی مهمان بودیم ، سقفشان عجیب به سقف خانه‌ی مامان جون اینها میماند..... . @hiyaam
هدایت شده از [ هُرنو ]
قطره چون واصل به گشت دریا می‌شود... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
پرید جلو تلویزیون گفت: مامان من طرفدار قرمزام. ذوق مرگ شدم😅 بالاخره فطرت بچه پاکه، ناخودآگاه گرایش داره به سمت حق. . پ.ن: خونه‌ی مادر بزرگه همه چیش جذابه. حتی فرش و روتختی و رو متکایی😅 . . @hiyaam
من آدمِ ارتباطِ مجازی نبودم....
بسم الله الرحمن الرحیم یک: سلام، ذجاجی هستم خوشحالم از اینکه در جمع شما حضور دارم. . ببخشید یه سوال داشتم، محتواها رو چه روزی باید ارسال کنیم؟ . شما اسم کوچیکتون چی بود؟ . چه جالب؟ اهل جنوبید؟ . آخی ، کجای تهرانید؟ . اتفاقا من هم خیلی دلم میخواد یه بار بیام اهواز. . خانم شیرین بیگی الان تبریز هوا چه جوریه؟ . خانم موسوی جان شما به دریا نزدیکید یا دور؟ . ببخشید خانم کریمی ، من هی شما رو با خانم کریمان اشتباه میگیرم. . خانم اکبر نیا چه اسم با مزه ای دارید. . میشه آدرس اینستاگرام تون رو بدین خانم رحمانی؟ . از محفل چه خبر خانم علیپور؟ . .خانم نوروزی خیلی دوست دارم زودتر کتابتون رو بخونم. . دو: حدییییث سر جدت اینقدر به واژه های من گیر نده. کوووثرر میزنمتاااا یکم کمتر حرف بزن تو ویس خب. طاهره اون خورشته که کدو داشت زود آماده میشد رو یادم میدی؟ مرضیه کم منبر برو برا من، من خودم آخوووندم. زینب این بچه رو تا چند ماهگی باید باد گلوشو بگیرم ؟ هدی من می‌خوام همه جا تو رو با خودم ببرم، چون با کریمان کارها دشوار نیست:)) نفیسه کوفته تبریزی وسطش تخم مرغ داره؟ فاطمه امشب رفتی حرم دعام نکنی خودت می دونی ، فهمیدی؟؟؟؟ راضیهههه اومدی تهران کتابت رو برام بیار بهم اهدا کن دیگه:)) میثاق یه آماری می‌خوام برام درمیاری؟ ریحانه خانوووم حواسم بهت هستاا زیر آبی میری هی. فاطمه مراقب خودت باش دیگه، من اگه نزدیک بودم میومدم پیشت. مهدیه جان شما سلطان قلبهایی:) زهرا پا میشم میام کتکت میزنم هم خودت راحت شی هم من. مبارکههه ، دست هادی ، هانی رو بگیر خب بیار اینجا دیگه اه، لوووس. فایزه بخداا اگه این پتو قلاب بافیه رو برام نمیفرستادی بچم یخ میزد:)) . . سه: من آدم ارتباط مجازی نبودم، آدم صمیمیت مجازی نبودم، من اصلا مجازی ای نبودم. نمیدانم چه شد ؟؟ نفهمیدم، به خودم آمدم دیدم دلم دارد برای دوستان ندیده ام تنگ میشود.... نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که بعد از یکسال، منِ خشکِ یخِ، با غریبه ارتباط نگیر و قفل، حالا دلم برای تک تکشان می‌تپد و تنگ میشود و دوستشان دارم. این خاصیت هم رویا بودن است یا شاید هم مبنا بودن. پارسال دقیقا همچین روزی خانواده ما سومی ها تشکیل شد. حرف بیشتری ندارم. خدا برایم حفظتان کند و برایتان حفظم کند😅 و به قول کوثر: تمااام @hiyaam
برای پریسا مزینانی....
برای پریسا مزینانی . نشسته ام زل زده ام به کتابم که سه روز پیش آقای پستچی آوردش دم در خانه و بعد باز کردن چند لایه کاغذ پیچش فهمیدم از طرف حدیث است ،مات مانده ام که میرسم قاف را بخوانم یا قاف را نخوانده رها میکنم و میرم. مثل تو. مثل تو پریسا که کتاب‌هایت ، بچه هایت ،مانتوهای آویزان توی کمدت ، کفش های پاشنه دار مهمانی ات، روسری های دور دست دوز مجلسی و شال های نخی دم دستت ، برس موی همیشگی ات ، سینک ظرفشویی ات که مدام پر و خالی میشد ، سرویس قابلمه های چدنت، ظرف‌های ست پلاستیکی ات، سرویس چینی و ارکوپالت، آینه‌ی کوچک توی کیف دستی ات، روان نویس ات، تمرین های نصفه نیمه مانده‌ی کارگاه مقدماتی ات، کشوی لباس بچه‌هایت، پرده های شسته شده‌ی شب عیدت، قرآنی که همین چند شب پیش روی سر گذاشتی و چادر نماز کیسه ایت....را گذاشتی و رفتی. رفتنی که دیر و زود دارد و سوخت و سوز ندارد. زودش قسمت تو شد... حالا هی من بگویم، خدا ارحم الراحمین است، که هست، یقین دارم که هست. بگویم خدا از ما مهربان‌تر است به بچه هایش، که هست، یقین دارم که هست. بگویم حکمتش در حد فهم من نیست، که نیست ، یقین دارم که نیست. مگر آرامم میکند این حرفها و یقین ها؟ اصلا شاید نباید آرام شویم. باید همینطور مات و مستأصل بمانیم و یادمان بیفتد چه خبر است. از دیشب که سرخوشانه دلمان برای یادداشت های سالگردی مان قنج می‌رفت‌ و خبر رفتنت شد همان بادام تلخی که میان شوری پسته ها و فندق های ظرف آجیل به کاممان میرود و همه‌ی لذت خوردن آجیل را میگیرد، هی به بچه ها میگویم بس کنید، حرفش را نزنید، خودتان را اذیت نکنید. خودم هم می‌دانستم چرت میگویم. پریسا من هیچ وقت ندیدمت، به گمانم اسمت چند باری در ماراتن حلقه از جلوی چشمانم گذشت که باز هم مطمین نیستم. اما رفتنت دارد اذیتم میکند... رفتنت دوباره مرا یاد رفتن فرزانه انداخت..... . پ.ن: برای دوست ندیده ام و برای فرزانه پزشکی عزیز که با رفتن پریسا داغش تازه شد صلوات با محبتی مرحمت کنید🙏🙏 . @hiyaam
شاید شیرینی مربای توت فرنگیِ دست سازِ طاهره سادات، کمی از تلخیِ تمام شدن این سه روز کم کند .... . ازین سه روز روایت‌هایی خواهم گفت إن شالله... کم ، شاید هم زیاد😅 . اردیبهشت ۱۴۰۲
یک از نمیدانم چند... . با خودم لج کرده بودم، میخواستم هر جور که هست قورباغه‌ام را قورت بدهم، اما نمیشد. نمی‌توانستم. هر چه بیشتر فکر میکردم، بیشتر منصرف میشدم. در کشمکش بین رفتن و بیخیال شدن و نرفتن بودم که چمدان صورتی که یک چرخش شکسته را پر از لباس های راحتی و پوشک و اسباب بازی و قابلمه‌های کوچولوی رویی برای غذای زینب سادات کردم و دفتر و تبلت و خودکار و شارژر و عینکِ یک دسته ام را چپاندم توی کوله. (که مامان زهرا در اینجا فرمودند: برای سه روز چقدر وسیله؟؟ و جواب دادم که اگر خودم تنها میرفتم تمام وسایلم همین کوله بود و بس) انگار که خودم ، خودم را پرت کنم گوشه‌ی رینگ. به خودم گفتم ببین، میری. باید بری. میری و از پسش برمیای. که اگر برنیای وای بر تو..... . یا علی گفتیم و ..... . . @hiyaam
دو از نمیدانم چند.... . یک بار دوستی توی اینستاگرام پستی گذاشته بود با محوریت چایی و نویسندگی و نوشتن و این‌ها. واژه های دقیقش را یادم نمی‌آید، اما مضمون کلام این بود که اگر نویسنده باشی آنطور که باید و غرق شوی در واژه ها، بارها و بارها چایی کنار دستت یخ میکند و متوجه نمیشوی. من یک آدمِ عاشق حواشی هستم که نگو و نپرس، یعنی اگر یک لیوان چای، یک ظرف میوه، یا هر چیز دیگری به هنگام نوشتن و خواندن کنارم باشد تا تهش را درنیاورم نمیتوانم تمرکز کنم روی کار. دائما حواسم به آن لیوان چای نصفه و نیمه هست که تمامش کنم تا سرد نشده. من بعد از خواندن آن پست بارها دلم آن حس را خواست، اینکه آنقدر غرق در واژه شوی و توی دریای کلمات پایین بروی که دیگر گوش و چشمت چیز دیگری را نبیند. این حس برایم محقق نشد تا وقتی که این حلقه‌ی دوست داشتنی تشکیل شد. من یا بهتر است بگویم ما ، بارها چایی هایمان خنک شد، سرد شد، یخ زد اما همچنان داشتیم سر یک تیتر یا یک تک مصرع یا روایتِ یک پوستر چانه می‌زدیم. چای را برایمان عوض میکردند و دوباره چای یخ میزد. باورم نمیشد روزی این حس را تجربه کنم. باید به تجربه های ناب امسالم اضافه‌ شان کنم. . ولی خدا وکیلی : گر مخیر بکنندم وسط کار چه خواهی چای ما را و همه نعمت فردوس شما را😅😅 . اردیبهشت۱۴۰۲
سه از نمیدانم چند.... . ایستاده بودم پای بساطش داشتم نگاهش میکردم. چند ثانیه ای گذشت برگشت، لبخند تحویلم داد. گفت: خوبه ؟ گفتم چی؟ نقاشیت؟ آره عالیه ولی من داشتم خودتو میدیدم. گفت : خودمو؟ گفتم آره شکل دوستمی، خیلی شکل دوستمی. عکس فرزانه را نشانش دادم، گفت: سومین نفری هستی که بهم گفتی. گفتم حتی مدل گره زدن روسری و چادر سر کردنت هم مثل اونه. باز خندید، مثل فرزانه. گفتم میشه بجای فرزانه بغلت کنم. خودش اومد جلو محکم بغلش کردم ، هر دو اشک شدیم. من از دلتنگی فرزانه و اون از شوق شبیه بودن به فرزانه. اینو خودش گفت. گفت خیلی خوشحالم از این شباهت. خلاصه که فرزانه خانوم هر جا بخوای ، خودت رو نشون میدی و یادم می‌ندازی کجام و باید چکار کنم. ممنون رفیق... اردیبهشت ۱۴۰۲